مادر ما در روز قیامت به صف محشر می آید و یک یک محبینش را جدا می کند مثل مرغی که دانه از زمین بر می چیند. طوری زندگی کنیم که در آن لحظه به چشم حضرت زهرا سلام الله علیها بیاییم.
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم و داشت برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت. همینطور گفت و گفت تا اینکه آخرش با یک جمله حرفش را زد: با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدن.