کنج حیاط خانه ی خود، بین بسترش
بانو رسیده بود به ساعات آخرش
خیره به گوشه ای شده بود و یکی یکی
رد می شدند خاطره ها از برابرش
خورشیدوار، در تب گرمای شهر شام
می سوخت آسمان ز نفسهای آخرش
همراه هر نفس زدنش، آه می کشید
آن کهنه یادگاری خونین دلبرش
هر روز، روضه داشت؛ حسینیه ی دلش
این مدّتی که بود بدون برادرش
یک سال و نیم میل تبسّم نکرده بود
از خنده رو گرفت، لب روضه پرورَش
یک سال و نیم با عطش آن کویر سُرخ
دریای اشک بود دو تا دیده ی تَرَش
یک سال و نیم بود که او آب رفته بود
یعنی که بیشتر شده بود عین مادرش
وقت سفر چقدر غریبانه پر کشید
مثل حسین سرور و سالار بی سرش
Links:
[1] https://vareth.ir/tag/keyword/71016/%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%A7%D8%AA-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%B2%DB%8C%D9%86%D8%A8
[2] https://vareth.ir/tag/keyword/71017/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D9%82%D8%A7%D8%B3%D9%85%DB%8C
[3] https://vareth.ir/tag/keyword/7074/%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%A2%D8%A6%DB%8C%D9%86%DB%8C
[4] https://vareth.ir/tag/keyword/15418/%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87-%D8%B1%D8%AC%D8%A8