محسن را اولین بار آنجا دیدم. لباس سراسر سفیدی پوشیده بود و با مو و محاسن مشکی، زیبا به نظر میآمد. خیلی مؤدبانه و با احترام برخورد میکرد و ساکت و مظلوم به نظر میرسید. با خودم گفتم: «این پسر اصلاً به دیگران سلام هم میکنه؟!» بیرون که آمدیم، پدرم گفت: "عمو چه پسر خوبی داره! چقدر نورانی بود." من و خواهرم خندیدیم و مثل همیشه بهشوخی و مزاح گفتیم: "بله! لابد لامپ دویست قورت داده!"
مدتی بعد، عروسی دخترعمویم بود. برای کمک و انجام کارها از چند روز مانده به مراسم، به خانۀ عمویم در رفتوآمد بودیم. وقت عروسی که شد، بر خلاف معمول بیشتر دخترها که کمی به خودشان میرسند، با سر و وضع مرتب و آراسته اما بسیار ساده، در گوشهای نشستم. در مدت آن چند روز، اصلاً محسن را ندیدم. اما گویا مادرش در آن مهمانی من را زیر نظر داشت و در مورد من با محسن صحبت کرده بود، اما او از ازدواج طفره میرفت.
(برگرفته از کتاب «با اجازه بزرگ ترها، بله! / انتشار یکم / صفحه 183 / روایت همسر شهید مدافع حرم محسن فانوسی/ نشر نارگل / قیمت: 8000 تومان)
برای تهیه این کتاب می توانید به سایت کتابخون به نشانی http://www.ketabkhon.ir مراجعه کنید.
Links:
[1] https://vareth.ir/vareth.ir
[2] https://vareth.ir/tag/keyword/7061/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8
[3] https://vareth.ir/tag/keyword/9020/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA
[4] https://vareth.ir/tag/keyword/6526/%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7
[5] https://vareth.ir/tag/keyword/8369/%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF