وارث : کیست این بانو که هرجا می گذارد پا سر استکیست این بانو که هرجا می گذارد پا سر استخاک پایش از تمام مردم دنیا سر استدر به خاک پایش افتادن تأمل نارواستهر که نشناسد در این هنگامه سر از پا سر استمحفل عشق است هرجا نام او را می برندهرچه پایین تر نشیند هرکه در اینجا سر استهر که را یارای سودا نیست در بازار عشقنرخ این سودای پایاپای یا جان یا سر استبوی پیراهن شفای دیدۀ یعقوب نیستاهل دل در عین نابینایی از بینا سر استهر کجا پا میگذاری در بیابان جنونجان من آرامتر! هر سنگ این صحرا سر استکس نمی داند کجا خفته ست اما خاک اوگرچه پنهان گشته، از هر مرقد پیدا سر استدر مقام صبر و قرب از روی تسلیم و رضااز ملک های مقرّب نیز او حتّی سر استهمردیف حضرت پیغمبر و مولا علی!از تمام انبیاء و اولیاء زهرا سر استاصغر عظیمی مهردلیلی هست اگر بی تاب و گریان کسی هستمدلیلی هست اگر بی تاب و گریان کسی هستمکه من عمریست در این خانه مهمان کسی هستمبرای گریه می میرم ، به پای گریه می سوزمکه شمع روضه ی شام غریبان کسی هستمدر این قحطی کبوتر می شود گاهی نم اشکیبه گریه سایه بان بیت الاحزان کسی هستممریضی دارد این خانه ، بهار امسال پاییز استپریشان حال داغ برگ ریزان کسی هستمکسی اینجا دعا خوانده: خدایا،جان زهرا را...کنار بستری حیران طفلان کسی هستمبیا ای عید اما شادی من را نخواهی دیدمریضی دارد این خانه، پریشان کسی هستم سید علی رکن الدینحریم مدرسه کربلاست دامن او توان واژه کجا و مدیح گفتن او قلم قناری گنگیست در سرودن او کشاندنش به صحاریِ شعر ممکن نیست کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او چه دختری، که پدر پشت بوسهها میدید کلید گلشن فردوس را به گردن او چه همسری، که برای علی به حظّ حضور طلوع باور معراج داشت دیدن او چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا حریم مدرسه کربلاست دامن او بمیرم آن همه احساس بیتعلق را که بار پیرهنی را نمیکشد تن او دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد پیام میچکد از چلچراغ شیون او از آن ز دیده ما در حجاب خواهد ماند که چشم را نزند آفتابِ مدفن اوغلامرضا شکوهی بانو! نمی یابمتبانو!نمی یابمتاما کنار تو گریه مرسوم استمگر می توانپهلوی تو بودو شکسته نبود؟ حمیدرضا شکارسری سخت است به والله بیان در و دیوار...میدان نبرد تو میان در و دیوار تنگ است برای تو جهان در و دیوار با قدرت یک ضربه که در باز نمی شد از پشت در افتاد به جان در و دیوار در باز شد و بسته شد آنقدر که آخر خون تو تپید از ضربان در و دیوار مسمار تو را از نفس انداخت وگرنه قتل تو نبوده است توان در و دیوار مسمار اثرش مُهر علی دوستی توست بر روی تنت مانده نشان در و دیوار از حیرت و از سوختگی در چوبی وامانده از آن روز دهان در و دیوار وقتی تو خودت حادثه را شرح ندادی باید که شنیدش ز زبان در دیوار صدبار هم این روضه اگر خوانده شود باز سخت است به والله بیان در و دیوار... م.ر شعله در شعله دل کوچه پر از غم می شد شعله در شعله دل کوچه پر از غم می شد کوچه در آتش و خون داشت جهنّم می شد "باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را…” روضه مکشوف تر از آن چه شنیدم می شد بین دیوار و در انگار زنی جان می داد جان به لب از غم او عالم و آدم می شد لااقل کاش دل ابر برایش می سوخت بلکه از آتش پیراهن او کم می شد زن در این برزخ پر زخم چه رنجی دیده است؟ بیست سالش نشده داشت قدش خم می شد تا زمین خورد صدا کرد: "علی چیزی نیست” شیشه ای بود که صد قسمت مبهم می شد آن طرف مَرد، سکوتش چِقَدر فریاد است روضه جان سوز تر از غربت او هم می شد؟ میخ ! کوتاه بیا ، همسرم از پا افتاد میخ هر لحظه در این عزم، مصمّم می شد غنچه دارد گل من تیغ نزن بی انصاف حیف، بابا شدنم داشت مسلّم می شد ناگهان چشم قلم تار شد و بعد از آن کربلا بود که در ذهن مجسّم می شد کوچه در هیأت گودال در آمد آن گاه… بارش نیزه و شمشیر دمادم می شداشک خواهر وسط هلهله طوفانی بود اشک و لبخند در این فاجعه توأم می شد سیبِ سرخی به سر شاخه ی نیزه گل کرد داشت اوضاع جهان یکسره در هم می شد که قلم از نفس افتاد، نگاهش خون شد دفتر شعر پر از واژه ی شبنم می شد کاش همراه غزل محفل اشکی هم بود روضه خوان، مقتل خونین مقرّم می شد مسیح شاهچراغی زهرا حریف چشم تو باران نمی شودچشمی شبیه چشم تو گریان نمی شودزهرا حریف چشم تو باران نمی شودگیرم که نان بعد خودت هم درست شدنان بدون فاطمه که نان نمی شودبرخیز و باز مادری ات را شروع کنفضه حریف گریه ی طفلان نمی شودبدجور جلوه کرده کبودی چشم توطوری که زیر دست تو پنهان نمی شودمعجر بزن کنار و علی را نگاه کنخورشید زیر ابر که تابان نمی شودفهمیده ام ز سرفه ی سنگین سینه اتامشب نفس کشیدنت آسان نمی شودای استخوان شکسته ی حیدر چه می کنی؟