در سال 53 حسین را دستگیر کردند، او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانیان این بند، نوجوانانی بزهکار بودند که به جرم دزدی و دعوا و ... به زندان افتاده بودند. وقتی حسین وارد این بند شد، بعضی از زندانیان او را مسخره میکردند و میگفتند: «با کی دعوا کردی؟ چی دزدیدی؟ و ... »
اما حسین با صبر و حوصله به زودی توانست چند نفر از آنها را نماز خوان کند. چند روز بعد ماموران زندان ناگهان متوجه شدند که همان نوجوانان بزهکار،به امامت حسین، نماز جماعت میخوانند و جلسه قرائت قرآن بر پا کردهاند. به دنبال گزار ش ماموران، حسین را از این بند خارج کردند.
تا چند سال بعد، هر چند وقت یکبار، یکی از آن نوجوانان بزهکار به سراغ حسین آمده و میگفتند، حسین آقا در زندان ما را هدایت کرد. ماموران زندان به ساواک گزارش دادند که حسین، نوجوانان بزهکار زندان را نماز خوان کرده است، بلافاصله مامور ساواک وارد زندان شد و حسین را زیر مشت و لگد قرار داد و بعد او را از بند بیرون برده و به درختی که در حیاط زندان بود، ریسمان پیچ و او را در هوای سرد زمستان رها کرد.
پس از گذشت چندین ساعت، نیمههای شب مامور دیگری ریسمان را باز کرد و حسین را که از حال رفته بود، به سلول زندانیان سیاسی منتقل کرد.
در میان تاریکی سلول، یکی از برادران از خواب برخاسته و نام زندانی تازه وارد را سوال کرد. همین که حسین خودش را معرفی کرد، آن برادر جای خودش را به حسین داد تا استراحت کند و خودش نشست. زیر آن سلول به حدی تنگ بود که باید چند نفر بنشینند تا دیگران بتواند بخوابند.
منبع: نرمافزار چند رسانهای شاهد
Links:
[1] https://vareth.ir/vareth.ir
[2] https://vareth.ir/tag/keyword/44760/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%D9%85-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%AF%DB%8C
[3] https://vareth.ir/tag/keyword/9020/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA
[4] https://vareth.ir/tag/keyword/10113/%D8%AF%D9%81%D8%A7%D8%B9-%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3