میخواست به سوریه برود، در تهران شهید شد
از حضرت زهرا همسری ولایی و عاشق اهل بیت خواستار شدم که هم مداح باشد و هیئتی و عاشق اهل بیت(ع) و هم خوشاخلاق و مهربان.
وارث: اشک در چشمهایمان بیقراری میکند تا نام شهیدی به گوشمان میرسد. این روزها تصاویر شهادت سرافرازانه بار دیگر تنفر از داعش را در دلها زنده کرده است. ازسویی دیگر هنوز بحث عکسهای سلفی نمایندگان در شبکههای اجتماعی بالاست. با دیدن این عکسها و شهادت شهید محسن حججی به یاد شهدای ترور مجلس شورای اسلامی افتادم. راستی اگر امثال شهید جواد تیموریها درب اصلی صحن مجلس را نمیبستند، آنانی که با اشتیاق با خانم موگرینی عکس میگرفتند میتوانستند دربرابر داعشیان بایستند و از خود دفاع کنند؟
عاطفه دلاوری همسر شهید تیموری ر از این شهید عزیز می گوید:
او درباره شیوه آشناییاش با شهید میگوید: باب ازدواج ما را حضرت زهرا(س) باز کردند. من قبل از ازدواج در مسجد حضرت زهرا(س) فعالیت داشتم و خودم را کنیز این حضرت میدانستم. روزی برای سعادت خودم دعا میکردم و از حضرت زهرا همسری ولایی و عاشق اهل بیت خواستار شدم که هم مداح باشد و هیئتی و عاشق اهل بیت(ع) و هم خوشاخلاق و مهربان. شبهای فاطمیه در مسجد حضرت زهرا(س) بودم که مادر بزرگوار شهید بنده را دیدند و بنده را برای آقا جواد پسندیدند. این مقدمه آشنایی ما شد، مادر میگفتند من آن شب با نذری از حضرت زهرا(س) عروسم را خواسته بودم. روزها گذشت و قرار بر دیدار یار شد. روز خواستگاری رسید، دو رکعت نماز خواندم و به حضرت زهرا(س) بانوی مهربانی متوسل شدم. آن ساعت از حضرت خواستم که هوای ما را داشته باشد، با دیدن آقا جواد متوجه شدم که حضرت زهرا(س) دعایم را مستجاب کرده است. بعدها فهمیدم آقا جواد هم همان روز دو رکعت نماز خوانده بودند و خانم فاطمه زهرا(س) را به یاری گرفته بودند.
تو سرداری، سردار عشق
خانم دلاوری ادامه میدهد: در جلسه خواستگاری مهمترین ملاک برای هردوی ما دینداری و اخلاق نیکو بود. آقا جواد آنروز به من گفت که زندگی باید همچون زندگی امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) باشد، باید راه شهدا و ولایت را ادامه دهیم و پشتیبان آنها باشیم. از حجابم تعریف کردند. پرسیدم عصبانی شوید، چه میکنید؟ لبخندی زد و گفت عصبانیت در مرام بچههای حضرت زهرا(س) نیست. خدا میداند تا روز شهادت حتی یکبار هیچ بداخلاقی و عصبانیتی از او ندیدم.
اولینباری که بعد از محرمیت با هم بیرون رفتیم، به سر مزار بردار شهیدشان رفتیم و آنجا با هم عهد بستیم که همیشه کنار هم باشیم. آقا جواد گفت: بانو! من نظامی هستم و آماده برای سر دادن، من هم گفتم شما سرداری؛ سردار عشق!
کربلا را خیلی دوست داشت، وقتی با هم به کربلا رفتیم انگار که به معشوقش رسیده باشد. با عشق روی زمین بینالحرمین قدم میزد، به ضریح مبارک نگاه میکرد. نمیدانم چه میگفت، اما زیرلب لبخندی میزد و میگفت: «آقا هماهنگه؟» حالا فهمیدم که آقا جواب داده بودند که هماهنگه...