با کار خانه زخم تو درمان نمی شودمن خواهشم شده ست که زهرای من بمانتو با اشاره گفتی علی جان نمی شودگفتم که روی خویش عیان کن ببینمتگفتی به یک نگاه به قرآن نمی شوداز گریه نا امیدم ، دردم دوا نگردد از گریه نا امیدم ، دردم دوا نگردد بغضی که در گلو ماند ، جز داد ، وا نگرددبا آستین گرفتند ، طفلان من دهان را مانند من کسی کاش ، صاحب عزا نگرددمن پیرمرد شهرم ، تو پیرتر ز فضه ای پیر! قامتت در ، تابوت جا نگرددآهسته شستم اما ، از بس شکسه ای توای خرده شیشه غسلت ، نه ، بی صدا نگرددآیینه ی شکسته ، اسما ! مراقبت کناین دنده ی شکسته ، تا جا به جا نگردداین زخم ، زخم پهلوست ، هم آمده به سختی آبی بریز اما ، آرام ، وا نگردبر سنگ سرخ غسلت ، چسبیده لخته خونت با ناخنم تراشم ، اما جدا نگرددمشتت که باز کردم ، یک گوشواره دیدم گفتی علی خبر دار ، از ماجرا نگردددر کوچه ای که خوردی ، از ضربه ای به دیوارخون تو پاک حتی ، از سنگ ها نگرددجای علی در این شهر ، قنفذ چه محترم شدگویا سزای مردی ، جز ناسزا نگرددوقتی که سینه ات بر در میخکوب می شدگفتم ز چوب و آتش ، محسن رها نگردد خونآبه می چکد باز ، از چوب های تابوت وقتی که سر گشاید ، راحت دوا نگرددگفتی که روضه ها را بالای سر بخوانمامشب بخواه زینب ، در کربلا نگردداین دل از کوچه سخن ها دارداین دل از کوچه سخن ها دارد ماجرای گل بطحا دارد هست این شعر زبان حالم که در آن ذره ای افشا دارد چون که دستان خدا بست عدو دید که یار ، چو زهرا دارد آنقدر زد به بر و بازویش دید او حالت اغما دارد آنکه می داد به ضارب فرمان گفت هر چه بزنی جا دارد ضارب از اشک حسن می خندید خنده بر گریه چه معنا دارد ؟ حسن از درد به مردم می گفت: مگر این صحنه تماشا دارد؟ آن یکی گفت که از خیبر و بدر عقده در سینه ز مولا دارد مادرم رفت به دنبال علی زینبش از پیاش آوا دارد ندهم شرح دگر واقعه را گر چه این داغ بقایا دارد با که گویم غم آن مسجد را شرح این غصه درازا دارد رضا گلزادهاز آسمان آمدم من پس می روم سمت خانه از آسمان آمدم من از سمت عرش يگانه از آن طرفـها كه بامش هرگـز ندارد كرانه اول بنـا بود چندين و چنـد روزی بمانم در گوشه ای از مدينه در برهـه ای از زمانه نزديك هجده نفس بود عمرم در اين خاك خاكیيك عمر هجده بهاره يك عمر پيغمبرانـه می خواستم پر بگيرم برگردم آنجـا كه بـودم بالم شكست و نشستم دو ماه در كنج لانه كردند كاری كه هر شب پيش نـگاه مدينه سر می زدم كوچه كوچه ، در می زدم خانه خانه هم دستم از شانه افتاد هم شانه از دستم افتاد تـا كه پريشان بمانـد اين گيسوی دخترانه بالم اگر پربگيرد پـرواز از سر بگيـرد ديگـر نمی ماند از من حتی نشان ِ نشانه من مال اينجا نبودم تا كه در اينجا بمانم از آسمان آمدم من پس می روم سمت خانه علی اکبر لطیفیانمرد از واژه ی آوار بدش می آیدمرد از واژه ی آوار بدش می آید بعد تو از در و دیوار بدش می آید آن قدر واقعه تلخ است که مرد نجار چند روزیست ز "مسمار" بدش می آید بی هوا دست یکی رفت هوا بعد از آن آینه از تب زنگار بدش می آید چادری ریخت به هم...چادر ناموس خدا چادر از پنجه ی اشرار بدش می آید پسر ارشد این خانه همیشه سر ظهر از عبور از دل بازار بدش می آید چاه از گریه ی یعقوبی مولا فهمید مرد از واژه ی آوار بدش می آید نیما نجاریهرگز نمیفهمم چرا باور زمین خوردهرگز نمیفهمم چرا باور زمین خورد هرگز نمیفهمم چگونه بر زمین خورد حتی تصور کردنش هم درد دارد وقتی تجسم میکنم مادر زمین خورد "فضه خذینی" های مادر پشت هم بود یعنی که چندین بار پشت در زمین خورد مردم زمین افتادنش را خنده کردند هر دفعه با افتادنش حیدر زمین خورد هر دو پسرهایش زمین...همراه مادر بابا زمین...فضه زمین...دختر زمین خورد فرزندها را دور کن…این صحنه تلخ است؛ محسن کمی از دیگران بدتر زمین خورد...! هی میشنیدم که کسی با خنده میگفت: دیدید مردم ! فاطمه آخر زمین خورد…! از شدت زخمی که روی صورتش بود فهمیده ام که مادرم با سر...زمین خورد...! نیما نجاریاز فاطمه از وفا به مولاش... بگواز فاطمه از وفا به مولاش... بگو از راز و نیاز دل شبهاش... بگو در روضۀ فاطمه...همیشه... اول... یک ذره از آن خطبۀ غراش...بگو فرقی نکند کدام سو ...بنشینید هرجا شده در مجلس او...بنشینید در روضۀ فاطمه مقید باشید... با حال خضوع و با وضو بنشینید هرجا شده در مجلس او...بنشینید پاکیزه و خوشبو و نکو ...بنشینید در روضۀ فاطمه مقید باشید... باحال خضوع و با وضو بنشینید سر بسته بگو روضۀ میخ در را اینقدر مسوزان دل پیغمبر را زنهار که باغبان نفهمد...یعنی آهسته بخوان روضۀ نیلوفر را سید مجتبی شجاعزخم پهلوی تو با قلب علی کاری کرد...دیده آن گاه که با اشک ملاقات کند رزق گریه طلب از مادر سادات کند گریه هرکس نکند معرفتش کامل نیست "گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کند" روز محشر که همه دیدۀ گریان دارند نوکر فاطمه آن روز مباهات کندمی زند از قفس عالم خاکی بیرون هر که با سینه زنی سیر سماوات کند یا علی گفتم و با منکر زهرا گفتم: برود توبه کند ترک عبادات کند این چه سری است که در بضعة منّی جاری است که جهان حیرت از این کشف و کرامات کند وصف نور تو نه در حد زبان بشر است که خدای تو فقط قدر تو اثبات کند آه و افسوس که این قوم نشد بعد رسول حرمت اشک تو را خوب مراعات کند زخم پهلوی تو با قلب علی کاری کرد سالها گریه بر این عمق جراحات کند آنکه سیلی به تو زد هیزم دوزخ باشد همه شب تا به سحر گرچه مناجات کندعباس احمدیای داغ تو نقش سینه ام یا زهراای داغ تو نقش سینه ام یا زهرا موج تو برد سفینه ام یا زهرا هرشمع برای محفلی می سوزد من سوخته ی مدینه ام یا زهرا سید رضا مویدبهشت جلوۀ نور جلالی زهراستبهشت جلوۀ نور جلالی زهراست پَر ملائکه در خانه قالی زهراست دخیل بسته به نخ های چادرش مریم همین دلیل مقامات عالی زهراست مقام خادمه اش آرزوی هر ملک است خدیجه خادمۀ خردسالی زهراست ملیکه ای که علی نیز سرورش خوانده علی