هر روز شهید می آوردند...
پیرمر، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت.
روزی از روزها همین که داشت لابلای پیکرمطهر شهدا عبور می کرد، شهید نظرش راجلب کرد؛ کمی بالای سر شهید نشست روبه شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
باریکلاااا، باریکلاااا، و بلند شد و به کارش ادامه داد.
یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ پیرمرد رفت و جویاشد.
پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت. همان یک نفر، سماجت کرد، تا ببیند قضیه ی باریکلا گفتن های پیرمرد چه بوده است.
پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود.
منبع: روضه نیوز
Links:
[1] http://vareth.ir/
[2] https://vareth.ir/tag/keyword/6301/%D9%85%D9%88%D9%85%D9%86
[3] https://vareth.ir/tag/keyword/6561/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF
[4] https://vareth.ir/tag/keyword/24429/%D9%86%D8%AC%D8%A7%D8%B1
[5] https://vareth.ir/tag/keyword/24430/%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%AA
[6] https://vareth.ir/tag/keyword/24431/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7