هنوز صداى پیامبر در فضاى غدیر در گوش مردم طنینانداز بود که میفرمود: خدایا دوستان على را دوست بدار و دشمنانش را دشمندار، که به خانه فاطمه (س) هجوم آوردند، عمر صدا زد به خدا قسم کسانى که در خانه متحصن هستند باید براى بیعت با ابوبکر خارج شوند و گرنه خانه را با ساکنان آن آتش میزنم
و سرانجام حضرت على (ع) را با وضعیتى بس ناهنجار براى بیعت به مسجد بردند و با شمشیر کشیده او را به بیعت تهدید نمودند، حادثه آنقدر تأسفبار بود که ابوبکر هنگام مرگ آرزو میکرد ای کاش من معترض خانه فاطمه نمیشدم هرچند کار به جنگ میکشید.
و به دنبال آن مسأله فدک پیش آمد و دست خاندان پیامبر را با جعل یک حدیث، از این پشتوانه اقتصادى کوتاه کردند و به دنبال آن خمس که حق مسلم اهل بیت بود از خاندان پیامبر دریغ شد.
جنایات جنگى خالد ابن ولید و سکوت خلیفه
یکى از صفحات سیاه تاریخ که در اوایل دوران رحلت پیامبر اکرم (ص) انجام گرفت، حادثه تأسفبار کشته شدن مالک ابن نویره و افراد قبیله او توسط سپاهى که ابوبکر، به فرماندهى خالد ابن ولید فرستاده بود، است.
مالک ابن نویره، که در جاهلیت و اسلام فردى محترم و شاعرى بزرگوار و جنگجویی دلاور و از بزرگان و جوانمردانی بود که به او مثل میزدند، پس از ابوبکر، اعلام نمود تا قطعى و روشن شدن خلیفه پیامبر، از دادن زکات امتناع میکند، اما دشمنان، این کار او را بهعنوان ارتداد او از اسلام تلقى کردند، خالد ابن ولید، فرمانده سپاه ابوبکر بهطرف او هجوم آورد.
مالک افراد قبیله خود را به خاطر حفظ اسلام پراکنده کرد تا برخورد سوئى رخ ندهد، سپاه ابوبکر وقتى به سرزمین بطاح رسید از افراد قبیله کسى را ندید، خالد ابن ولید، دستور داد تا به تعقیب آنها بپردازند، سربازان خالد، مالک و همراهان او را محاصره کردند، آنها دست به اسلحه بردند، سربازان خالد گفتند: ما مسلمانیم، آنها هم گفتند: ما نیز مسلمانیم، گفتند: پس این سلاحها چیست که با خود دارید؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح برداشتهاید؟ سرانجام اسلحه را کنار گذاردند و با سپاه خالد نماز صبح را برگزار کردند.
بعد از نماز اسلحه آنها را جمع کردند و همگى را دستگیر و بهصورت اسیران در حالی که لیلى همسر زیباى مالک نیز در میان آنها بود آنها را به نزد خالد آوردند.
زیبایی و جمال بسیار زیاد همسر مالک که زبانزد عرب بود، خالد را مفتون ساخت، خالد تصمیم به قتل مالک گرفت، هر چه خواستند مانع او شوند، قبول نکرد، حتى مالک گفت: ما را نزد ابوبکر بفرست تا او حکم کند، اما خالد نپذیرفت، سپس دستور داد تا گردن مالک را بزنند، مالک به همسرش نگاه کرد و گفت: این است که مرا به کشتن داد،
خالد گفت: این خداست که به خاطر برگشتن تو از اسلام، تو را به کشتن داد، مالک گفت: من مسلمانم، اما خالد فرمان قتل را دوباره صادر کرد و او را کشتند و در همان شب با همسر وى همبستر شد و سپس اسیران را در شب بسیار سردى زندانى کرد و جارچى او فریاد زد -ادفئوا اسراکم- این لغت در (کنانه) کنایه از کشتن بود و اما در اصل معنایش پوشانیدن اسیران است، با این حیله تمام آن اسیران را کشتند، جنایات چنان هولناک بود که سیل اعتراضات به ابوبکر وارد شد، یکى از کسانى که سرسختانه معترض شد خلیفه دوم است، او به خالد گفت: مرد مسلمانى را کشتى و با زن او همبستر شدى، به خدا قسم سنگسارت خواهم کرد!
اما ابوبکر، به هیچ وجه ترتیب اثر نداد و گفت: خالد اشتباه کرده است و از جنایات جنگى وى صرفنظر کرد، او حتى حاضر نشد که خالد را از فرماندهى عزل کند و گفت: خالد شمشیر خداست و من آن را غلاف نمیکنم، فقط بعد از ابوبکر، عمر او را عزل کرد و تنها به همین مقدار اکتفا نمود!