که شاه حجاز است و والی زهراست نگاه فاطمه ازخاک فضه می سازد طلا غبار ظروف سفالی زهراست دوشنبه می رسد از راه و باز مژگانم غبار روی ضریح خیالی زهراست برای جلوۀ مهتاب روز او شب شد ظهور نور علی در لیالی زهراست شکست پهلوی زهرا، شکسته شد حیدر علی که آینۀ لا یزالی زهراست هنوز شانۀ دیوار می زند فریاد که داغدیدۀ قدّ هلالی زهراستحجت الاسلام محسن حنیفیبرای روضهی زهرا به ما توان بدهیدبرای روضهی زهرا به ما توان بدهید به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید برای سینه زدن در عزای مادرمان در این حسینیهها بیشتر زمان بدهید میان روضه که همسایه ایم بین بهشت کنار خانهی زهرا به ما مکان بدهید برای گریه بر آنچه که آمده سرمان به جای اشک به ما چشم خون فشان بدهید به آه و زمزمه در روضهها تسلایی به قلب غم زدهی صاحب الزمان بدهید اگر سوال شد آخر چه شد به مادر ما فقط به دیدهی حسرت سری تکان بدهید نمی شود که بگوییم بین کوچه چه شد برای مرثیه خواندن اگر زبان بدهید به روز حشر زمان حساب ناله زنیم: فقط به خاطر زهرا به ما امان بدهید قسم به عصمت آن چادری که خاکی شد مزار مادرمان را نشانمان بدهید اگر که روزی ما دیدن مدینه نشد برات کرب و بلایی به دستمان بدهیدمحمد جواد پرچمیرفتی ولی پایان نمی یابد شروعت...گل های عالم را معطر كرده بویت ای آن كه می گردد زمین در جست و جویت یادش بخیر آن روزها ریحان به ریحان می چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت سیاره ها را در نخی می چیدی آرام می ساختی تسبیحی از خاک عمویت برداشتند از سفره ات نان، مردم شهر جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت درهای رحمت باز می شد با دعایت دردا كه می بستند درها را به رویت تاریخ می داند فدک تنها بهانه است وقتی بهشت آذین شده در آرزویت وقتی منزه گشته خاک از سجده هایت وقتی مطهر می شود آب از وضویت چادر حمایل می كنی از حق بگویی حتی اگر یك شهر باشد روبرویت برخاستی با آن صفت های جلالی این بار آتش می چكید از خلق و خویت حتی زمان می ایستد از این تجسم تو سوی مسجد می روی مسجد به سویت از های و هو افتاد دنیا با سکوتت دنیا به آرامش رسید از های و هویت از بانگ بسم الله رحمن الرحیمت از آن نهیب الذین آمنویت تو خطبه می خواندی و می لرزید مسجد ذرات عالم یک صدا لبیک گویت خطبه به اوج خود رسید آن جا كه می ریخت مدح علی حیدر به حیدر از گلویت گفتم علی... او قطره قطره آب می شد آن شب كه روشن شد سپیدی های مویت آن شب كه زخم تو دهان وا كرد آرام زخم تو آری زخم آن رازِ مگویت ** هنگام دفن تو علی با خویش می گفت رفتی ولی پایان نمی یابد شروعت...سید حمیدرضا برقعیغارتگران گلبرگ گل ها را شکستندغارتگران گلبرگ گل ها را شکستند آلاله های سرخ زیبا را شکستند با آه و حسرت یک شبی اندر مدینه گنجینه ی عشق و تمنا را شکستند گویا تمام وسعت... سبز ولایت یعنی بهار عشق مولا را شکستند این گوهر یکدانه ی دریای عصمت آیینه ی پاک مصفا را شکستند حق علی را بی سببب از او گرفتند از سوز در پهلوی زهرا را شکستند تا در صدف از وسعت آن گنج عصمت آن گوهر پاک مهیا را... شکستند چشم و چراغ بانوان جمله عالم بال و پر زیبای عنقا را شکستند یاس کبود حضرت مولا به حسرت در شعله ها آن لاله ی زیبا شکستند خستند..بازوی..... ز گل نازک ترت را در سینه قلب شیعه را یک جا شکستند تنها نه قلب زهره ی زهرای اطهر قلب تمام اهل دنیا را شکستدسیدمحمدرضا هاشمی زادهزهرا كه بود بار مصیبت به شانه اشزهرا كه بود بار مصیبت به شانه اش مهمان قلب ماست غم جاودانه اش دریاى رحمت ست حریمش، از آن سبب فُلك نجات تكیه زده بر كرانه اش شب هاى او به ذكر مناجات شد سحر اى من فداى راز و نیاز شبانه اش باللَّه كه با شهادت تاریخ، كس ندید آن حق كُشى كه فاطمه دید از زمانه اش مى خواست تا كناره بگیرد ز دیگران دلگیر بود و كلبۀ احزان، بهانه اش تا شِكوه ها ز امّت بى مهر سر كند دیدند سوى قبر پیمبر، روانه اش طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد گَردِ ملال از در و دیوار خانه اش افروختند آتش بیداد آن چنان كآمد برون ز سینۀ زهرا زبانه اش آن خانه اى كه روح الامین بود مَحرمش یادآور هزار غمست آستانه اش گلچین روزگار از آن گلبن عفاف بشكست شاخه اى كه جدا شد جوانه اش! شرم آیدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش! تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على درهم شكست چرخ وجود استوانه اش محمد جواد غفور زادهتو می روی همه جا بوی سیب می آیدو قصه خواست ببیند یکی نبودش را بنا کند پس از آن گنبد کبودش را خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود یکی نبود که جانی به داستان بدهد و مثل آینه او را به او نشان بدهد یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد یکی که نور خودش را از او عبور دهد یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود نوشت آینه و خواست برملا باشد نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد نوشت آینه و محو او شد آیینه نخواست آینه اش از خودش جدا باشد شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد که انعکاس خداوندی خدا باشد شکفت آینه و شد دوازده چشمه و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود که خواست، آینه ناموس کبریا باشد نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست "هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست" نشاند پیش خودش یاس آفرینش را و داد دسته ی دستاس آفرینش را به دست او که دو عالم، غبار معجر او و داد دست خدا را به دست دیگر او به قصه گفت ببیند یکی نبودش را بنا کند پس از این گنبد کبودش را... ** رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش انار تازه بچیند برای او در عرش کمی بلندتر از گریه های کودکشان درخت های جهان در حیاط کوچکشان کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد صدای پا که می آمد تو پشت در بودی به یاد در زدن هر شب پدر بودی فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه... همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه... نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد علی برای حبیبش انار می آورد خبر دهان به دهان شد انار را بردند و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند انار را همه بردند و نار آوردند قرار بود نرنجی ز خار هم... اما... به چادرت ننشیند غبار هم... اما... قرار بود که تنها تو کارِ خانه کنی نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟ رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟ ** صدای گریه ی مردی غریب می آید تو می روی همه جا بوی سیب می آید تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه به عزت و شرف لاإله إلاالله ** خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را سیاه پوش کند گنبد کبودش را حسن بیاتانیعاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمهعاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمه پرگرفت از آشیان مرغ روان فاطمه گر بسوزد عالمى از این مصیبت نى عجب سوخته یكسر زآتش كین آشیان فاطمه وامصیبت بعد مرگ احمد ختمى مآب دادن جان بود هردم آرمان فاطمه آسمان شد نیلگون چون دید نیلى روى او خُرد شد از ضربت در استخوان فاطمه محسن شش ماهه اش در راه داور شد شهید ریخت خون در ماتمش از دیدگان فاطمه نیمه ی شب بهر تدفینش مهیّا شد على عاقبت شد در دل صحرا مكان فاطمه منع كرد از ناله طفلان را ولى ناگه ز دل ناله ها زد همسر والانشان فاطمه اى فلك ترسم شوى وارون كه افكندى شرر از غم مرگش به جان كودكان فاطمه نیست «مردانى» نشان از تربت پاكش ولى مهدى یى آید كند پیدا نشان فاطمه محمدعلی مردانیجگرم خون و دلم سر به گریبان علی استجگرم خون و دلم سر به گریبان علی است صبـح هـم در نظرم شام غریبان علی است گرچـه بــا چـاه کنـد درد دل خــود ابراز چـاه هـم بیخبـر از غصۀ پنهان علی است سنــد غربـت مــولاست رخ نیلــیِ مــن سنـد غربـت من، سینۀ سوزان علی است بارهـا دشمـن اگـر آیـد و دستـم شکنـد دست بشکستۀ من باز به دامان علی است کافـران در حــرم وحــی نیــارید هجوم به خدا قصد شما حمله به قرآن علی است اهل یثرب ز چه از گریۀ من خسته شدید؟ دو سه روز دگری فاطمه مهمان علی است درِ آتــش زده و نالــۀ مظلومــی مــن سنـد مستنـد سوختـن جان علی است رفتــم امــا جگــرم بهر علی میسوزد به خدا خانۀ بیفاطمه زندان علی است دارم امیـد کـه در حشر پریشان نشـود حال آن سوخته جانی که پریشان علی است داده تـاریخ بـه هـر عصـر، گـواهی میثـم کـز ازل صبـر و رضـا پایـۀ ایمان علی استغلامرضا سازگارفقط بر روی حیدر میزند خنده تویی زهراچو نوری در دل ظلمت فروزنده تویی زهرا و ایمان را به جانها آفریننده تویی زهرا کسی که رمز پیروزی شده در هر زمان نامش چه دیروز و چه امروز و چه آینده تویی زهرا نوشتم آن که حبش شد کلید خانه ی رحمت و بغضش تا همیشه گشته سوزنده تویی زهرا مُغیثی که به هر نخ از عبا و چادرش حتی شده هر مُرسلی آخر پناهنده تویی زهرا قیامت در قیامت یک تنه بر پا کنی بانو پناه عاصیان هستی و بخشنده تویی زهرا کسی که حیدر و احمد به دور زینبش گردند و زینب تحت تعلیمش شد ارزنده تویی زهرا ره توحید تنها راه فرزندان تو باشد کسی که با جهادش شرک را کنده تویی زهرا شبیر و شبر تو زینت ارض و سما هستند و آنها مادری دارند زیبنده... تویی زهرا الا ای کوثر قران تویی معیار هر ایمان که در این عالم امکان فروزنده تویی زهرا منم فرزند خاطی رو به تو آورده ام مادر کسی که گشتم از رویش سرافکنده، تویی زهرا کسی که دست او بشکسته اند و پهلویش اما فقط بر روی حیدر میزند خنده تویی زهرا کسی که دست بوسش گشته ختم المرسلین اما علی از دستهایش گشته شرمنده تویی زهرا صدف چون بشکند دُر بر زمین می افتد و حالا میان آن در و دیوار تابنده تویی زهرامجتبی قاسمیاین اشک نیست گشته روان از دو دیده اماین اشک نیست گشته روان از دو دیده ام خون است بهر سرخی رنگ پریده ام ماهم ولی چو صحنۀ شب گشته نیلگون سروم ولی به سانِ نهالی خمیده ام سنگینی اش بهم شکند چرخ پیر را بار غمی که من به جوانی کشیده ام حتی اجل نکرد عیادت ز حال من با آنکه دل ز عمر، ز دنیا بریده ام از دود و آه من شده گردون سیه ولی با اشک خود ستاره به کهسار چیده ام تشییع من دل شب و قبرم نهان ز خلق از این طریق پردۀ دشمن دریده ام نشنیده ماند ناله و فریاد و شکوه ام من کز رسول، ام ابیها شنیده ام رنجی که از تحمل آن عاجز است کوه بر جان و تن به حفظ امامم خریده ام شش ماهه ام شهید شد و پهلویم شکست ز آن صدمه ای که از در و دیوار دیده ام تاریخ شاهد است که من در ره علی