حکایت زید مجنون وحرم امام حسین(ع)

کد خبر: 43926
به من خبر داده‌اند که متوکل فرمان داده تا محل قبر امام حسین(ع) را شخم بزنند و زائران مرقد حضرت را بکشند...
وارث: علامه مجلسی(ره) نقل می‌کند که در مصر یکی از ارداتمندان به خاندان رسالت(ع) به نام «زید مجنون» زندگی می‌کرد، او مانند بهلول عاقل، بسیار هوشیار و زیرک بود و مغلوب کردن طاغیان و مغروران مهارت فوق‌العاده داشت و خردمندترین افراد بود ولی به خاطر اینکه خود را در راه حق به خطر می‌انداخت، عوام‌الناس به او مجنون می‌گفتند.

زید شنید که متوکل عباسی از ورود زوار مرقد مطهر امام حسین(ع) جلوگیری شدید می‌کند و چندین بار آن مرقد را خراب کرده و زائران را کشته یا پراکنده کرده است و به دستور او کنار مرقد را شخم زده و زراعت کرده‌اند تا مرقد امام حسین(ع) به طور کلی فراموش و ناپیدا و نابود شود.

زید بسیار غمگین و ناراحت شد و مصائب جانسوز امام حسین(ع) در خاطرش تجدید شده و بسیار رنج می‌برد که چرا دشمنان پرکینه چنین می‌کنند؟!

او تصمیم گرفت پیاده به کوفه و از آنجا به کربلا برای زیارت مرقد مطهر امام حسین(ع) حرکت کند، او با توکل به خدا ولی بسیار غمگین از مصر خارج شد و شب رو روز حرکت کرد تا خود را به کوفه رسانید.

آن روز بهلول در کوفه بود، زید به خدمت بهلول رسید و بر او سلام کرد، بهلول از او پرسید: تو کیستی؟ مرا از کجا میشناسی، با اینکه هرگز مرا ندیده‌ای زید گفت: ای آقا! مگر نمی‌دانی که دل‌های مؤمنان به همدیگر پیوستگی محکم دارند و دارای رابطه نیک هستند؟

بهلول گفت: علت چیست که از خانه و محل سکونتت (مصر) با پای پیاده بدن مرکب خارج شده‌ای و به این جا آمده‌ای؟

زید گفت: سوگند به خدا انگیزه خروج من از مصر جز این نیست که ماجرای ویران کردن مرقد امام حسین(ع) را شنیده‌ام، بسیار اندوهگین شده‌ام به من خبر داده‌اند که این ملعون (متوکل) فرمان داده تا محل قبر امام حسین(ع) را شخم بزنند و زراعت کنند و زائران مرقد امام حسین (ع) را بکشند، همین خبر مرا از وطنم آواره کرده و زندگی‌ام را تیره کرده و اشک چشمم را روان ساخته و مرا بی‌تاب کرده است.

بهلول گفت: سوگند به خدا من نیز هم چون تو دارای چنین حالتی شده‌ام.

زید گفت: برخیز برای زیارت مرقد امام حسین(ع) و سایر شهیدان با هم به کربلا برویم. بهلول جواب مثبت داد و با هم باتوکل به خدا حرکت کردند و مخفیانه خود را به کربلا رساندند، دیدند به قدرت خداوند، مرقد منور امام حسین(ع) هم چنان باقی است، کشاورزی که مأمور این کار شده مکرر دیده که گاو برای شخم زمین کنار قبر نمی‌رود و آب نیز به آن سو حرکت نمی‌کند، لذا با دیدن کرامات بسیار، اعتقاد و ایمان فوق‌العاده به عظمت امام حسین(ع) و خاندان رسالت پیدا کرده است، همین کشاورز ناگاه پیرمردی را از دور دید، کم کم نزدیک شد، آن پیرمرد همان زید مجنون بود که تنها بدون بهلول نزدیک می‌شد کشاورز نزد او رفت و گفت: تو کیستی و از کجا آمده‌ای؟

زید گفت: من از مصر آمده‌ام و به نام زید مجنون خوانده می‌شوم.

کشاورز گفت: برای چه به این جا آمده‌ای؟

زید در حالی که گریه می کرد گفت: سوگند به خدا به من خبر رسیده که قبر حسین(ع) را شخم زده‌اند و زراعت کاشته‌اند بسیار غمگین شده‌ام و همین موضوع باعث شده که به زیارت مرقد امام حسین(ع) بیایم.

کشاورز با شنیدن این سخنان بر دست و پای زیر افتاد و بوسید و گفت: پدر و مادرم به فدایت، سوگند به خدا تو با آمدنت، قلبم را به نور خدا نورانی کردی و رحمت را با خود آورده‌ای من هرچه آب را به سوی قبر حسین(ع) روانه می‌کنم در راه به زمین فرو می‌رود و حتی یک قطره از آن به قبر نمی‌رسد گویی من مست و غافل بودم اینک به برکت قدم‌های تو بیدار و هوشیار شدم.