آرى این حوادث هولناک در کمتر از دو سال از رحلت پیامبر اتفاق افتاد و خون آنهمه مسلمانان و نوامیس آنها به هدر رفت.
ممانعت از تدوین و نشر احادیث پیامبر
یکى از حوادث تأسفبار و جبرانناپذیر، اقدام خلیفه اول و دوم در جلوگیرى از نوشتن و حتى روایت و بازگو کردن احادیث پیامبر است،
اخبار مربوط به ممانعت عمر از تدوین و جمعآوری حدیث از نظر شیعه و سنى متواتر است، توجیه آنها این بود که به خاطر کثرت احادیث و اختلاف آنها و یا تدوین آنها، مردم از قرآن روگردان میشوند و کتاب خدا را رها میکنند، آرى عمر قبلاً نیز در مقابل پیامبر وقتى حضرت فرمود: براى شما چیزى بنویسم که هرگز گمراه نشوید، در مقابل حضرت گفته بود، کتاب خدا کافی است، حتى ابوبکر که پانصد حدیث از پیامبر جمعآوری کرده بود، همه آنها را آتش زد.
و در همین راستا عمر به شهرها نامه نوشت که اگر کسى حدیثى را از پیامبر نوشته باید آن را از میان ببرد و خود او نیز وقتى دید حدیث بسیار شده است، به مردم دستور داد تا همه را نزد او آوردند، سپس فرمان داد تا همه را طعمه حریق سازند.
او افرادى مثل عبدالله ابن مسعود و ابا درداء و ابا مسعود انصارى را حبس نمود، تنها به این جرم که از پیامبر زیاد حدیث نقل میکنند، آنها در مدینه ممنوع الخروج بودند تا بعد از عمر، که عثمان آنها را آزاد کرد.
و در روایت دیگرى آمده است که عمر ابن خطاب از دنیا نرفت تا اینکه اصحاب پیامبر چون عبدالله ابن حذیفه و ابادرداء و اباذر و عقبه ابن عامر را از اطراف گرد آورد و گفت: این احادیثى که در اطراف از پیامبر پخش کردهاید چیست؟ گفتند: آیا از این کار نهى میکنی؟ گفت: نه ولى نزد من باشید و تا من زندهام حق ندارید از من جدا شوید، از شما حدیث میگیریم و یا بر شما رد میکنیم، بدینسان بود که تا عمر زنده بود نزد او ماندند.
و ابوبکر به بهانه اختلاف در احادیث میگفت: از پیامبر چیزى حدیث نقل نکنید و هر کس از شما سؤال کرد بگوئید: میان ما و شما کتاب خداست.
قرظه ابن کعب گوید: عمر به مشایعت ما که به عراق میرفتیم آمد و گفت: میدانید چرا شما را مشایعت کردم؟ گفتیم: میخواستی ما را احترام کنى، گفت: علاوه بر آن، کارى هم داشتم، شما نزد مردمى میروید که زمزمهای مانند زمزمه زنبور عسل (در خواندن قرآن) دارند، آنها را با احادیث پیامبر سرگرم نکنید، من نیز شریک شما خواهم بود، به همین جهت بود که هر وقت به قرظه میگفتند براى ما حدیث بگو میگفت: عمر ما را منع کرده است.
و به همین جهت بود که اصحاب پیامبر از نقل احادیث اجتناب میورزیدند و بهانه این کار، گاهى شبهه ایجاد اختلاف و احادیث کاذب و گاهى اعراض مردم از قرآن و گاهى زیاد و کم شدن سهوى در احادیث ذکر میشود.
خسارت جبرانناپذیر
اما کسى نیست که بپرسد، آیا کتاب خدا کافی است و احتیاج به تفسیر ندارد، آیا فرمان خداوند در اینکه ما اتاکم الرسول فخذوه، چگونه است، سنت پیامبر را مردم چگونه باید بدانند؟
و شما خود میدانید که وقتى صحابه پیامبر در حساسترین زمان، یعنى سالهای اولیه بعد از پیامبر، که هنوز حوادث و سخنان پیامبر در ذهن آنها نقش دارد و فراموش نشده اشت، صحابه نیز زنده و سالم هستند، اگر از نقل احادیث، منع شود چه ضربه جبرانناپذیرى بر دین خداوند که میباید تا قیامت پابرجا بماند، خواهد زد.
مصیبت بزرگتر آنکه پس از شیخین، دیگران نیز روش آنها را پیش میگرفتند و از احادیثى که زمان عمر روایت نشده بود منع میکردند. عثمان ابن عفان بر منبر میگفت: براى هیچکس جایز نیست، حدیثى را که در زمان عمر و ابوبکر نشنیده روایت کند.
معاویه نیز به دنبال همین سیاست، که با اهداف او بسیار سازگارى داشت، از احادیثى که در عهد عمر نبود، منع میکرد.