اول شهید داده و او شهیده ام بی دست و پای «میثم» ای خاندان وحی کز ابتدا ثنای شما بوده ایده امغلامرضا سازگاردرد مرا دو دیده ی خونبار شاهد استدرد مرا دو دیده ی خونبار شاهد است سوز مرا شرارِ دل زار شاهد است غم های ناشنیده و ناگفته ی مرا موی سفید و زردی رخسار شاهد است شب ها هر آنچه می گذرد بر من و دلم اشگ دو دیده، دیده ی بیدار شاهد است من بارها فدایی راه علی شدم مسمار و سینه و در و دیوار شاهد است من رو گرفتم از علی امّا هر آنچه شد روی کبود احمد مختار شاهد است آتش زدند خانه ی در بسته ی مرا دود و مدینه و شررِ نار شاهد است در شهر خود غریب تر از من کسی نبود دفن جنازه ام به شب تار شاهد است فریاد آه و ناله ی من بی جواب ماند تا حشر بی وفایی انصار شاهد است غسل شبانه و ورم بازوی مرا اشگ دو چشم حیدر کرّار شاهد است «میثم» هر آنچه بر علی و فاطمه گذشت در روز حشر خالق دادار شاهد استغلامرضا سازگارکرم ، مبهوت و سرگردان که زهرا چیست ؟ زهرا کیست؟علی دیده است در زهرا غروب آفتابش را و زهرا در علی دیده است هرم التهابش را شهید اول حفظ ولایت ، می شود اما کسی هرگز نخواهد دید حتی اضطرابش را کرم ، مبهوت و سرگردان که زهرا چیست ؟ زهرا کیست؟ مگر از راز گردنبند بردارد جوابش را چه بینا و چه نابینا به نامحرم بگو برگرد که گل بر خارها هرگز نمی بخشد گلابش را غمی سنگین تر از داغ جدایی از علی دارد که از تابوت ، می خواهد نگه دارد حجابش را فقط محض دل حیدر… وگرنه ضربه سنگین بود اگر از چهره بر می داشت گاهی هم نقابش را اگر چه زخم بر بازو… برای شادی همسر خودش در خانه می چرخاند سنگ آسیابش را اجابت را علی در لحظه ی عجل وفاتی دید چه غمگین می کند راهی شهید انقلابش رامحسن ناصحیباریده بر سقف قفس خون کبوترهاباریده بر سقف قفس خون کبوترها آتش گرفت این خانه با فتوای ابترها هرگز ندارد سابقه در سال های دور برخورد بی شرمانه با آل پیمبرها انصاف با جسم رسول الله مدفون گشت وارونه شد در طرفه عینی تنگ باورها دستی که آن ساعت رسول الله بالابرد دستی که می افکند با یک ضربه خیبرها با ریسمان بستند و سوی مسجد آوردند الحق که نامردند... نامردند کافرها تاریخ می داند همین یک فاطمه کافیست بهر دفاع راستین از حق حیدرها مردی ز آب شور چشمانش وضو می ساخت وقتی که شد آغشته با خونابه، کوثرها هربار پنهان می کند با زحمتی سرشار آن گونۀ مجروح را از چشم دخترها جان ملائک بر لب آمد بس که جان فرساست پیش نگاه کودکان تدفین مادرها با یاد جسم سرد مادر گریه می کردند یکریز در آغوش همدیگر برادرها لب های مولا مملو از افسوس می خواند امن یجیبی خاطر تسکین مضطرها این شهر ارواح است و هجده سال خواهد سوخت با مویه ی دیوار ها، با ناله ی درهامصطفی شاکریپیر گردیدم من از غمهای مادر سوختمپیر گردیدم من از غمهای مادر سوختم با نگاه مادرم در بین بستر سوختم سینه چاک مرتضی جز همسرش زهرا نبود از غریبی علی بعد از پیمبر سوختم "لَحْمُكَ لَحْمیِ..." پیغمبر مرا خوشحال کرد با طنابی دست او بستند بر سر سوختم با نگاه بستر خونین مادر مرده ام از صدای گریه ی زهرای اطهر سوختم قول دادم با کسی چیزی نگویم از هجوم بغض کردم گوشه ای با دیده ی تر سوختم بین کوچه مادرم افتاد بر روی زمین از صدای خنده ی آن مرد کافر سوختم آب گشتم با هزاران زحمت از جا شد بلند تا که دیدم چادر خاکی کوثر سوختم کاش بین کوچه می مردم نمی دیدم به چشم گوشوارش بر زمین... در بین معبر...سوختم تاکه درب سوخته افتاد روی صورتش مادرم فریاد زد در پشت آن در: "سوختم" روز آخر گفت با زینب صبوری کن اگر دلبرت را دیده ای گردیده بی سر، سوختم خواهرم تا که شنید از کربلا رنگش پرید از هجوم و غارت خلخال و معجر سوختم عصر عاشورا صدای دختری آید به گوش: «دامنم آتش گرفته ، وای مادر! سوختم» مهدی علی قاسمیقبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک؟ که هست...گهواره نیست کودکی ات را فلک که هست فرمانبر تو نیست سما تا سمک که هست وقتی به خواب می روی ای کوثر کثیر لالایی خدیجه نباشد، ملک که هست آن روزه ی سه روزه نیازی به نان نداشت ای زخمی محبت عالم! نمک که هست وقتی حضور گریه تو را آب می کند اشک علی نشسته برای کمک که هست نقش کبود شانه ات از ضربه های در بر شانه ی شبان سیه نیست حک؟ که هست مردیم از فراق تو دل با چه خوش کنیم؟ قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک؟ که هست... غلامرضا شکوهیما زنده به لطف رحمت زهراییمعمری است رهین منت زهراییم مشهور شده به عزت زهراییم مردیم اگر به قبر ما بنویسید ما پیر غلام حضرت زهراییم *** ما زنده به لطف رحمت زهراییم مامور برای خدمت زهراییم روزی که تمام خلق حیران هستند ما منتظر شفاعت زهراییم *** با راز شکسته ی کبوتر چه کنیم با خاطره ی غریب مادر چه کنیم دیروز نبودیم فدای تو شویم امروز بگو بگو که حیدر چه کنیم *** من بودم و باب هل اتی را بستند امکان رسیدن به خدا را بستند ای کاش بمیرم که خجالت زده ام من بودم دست مرتضی را بستندجواد حیدریندیدی خانه ی بی فاطمه زندان حیدر شد؟شنیدی حمله بر تنها گلِ بستان حیدر شد؟ ندیدی غنچه ی نشکفته اش یک لحظه پرپر شد؟ شنیدی خانه ی شیر خدا شد طعمه ی آتش؟ ندیدی شعله اش با صورت زهرا برابر شد؟ شنیدی داستان سینه و مسمار را عمری؟ ندیدی دردِ آن پیچیده در قلب پیمبر شد؟ شنیدی شد مدینه زیر و رو از ناله ی زهرا ؟ ندیدی از فشار در چه با آیات کوثر شد؟ شنیدی مرغ روح فاطمه آزاد شد از تن؟ ندیدی خانه ی بی فاطمه زندان حیدر شد؟ شنیدی در کفن پیچید مولا هستی خود را؟ ندیدی جان پاکش بارها بیرون ز پیکر شد؟ شنیدی مادری با روی نیلی رفت از دنیا؟ ندیدی یک شکسته گوشواره ارث دختر شد؟ شنیدی مجتبی را زهر قاتل کُشت در خانه؟ ندیدی قاتل او دست ثانی داغ مادر شد؟ شنیدی بارها و بارها کشتند زهرا را؟ ندیدی سال ها مولا علی بی یار و یاور شد؟ شنیدی شد قَباله پاره و زهرا به خاک افتاد؟ ندیدی زآن ستم گستر چه با خاتون محشر شد؟ شنیدی سوخت «میثم» در پی اشعار جانسوزش؟ ندیدی این که هر مصراع او یک کوه آذر شد؟غلامرضا سازگارعلی بی تو چگونه زنده ماندمنم شمعی که اشک غم فشانده شرار غم مرا از پا نشانده اگر پرسید از پروانه ی من بجز خاکسترش چیزی نمانده *** الا ای که امید کائناتی تو خود سرچشمه آب حیاتی علی بی تو چگونه زنده ماند چرا گفتی خدا عجل وفاتی *** دوچشمان تر تو آتشم زد غم ویرانگر تو آتشم زد اگر چه هر نگاهت شعله ای داشت نگاه آخر تو آتشم زد سید هاشم وفاییچقدر زرد شدی یاس ارغوان علی...!هزار مرحله سائل نشسته بر در تو مگر که نور بگیرد ز فیض محضر تو گدا چو من که نه بی بی! شبیه جبرائیل که مشق شب بنویسد ز روی دفتر تو ندیده ایم به عالم کسی شبیه علی که غرق مانده به ژرفای درک باور تو مسیح و آدم و نوح و کلیم و ابراهیم نشسته اند دو زانو به پای منبر تو حیای مریم و سارا و هاجر و حوا نمی رسد به نخی از حجاب دختر تو خدا سرشته تو را تا کنیز او باشی خدا کند که بمانم همیشه قنبر تو * * * خبر رسیده که از کوچه ای گذر کردی نشست خاک کف کوچه روی معجر تو خبر رسیده که دستت ز کار افتاده و سخت تر که کسی بسته دست حیدر تو خبر رسیده که چشمان تو ورم کرده و سخت تر که مقابل به چشم همسر تو خبر رسیده نفس میکشیدی اما ... خون چکید لخته به لخته ز نای و حنجر تو * * * چقدر زرد شدی یاس ارغوان علی...! نمانده غیر کبودی به روی پیکر تو بمان و رحم کن ای گل! به غنچه هایی که نشسته اند غریبانه دور بستر تو برای لحظهی آخر نگاه کن بانو ! ببین شکسته غرور علی برابر تو . . . یاسر حوتیسوگند به نور ، درد زهرا «دین» استخوردیم زمین و آسمان گم کردیم در عالم خاک ، بوی جان گم کردیم قبر تو نه ، می خورم به قرآن سوگند ما « قدر» تو را در این جهان گم کردیم ! *** افسرده دلیم و نی لبك می خواهیم در سینه، دلی ترك ترك می خواهیم از فاطمه ما نه فصلی از بیداری از فاطمه، فصلی از فدك می خواهیم ! *** دیوار و در و فدک ... ! حکایت این نیست زهرا زن سرشکسته ی مسکین نیست او روح حماسه ، مادر عاشوراست بر چهره ی کوه ، از مصیبت چین نیست *** زهرا ، زنِ سبزِ آسمان آیین است آیینه ی روشن حقیقت بین است نان و نمک و فدک ، غم زهرا نیست سوگند به نور ، درد زهرا «دین» است *** ما مدعیان تو را صنم می خوانیم ! بانوی مقیم شهر غم می خوانیم نامی ز تو بر زبان ما می چرخد ما از تو چه اندک و چه کم می دانیم ! *** درد تو فدك نه، درد تو ما هستیم مایی كه برادریم و تنها هستیم هر روز نمك به زخم تان می پاشیم ما شیعۀ حضرت تو آیا هستیم ؟! *** سطری ز کتاب او نخواندی ، شاعر از خطبه ی ناب او نخواندی ، شاعر گفتی ز پریشانـــــــــی گیسو ، اما از فصل حجاب او نخواندی ، شاعر *** در ذهن و زبان ما زنی مغموم است افسرده و زرد و مُضطر و مظلوم است در قاب نگــــــــــاه اهل معنا ، اما او فاطمه ، یک حماسه ی محتوم است *** دور از تو ، نشان راه را گم کردیم شب کور شدیم و ماه را گم کردیم در مذهب جهل ، بت پرستی کردیم چون معنی « لا اله ... » را گم کردیم *** شد فاطمیه ، گِرد شما می گردیم یک مُشت «غزل - مرثیه» ما آوردیم ما سیرۀ روشن شما را بانو ! در غفلت جشنواره ها گم کردیم *** هر روز حکایت فدک ... می دانم بی پرده به زخم تان نمک ... می دانم در شعر ز حرمت تو غافل ماندیم ما مُدعیان ! بدون شک ، می دانم *** او سورۀ کوثر است ، زیبا بنگر از فصل فدک در آ ، به بالا بنگر از حضرت او نگفته ها بسیار است از زاویه ای دگر به زهرا بنگر *** هر چند که ذکر ماست نام زهرا اندیشه ی ما نمی شناسد او را در ذهن و زبان ما زنی قدیس است یک سوره تا ابد مقدس ، اما ... ؟! *** تو حضرت زهرایی و در فهمت ما ... ؟ تو «اُم ابیها» یی و در فهمت ما ... ؟ پنهان ز تو نیست این که در گِل ماندیم تو قبله ی معنایی و در فهمت ما ... ؟ *** ای خواهر من ! «حَسَن شدن» را از او ... آزاد ز بند « تن » شدن را از او ... از حضرت زهرا تو بیامـــــوز ، آری سرمشق بگیر « زن شدن » را از او *** باید که به لطف عشق گـــویا باشی مجذوب کرشمه های معنا باشی با لهجه ی معرفت بگویی از او تا شاعر نور پاک « زهرا » باشیرضا اسماعیلیدردت غریبی است مداوا نمی شوددر میزنی که وا بشود وا نمی شود دردت غریبی است مداوا نمی شود حالت بد است باز ولی روی مرکبی پهلو شکسته مثل تو پیدا نمی شود بیعت گرفتن تو به جایی نمی رسد اینجا کسی به خاطر تو پا نمی شود گریه نکن که گوش ندارند بشنوند گریه نکن که حل معما نمی شود شکاک ها به حرف تو اِن قُلت میزنند که پاسخت به جز اگر،اما نمی شود پس میزنند روی تو را باز رو نزن دیگر کسی مدافع مولا نمی شود برگرد خانه بستری خانهء علی سعیت نتیجه بخش به اینها نمی شود دیگر گذشته دورهء آن احترام ها قدی به پای آمدنت پا نمی شود سید پوریا هاشمیبانوی من که دار و ندارم به پای