همسر شهید ادامه میدهد: او ولایت فقیه را مرجع عشق میدانست و میگفت آقای ما نایب امام زمان(ع) است و برای ولایت و فرموده رهبری باید سر داد. ما تمامی خبرهای مدافعان حرم را پیگیری میکردیم. مشتاقانه، همسرم برای سوریه اقدام و ثبتنام کرده بود. مدام برای اعزام، پیگیر اخبار سوریه بود. اوایل راضی نبودم، اما درنهایت این اواخر مرا هم راضی کرده بود. تمام وصیت شهدای مدافع را بلد بود. روزهای آخر ما مثل روزهای اول آشنایی عاشقانه بود. هرروز عشق ما بهمدد خدا از روز قبل بیشتر میشد. روزهای آخر بی قراریاش را حس میکردم. ماه رمضان بود و روزها با زبان روزه از سرکار که میآمد بیشتر به من کمک میکرد. روزهای آخر مدام خرید میکرد و خانه را از خرید خالی نمیگذاشت. به همه اقوام سر زدیم، اهل صلهرحم بود، اما روزهای آخر عجیب پیگیر بود و منزل همه رفتیم. شب آخر به همه دوستانش زنگ زد. از روزی که شهید شده است، کاملاً حضورش را درکنار خودم احساس میکنم.
یاعلی گفت و پَرکشید
همسر شهید تیموری ادامه میدهد: روز شهادت خیلی عاشقانهتر از هرروز خداحافظی کردیم، اما باز برگشت و نگاهم کرد، انگار دلنگران من بود. دوباره خداحافظی کرد و گفت امروز تنها نمان برو منزل مادرت، گفتم باشه حاجآقا، دوباره برگشت گفت شب میآیم دنبالت میبرمت بیرون، آماده باش انشاءالله! گفتم چشم. دوباره رفت و برگشت کمی نگاهم کرد و گفت بانو یاعلی(ع). نمیدانم چرا در آن لحظه دلم ریخت، اما متقابلاً گفتم یا علی(ع) حاجآقا. در را بست و رفت. ساعت ده قرار هرروز بود که باید زنگ میزد اما نزد. گفتم حتماً سرش شلوغ است. آماده شدم که منزل مادرم بروم، گفتم به آقاجواد زنگ بزنم که تلفن زنگ خورد. فکر کردم آقا جواد است که خواهرش از آنسوی خط از آقا جواد پرسید. تلفن که قطع شد دلهرهام بیشتر شد. اینبار متوجه شدم که در مجلس درگیری پیش آمده است.
اخبار را دیدم، نگران بودم، اما نمیدانستم چهکاری میتوانم انجام دهم. به همهجا زنگ زدم، اما همه اظهار بیاطلاعی میکردند. همه فامیل زنگ میزدند و احوال آقاجواد را میپرسیدند. حالم بد بود. درنهایت تماس گرفتند که تیر خورده و راهی بیمارستان شده است. وقتی وارد بیمارستان شدم فهمیدم که کار از تیر هم گذشته است. همه راهروهای بیمارستان را بهدنبالش گشتم. به همه اصرار میکردم که بگویند مجید سالم است، اما مرا بهسمت زیرزمین هدایت کردند. در آهنی بزرگی را باز کردم، بازهم باورم نمیشد که جواد مرا تنها گذاشته، اما با باز شدن پوش زیپدار متوجه شدم که دیگر کنار من نیست و بهسوی معبودش پرکشیده است.
آقاجواد آنروز برای نجات جان نمایندگان مجلس با اینکه چندین گلوله در تنش بود بهسمت در اصلی رفت و آن در را بست. آنجا فریاد میزده است تا مردم و سایر همکاران خود را از تیررس داعش در امان نگه دارد. سه تیر به سرش خورد تا اسلام و میهن از شر دشمنان محفوظ بماند.