زید گریه کرد و اشعاری خواند و زار زار گریست، کشاورز نیز گریه کرد و گفت: ای زید! مرا از خواب غفلت بیدار کردی و نور هدایت را در قلبم درخشان کردی هم اکنون به شهر سامرا نزد متوکل عباسی خواهم رفت و ماجرای آن همه کرامت‌های این مرقد شریف را به او می‌گویم، اگر خواست مرا بکشد یا زنده رها کند.

زید گفت: من نیز به همراه تو خواهم آمد و تو را در این مسیر یاری می‌کنم.

زید و کشاورز به سوی سامرا حرکت کردند پس از چند روز به آن شهر رسیدند کشاورز نزد متوکل آمد و آن چه را از کرامات امام حسین(ع) در رابطه با مرقدش دیده بود به متوکل گزارش داد.

متوکل بسیار عصبانی و خشمگین شد به طوری که فرمان اعدام او را با اشد مجازات صادر کرد، دژخیمان متوکل پاهای او را به ریسمان بستند او را در کوچه‌ها کشاندند، سپس در برابر ازدحام جمعیت او را به دار آویزان کرده و کشتند تا مایه عبرت دیگران شود و کسی اظهار علاقه به اهل بیت پیامبر(ص) نکند.

زید در برابر این حادثه جگر سوز بسیار اندوهگین شد، صبر کرد و خود را به کسی معرفی نکرد تا اینکه روزی دید مأموران جنازه کشاورز را از بالای دار گرفتند و به مزبله‌ای انداختند، زید شبانه و مخفیانه آن جنازه را برداشت و کنار رود دجله برد و در آنجا غسل داد و کفن کرد و نماز بر آن خواند و به خاک سپرد.

سه روز بعد از این حادثه زید جمعیت زیادی را دید که با سروصدا حرکت می‌کنند، پرسید چه خبر است؟ گفتند یکی از کنیزان سیاه چهره متوکل مرده است، جنازه او را تشییع می‌کنند، نام او ریحانه بود و متوکل به او علاقه بسیار داشت، آن جنازه را آوردند و با کمال احترام دفن کردند.

زید وقتی که این منظره را دید،‌ بسیار ناراحت شد و با خود گفت ببین از جنازه یک کنیز سیاه چهره و ناپاک آن همه تجلیل می‌کنند ولی به مرقد مطهر جگر گوشه رسول خدا(ص) امام حسین(ع) و به زائر او آن همه جسارت می‌کنند. آن قدر دلش سوخت و ناله و فغانش بلند شده غش کرد، مردم دور او جمع شدند، بعضی نسبت به او دلسوزی می‌کردند و بعضی او را می‌زدند، وقتی که به هوش آمد اشعاری جان سوز در سوگ امام حسین(ع) و مظلومیت او و قبر او خواند و گریه کرد و در آن اشعار دشمنان را لعنت می‌کرد.

روایت شد، که او آن اشعار را در ورقه‌ای نوشت، توسط بعضی از دربانان به متوکل عباسی رسانید. وقتی که متوکل آن اشعار را خواند آتش خشمش شعله‌ور گردید، فرمان داد زید را نزد او آوردند، متوکل با سخنان رکیک او را مورد خشم و سرزنش قرار داده، سپس به جلادان گفت او را زندانی کردند.

شبی متوکل در بسترش خوابیده بود، ناآگاه صدای کسی را شنید که صاحب صدا با پای خود به او زد و گفت: برخیز و زید را از زندان آزاد کن، و گرنه به زودی خداوند تو را به هلاکت می‌رساند.

متوکل با ترس و لرز برخاست و خودش رفت و زید را از زندان آزاد کرد و لباس‌های گران بهایی به او داد و گفت: هرچه میخواهی از من بخواه که حاجتت برآورده است.

زید گفت: چیزی جز این نمی‌خواهم که مرقد امام حسین(ع) را آباد سازی و دستور دهی که کسی مزاحم زائرانش نشوند و از آنها جلوگیری نکنند. متوکل که از آن خواب وحشتناک سخت ترسیده بود، فرمان داد که قبر امام حسین(ع) را آباد کنند و کسی مزاحم زائران نشود.

 

زید مجنون با شادی از نزد متوکل بیرون آمد و در شهرها گردش می‌کرد و به مردم می‌گفت: کسی که تصمیم زیارت مرقد امام حسین(ع) را دارد از این پس در امان است و آزاد می‌باشد و کسی از او جلوگیری نخواهد کرد.


منابع:

1- بحارالانوار ج 45 صفحه‌ی 403-407

2- زندگانی چهارده معصوم(ع) نوشته علی عطایی اصفهانی/ ق د

/1102001307