تو، گرمی خانه از برکات هوای توبانوی من که دار و ندارم به پای تو گرمی خانه از برکات هوای تو یک شب بمان... قنوت شکسته کنارمان! اینجا نماز تشنه ی لحن دعای تو ما مدتی است بر سر یک سفره نیستیم حالا که گریه ها شده آب و غذای تو زخم کبود آینه ات گفت با دلم آه ای پسر عموی غریبم فدای تو زانو زدن نوشتن غربت برای من هر گریه گریه گریه سرودن برای تو *** تنها دو تا کفن به امانت گذاشتی درد حسین روبروی چشمهای توعلیرضا لکهر گه که یاد آرم زین آستانه مادر، گردد زدیده چون سیل اشکم روانه مادرهر گه که یاد آرم زین آستانه مادر گردد زدیده چون سیل اشکم روانه مادر یاد آرم از صدای یا فِضّةُ خُذینِی تا می کنم نظاره بر درب خانه مادر بالله علیست مظلوم از روی توست معلوم کز غربتش به صورت داری نشانه مادر هنگام سوگواری در حین اشکبازی دلجوئیت نمودند با تازیانه مادر من حال جوجه ای را دارم که چند صیاد کشتند مادرش را در آشیانه مادر گوئی زدرد و محنت دستت نداشت قدرت موی مرا نکردی امروز شانه مادر لب بسته ای ز یا رب جای تو این دل شب ریزد زچشم زینب اشک شبانه مادر این خانه را که جبریل بوسیده در به تجلیل آتش بر آسمان رفت از آستانه مادر از گلشنت بماند تا لاله ای به دستم ای کاش غنچه ی تو می زد جوانه مادر تا روز حشر شاهد بر بیگناهی توست خونی که ریخت قاتل ز آن نازدانه مادر یاد غم تو عالم دارد هماره ماتم از مرغ طبع (میثم) خیزد ترانه مادرغلامرضا سازگاررفت پیغمبر ولی زهرای خود را جا گذاشترفت پیغمبر ولی زهرای خود را جا گذاشت جان به روی آیه نص ذوی القربی گذشت آتشی افروخت دشمن کز شرارش داغ گل در دل شوریده حال بلبل شیدا گذاشت شاخه را بشکست و گل را با لگد از شاخه چید داغ خون با میخ در بر سینه زهرا گذاشت محسن شش ماهه را کشت و کتاب عشق را از برای اصغر شش ماهه بی امضا گذاشت تازیانه خورد زهرا و ز خود این ارث را یادگاری از برای زینب کبری گذاشت در میان کوچه سیلی خورد و از خود این نشان از برای آن سه ساله بعد عاشورا گذاشت بار غم برداشت مرگ از دوش زهرا در عوض چوبه تابوت او بر شانه مولا گذاشت آنقدر گویم من ژولیده داغ فاطمه آتشی از خود به جا در خانه دلها گذاشت مرحوم ژولیده نیشابوریزهرا اگر نبود نشان از بقا نبودزهرا اگر نبود نشان از بقا نبود خلقت اگر نبود ظهور خدا نبود آیینه ی تجلی وحدانیت بود او بی صفات ذات خدا بر ملا نبود بر محور محبت او شد جهان بنا بی این عمود خیمه ی هستی بپا نبود می شد اگر حقیقت نوریه اش عیان دیگر مجال سوره ی شمس الضحی نبود حبل المتین عشق فقط قصه بود و بس گر رشته های چادر خیرالنسا نبود مدحش گرفته می شد اگر از کتاب وحی قدری نبود ، کوثری و هل اتی نبود می زد اگر نبوت او را خدا رقم دیگر نیاز آمدن انبیا نبود بیت معظمش که بود مرکز فلک روزی نبود موقف اهل سما نبود محشر الی الابد به درازا کشیده بود زهرا اگر شفیعه ی روز جزا نبود اصل نماز درک وجود لطیف اوست زهرا اگر نبود نمازی بپا نبود حج با طراوت است به یمن جهاد او سعی اش اگر نبود حرم را صفا نبود گمراه و راه گمشده تا صبح محشر است آن دل که مهر فاطمه اش مقتدا نبود قبله از اوست مفتخر و کعبه محترم بی فاطمه حریم و حرم را بقا نبود خلقت به مهر فاطمه اجماع چرا نکرد ؟ با آن همه دلیل که جای چرا نبود خیری نداشت عالم ، اگر فاطمه نداشت خیر کثیر حضرت خیرالنسا نبود ام الائمه النجبایش نگفته اند ؟ ام اب است و مادر آل عبا نبود ؟ زهرا مگر عنایت خاص خدا نبود ؟ زهرا مگر سلاله ی بدرالدجی نبود ؟ زهرا مگر طراوت روح دعا نبود ؟ زهرا مگر تجسم راه ولا نبود ؟ زهرا مگر تجلی عرفان و دین و عشق آیینه دار معرفت کبریا نبود ؟ زهرا مگر شریفه ، زکیه ، حدیثه نیست ؟ زهرا مگر عفیفه و ام الحیا نبود ؟ با آن سفارشات گران بار مصطفی جایی برای رفتن راه خطا نبود زهرا اگر نبود ، حسینی بجا نبود بی فاطمیه صحبتی از کربلا نبود بی فاطمیه نور شهادت عیان نبود بی فاطمیه جلوه نما نینوا نبود بی فاطمیه اشک جهاد آفرین نبود شور حسینیان نمکش از بکا نبود زهرا لباس آخرتش از بهشت بود سهم حسین وای که جز بوریا نبود ششماهه ی مدینه به خون گر نمی نشست ششماهه ی رباب به غربت فدا نبود پامال کینه گر گل عشق علی نبود شاخه گل حسن ز جفا زیر پا نبود دستش اگر به پای ولایت نمی شکست دستی کنار علقمه از تن جدا نبود با این همه جلالت و با این همه مقام تکذیب آن وجود خدایی سزا نبود توهین به شان عصمت آیات نور شد این ناروا به ساحت قدسش روا نبود شهر مدینه حاصل ذکر ولا نشد آنجا کسی مقیم حدیث کسا نبود با هیچ امانتی نشود اینچنین عمل گیرم که او امانت خیرالوری نبود دیوانه وار شعله به دست آمدند روز بر درب خانه ای که شبی بی گدا نبود غیر از شقایقی که به رویش شکفته بود در آن خزان غمزده یک غنچه وا نبود مسمار و تازیانه و سیلی و فاطمه ! گیرم معاد و محشر و عدل خدا نبود گیسو اگر به راه پریشان نکرده بود از تند باد حادثه حیدر رها نبود مخفی اگر نبود مزار شریف او فریاد غربت بشریت رسا نبود از رویت خسوف هلالش هلال ماند پشتی که جز مقابل یکتا دو تا نبود مادر ز قاتل پسرش کی رضا شود ؟ از قاتلان محسن خود او رضا نبود گفتا مراثی اش به عطوفت بیان نما یک ذره رحم ، در دل این ماجرا نبود مادر کنار ساحل خون بود و ، طفل غرق در پیچ و تاب واقعه بابا چرا نبود ؟ ای سبز پوش صبح فرج ، مهدیا بگو سرخی پنجه های عدو از حنا نبودسید محمد میرهاشمیسر خاکت دوباره آمده ام...