پیر است و چشم شب شکنش دیدنی تر است

کد خبر: 55033
حجت الاسلام محمدحسین انصارى نژاد برای روح بلند و دردمند پدر شعر انقلاب، زنده یاد حمید سبزواری، شعری سروده است.
وارث: حجت الاسلام محمدحسین انصارى نژاد شعری برای روح بلند و دردمند پدر شعر انقلاب، زنده یاد حمید سبزواری، شعری سروده است که در ادامه می‌آید:

 

بانگ درای قافله‌ی سربدارها

پیچیده در سپیده دم کوهسارها

 

بنگر بر آن کرانه فرود عقاب را

چرخی بزن فراتر از این گیر و دارها

 

پیری قلم به دست سبکروح در فلق

رد می‌شود رهای رها از حصارها

 

آشفته از مقرنس چرخ کمان به دست

از گردش مشعبد و زخم قمارها

 

بانگ جرس شنیده و بی تاب می‌رود

با آخرین ستاره از این رهگذارها

 

پیری، امام آینه‌ها را مرید محض

پیری، امیر قافله‌ی شب شکارها

 

پیر است و چشم شب شکنش دیدنی تر است

صاف و صریح مثل همان روزگارها

 

بشنو از او سپیده دمان شعر تازه ای

شعری شبیه زمزمه‌ی جویبارها

 

شعری از او در آینه‌ی صبح سبزوار

چون گیسوی شکن شکن آبشارها

 

بانگ رحیل می‌رسد و بال می‌زند

مثل پرنده از قفس انتظارها

 

زخم زبان شنیده اى، ای پیر شب ستیز

زخم زبان شنیده ای از دوست، بارها

 

خواندی به رغم سنگ کبوتر ستیزها

خواندی به رغم فتنه‌ی خنجر گذارها

 

خواندی تو از گلوی شهیدان، «سرود درد»

خواندی از آفتاب، میان غبارها

 

زخم زبان شنیده ای و دم نمی‌زنی

زخم زبان شنیده از این سوگوارها

 

جان می دهند از غم کوچت، نگاه کن!

نانی شده است قسمت این مرده خوارها!

 

از پرده پرده‌ی سخنت می‌رسد به گوش

یک سینه زخم حنجره‌ی هم قطارها

 

در بیت بیت، دغدغه‌ی انقلاب بود

یعنی به شب ستیزی‌ات آیینه دارها

 

دفتر شبیه جنگل طاووس، رنگ رنگ

بنگر از آن مکاشفه نقش و نگارها

 

ای دفترت شبیه درختان سربلند

بر سر مراست از غزلت سایه سارها

 

شعرت شکوه گمشده‌ی پابرهنگان

در گرد باد حادثه آن پایدارها

 

لبریز از شقایق پرپر ترانه‌ها

سرشار از شکوفه‌ی سرخ انارها

 

بنگر چقدر شاعرکان خیره بر نوبل

بنگر چقدر در صف اسکار، خوارها

 

قومی تکان نداده شهادت کلاهشان

قومی میان معرکه آتش بیارها

 

دم می‌زنند پشت نقاب نفاق و زرق

در رنگ‌ها که دیدی ازآنان هزارها

 

این‌سان پرنده‌ی رمضان گشت روح تو

پر زد میان گریه‌ی شب زنده دارها

 

از آن بهار باغ گل سرخ مانده است

می بینمش به وسعتی از لاله زارها

 

«ما را نشان برگ گلی زان بهار ماند»

ما را همین بس است از او یادگارها

/1102001307