وقتی شهید شد کسی باور نمیکرد سوریه رفته باشد
به نقل از روزنامه جوان، عشایر از دیرباز نقش ارزندهای در تاریخ کشورمان ایفا کردهاند. هرگاه دشمن متجاوزی قصد تعرض به این آب و خاک را داشت، این عشایر بودند که در صف اول مبارزه قرار گرفتند. نمونه بارز این حضور در جبهههای دفاع مقدس بود. حتی زمانی که تروریستهای تکفیری قصد حمله به اماکن مقدس شیعیان در کشورهای سوریه و عراق را داشتند، غیور مردانی از عشایر که رخت رزم به تن کردند و خود را به جبهه دفاع از حرم رساندند. حجتالاسلام شهید محمدعلی قلیزاده از طایفه دره شوری از ایل قشقایی، از رزمندگان عشایر بود که ۱۳ بهمن ماه ۱۳۹۴ در اطراف شهرکهای نبل و الزهرا به شهادت رسید. گفتوگوی ما با منوچهر قلیزاده برادر شهید را پیشرو دارید.
از کدام طایفه عشایری هستید؟ دوران کوچ ایل را به یاد دارید؟
ما از طایفه دره شوری از ایل قشقایی هستیم. من متولد سال ۴۷ هستم و شهید متولد سال ۴۹ بود. هر دو زمانی دنیا آمدیم که خانواده ما هنوز در ایل حضور داشتند و کوچ میکردند. همان سال ۴۹ اندکی بعد از تولد محمدعلی، پدرمان به روستای نغمه در پنج کیلومتری بروجن میآید و یک زندگی نیمه سیار را شروع میکند. بنابر این اگرچه ما در زمان کوچ خانواده به دنیا آمدیم ولی آن روزها را به یاد نداریم. البته بعد از سکونت در نغمه، همچنان ییلاق و قشلاق میکردیم. تابستانها یا ماههای گرم سال به منطقه وردشت سمیرم میرفتیم و در سیاه چادرها زندگی میکردیم. امور کشاورزی و دامداریمان در همان وردشت بود. زمستانها که کار خاصی نداشتیم، به نغمه میآمدیم و آنجا زندگی میکردیم.
پس شهید قلیزاده دوران کودکیاش را در یک محیط عشایری سپری کرده بود؟
بله، ما تا اواسط دهه هفتاد یک زندگی نیمه سیار داشتیم. همراه اخوی کشاورزی میکردیم. یادم است ماه اول تابستان صبح تا شب روی زمین درو میکردیم. یا در باغ علفهای هرز را میچیدیم. محمدعلی و برادر کوچکترمان مصطفی دامداری هم میکردند. من و محمدعلی تا مقطع پنج ابتدایی در مدارس عشایری درس خواندیم. دو سال در چادرها درس خواندیم و بعد هم که به مدرسه نغمه آمدیم همچنان معلمهای مدارس عشایری به ما درس میدادند.
ایشان در دفاع مقدس هم در جبهههای جنگ حضور داشتند؟
سنش نرسید که به جبهه برود. البته دلیل اصلیاش این بود که من و یکی از برادرهای بزرگترمان به جبهه رفته بودیم و پدرمان اجازه نداد محمدعلی به جبهه برود. زمان عملیات والفجر ۸ من و اخوی بزرگتر هر دو در جبهه بودیم. محمدعلی سن کمی داشت. هر دو پایش را کرده بود در یک کفش که من هم باید مثل دو برادرم به جبهه بروم. اما پدرمان شدیداً مخالفت کرده بود. گفته بود آنها در جبهه هستند و تو دیگر نباید بروی. وقتی که جنگ تمام شد، یادم است در سمیرم بودیم. پدرم یک رادیو قدیمی داشت که از طریق آن شنیدیم ایران قطعنامه را پذیرفته است. خوشحال شدیم که جنگ تمام شده، اما محمدعلی خیلی ناراحت بود. گفت بالاخره تو و بابا و خان داداش اجازه ندادید من به جبهه بروم و جنگ تمام شد. حسرت جهاد در دفاع مقدس در دل محمدعلی سنگینی میکرد.