سر خاکت دوباره آمده ام تا برایت دوباره گریه کنم شب هفتم رسیده ام تا با دلِ خود پاره پاره گریه کنم شب هفت تو نه که هفت من است آمدم بر سر مزار خودم هفت شب نه که هفت صد سال است گریه کردم به روزگار خودم هفت شب می شود که می گیرند کودکانت سراغ مادر را هفت شب می شود که می بینند در و دیوار و خون بستر را باورم نیست با دو دست خودم ریختم خاک روی چشمانت چیده ام تکه تکه سنگ لحد پیش چشمان مات طفلانت باورم نیست چوب گهواره شده تابوت پیکرت زهرا تازه فهمیده ام از حرارت در آتش افتاده بر پرت زهرا کاش می شد ببینیم زخم چهره لاله گون تو باقی است زینبم شسته چادرت را باز روی آن لکه خون تو باقی است چند وقت نبود رو سویت حال سر کرده دخترت زهرا تازه فهمیده ام حرارت در زده آتش به معجرت زهرا شب هفت تو و برای علی شب هفت محرم آمده است وقت غسلت نشد بگو با من زخمِ پهلویِ تو هَم آمده است می نشیند به جای تو زینب با کمی آب روبروی حسین گوش زینب چه گفته ای که مدام می زند بوسه بر گلوی حسینحسن لطفیاز عطرِ یاسِ هر سحرت مانده در حرمدر اولین نمازِ غریبی بدون تو جز اشک غم نمانده نصیبی بدون تو دست علی پس از تو بکاری نمی رود دیگر نمانده هیچ شکیبی بدون تو هر لحظه خاطرات تو را می کنم مرور جز یاد تو که نیست طبیبی بدون تو چادر نماز دختر تو می کُشد مرا دارد عجب صدای نجیبی بدون تو گاهی که پیش بستر خالی نشسته است بر دخترت کجاست مُجیبی بدون تو کار حسینِ تو ز تسلّی گذشته است دارد حسن نوای عجیبی بدون تو خیز و ببین که زندگی ام سخت درهم است سخت است امتحانِ غریبی بدون تو تابوت هم که آینۀ دق شده مرا حیدر شده بلا زده بی بی بدون تو در قتلگاه زندگی آسان نمی شود تنها رَواست شیب خضیبی بدون تو دیوار و در به جای همه حرف می زنند دیگر نیاز نیست خطیبی بدون تو از عطرِ یاسِ هر سحرت مانده در حرم تنها شمیم نالۀ سیبی بدون تومحمود ژولیدهای مسجد النبی گل نیلوفرت چه شد؟ای مسجد النبی گل نیلوفرت چه شد؟ یاس کبود سوخته ی پرپرت چه شد؟ ماه غروب کرده ی پیش از غروب عمر خورشید اوفتاده به پشت درت چه شد؟ ای آستان وحی ، که آتش زده تو را؟ ای باب جبرئیل ، امین کوثرت چه شد؟ ای مادر حسین و حسن تربتت کجاست؟ ای بحر عصمت نبوی گوهرت چه شد؟ ای میر بدر و صف شکن خیبر و اُحد با من بگو شهیده ی بی سنگرت چه شد؟ ای همسر رسول خدا از علی بپرس داماد داغدیده ی من، همسرت چه شد؟ با من بگو مدینه در آن کوچه های تنگ با حسن آفتاب خدا منظرت چه شد؟ ماهی که خاک ریخت علی روی آن کجاست؟ خورشید روی سینه ی پیغمبرت چه شد؟ «میثم» به سان شمع بسوز و سپس بپرس پروانه ی همیشه ی مولا، پرت چه شد؟غلامرضا سازگاررفتی و باور کن از عمر علی، مانده یک چندین صباحی سوختهمی رسد هر شب صدای گریه از زیر سقف و سرپناهی سوخته ماه را می بینم و حالم وخیم می شود با یاد ماهی سوخته بعد تو هر شب نسیمی خسته ام می چِکم در عمق چاهی سوخته بعد تو هر روز زانو در بغل خیره می مانم به راهی سوخته رفتی و از تو برایم یادگار مانده یک چادر سیاهی سوخته می وزد در خانه ام عطر پرِ مرغ عشق بی گناهی سوخته میخ دارد خودنمایی می کند در میان قتلگاهی سوخته ای ملیکه! پادشاهت آمده در دل شب با سپاهی سوخته رفتی و باور کن از عمر علی مانده یک چندین صباحی سوختهیاسر حوتی و احسان کرباسیای که سوز ناله ات خون در دل افلاک کردای که سوز ناله ات خون در دل افلاک کرد سینۀ خورشید را آه تو آتشناک کرد نیمۀ شب ها دعای تو درآن هجده بهار با ملائک تا سحرگه سیر در افلاک کرد گرچه از گرد گنه آئینۀ دل تیره شد می شود با گریه بر تو لوح دل را پاک کرد در بهشت آرزو چون غنچه از هم وا شود هرکه در بزم عزای تو گریبان چاک کرد ابر رحمت دامنش را پاک سازد از گناه هرکه اینجا فیض اشک و آه را ادراک کرد یاد عمر کوته تو ای گل نیلوفری سینه را درخون نشاند و دیده را نمناک کرد در دل شب چون علی جسم تو را مدفون نمود همره جسم تو جان خویش را در خاک کرد با غمی جانکاه می گوید وفائی غیر تو کوه غم های علی را کس کجا ادراک کرد سید هاشم وفاییمی نویسم مرا ببر مادر می نویسم به چشم تر مادر می نویسم به روی در مادر با همین پاره ی جگر مادر سوختم از سکوت اگر مادر می نویسم مرا ببر مادر خواهرم نامِ مادر آورده چادر گریه آور آورده غم من باز هم سرآورده کوچه دادِ مرا در آورده باز رفتم به آن گذر مادر کوچه بود و عبور بانویش کوچه و یک بهشت در کویش مادری و فرشته هر سویش باد حتی نخورده بر رویش من از کوچه بی خبر مادر کوچه بود و غروب غم بارش کوچه بود و دو تا عزا دارش کوچه ی سنگی و دو دیوارش
Links:
[1] https://vareth.ir/tag/keyword/19552/%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D8%A2%DB%8C%DB%8C%D9%86%DB%8C
[2] https://vareth.ir/tag/keyword/6612/%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%A2%DB%8C%DB%8C%D9%86%DB%8C
[3] https://vareth.ir/tag/keyword/11590/%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B3
[4] https://vareth.ir/tag/keyword/11148/%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B3
[5] https://vareth.ir/tag/keyword/6468/%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA
[6] https://vareth.ir/tag/keyword/9669/%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%DB%8C%D9%87