چطور شد که شهید قلیزاده برای تحصیل به حوزه علمیه رفتند؟
اواخر دهه ۶۰ یکبار ماه محرم گروهی از روحانیهای حوزه علمیه فرخ شهر برای امور تبلیغی به ایل آمدند. آن ایام در چادر بودیم. چند روزی که این گروه پیش ما بودند، محمدعلی با این روحانیها رفت وآمد داشت. وقتی که گروه میخواست ایل را ترک کند، به پدرمان اصرار کردند که اجازه بدهد محمدعلی به حوزه بیاید و درسش را آنجا ادامه بدهد. بابا مخالفت کرد، اما وقتی دید خود محمدعلی علاقه دارد برود، او هم رضایت داد. به نظرم شهید دوم راهنمایی را تمام کرده بود که به حوزه علمیه رفت.
ابتدا در همان حوزه علمیه فرخ شهر بود و بعد از شش سال به قم رفت و در حوزه علمیه آنجا درسش را ادامه داد. در همان قم به سپاه ورود کرد و یک مدتی به خمین رفت. دوباره به قم برگشت و اینبار تا زمان شهادتش در همان قم ماند. الان خانواده شهید در قم ساکن هستند.
بنابر این ایشان زمان حضورشان در سپاه معمم بودند؟
بله، اگر اشتباه نکنم درسش را تا سطح خارج ادامه داده بود که به سپاه رفت. بیشتر دوران خدمتش در سپاه را هم در حوزههای نمایندگی ولیفقیه بود. اما چون به امور نظامی علاقه داشت، دوستانش میگفتند در رزمایشها و مسائلی از این دست شرکت میکرد و به فعالیتهای رزمی میپرداخت.
موقعی که به سوریه رفتند متاهل بودند؟
متاهل بود و یک پسر و یک دختر داشت. دخترش ازدواج کرده بود و حاج آقا، داماد داشت.
گفتید که ایشان حسرت جهاد را از دوران دفاع مقدس داشت، اما به هرحال رفتن به دل آتش یک جنگ در حالی که تشکیل خانواده دادهای کار راحتی نیست، چه انگیزههایی شهید قلیزاده را به جبهه سوریه کشاند؟
اجازه بدهید پاسخ این سؤال را از زبان خود شهید بدهم. ایشان در وصیتنامهاش به چرایی حضورش در جبهه دفاع از حرم پاسخ داده است. در بخشی از وصیت نامهاش نوشته: «وقتی که در سیما دیدم چه مظلومانه مردم بیدفاع سوریه را سر میبرند و اشکهای بچهای کوچک را میدیدم که پدر و مادر خود را یا سربریدهاند یا تیر باران کردهاند نمیتوانستم آرام و قرار بگیرم خصوصاً وقتی که شنیدم به بارگاه ملکوتی حضرت زینب (ع) جسارت کردهاند تیر به طرف گنبد او شلیک کردهاند دنبال فرصتی بودم که بیایم خود را مدافع حرم کنم. از حریم رسول خدا (ص) دفاع کنم که خدا توفیق داد و توانستم در این امر بزرگ شرکت کنم و از خداوند بابت این شکرگذارم...»
چه زمانی اعزام شدند؟
درست شب یلدای سال ۹۴ بود. من کمی آجیل گرفته بودم و به خانه رفتم که تلفن همراهم زنگ خورد. جواب دادم، محمدعلی بود. خوش وبش کردیم. آن زمان ثبت نام مجلس خبرگان بود. گفتم تو نمیخواهی ثبت نام کنی؟ گفت من جای دیگری ثبت نام کردهام. پرسیدم کجا؟ گفت برای اعزام به سوریه ثبت نام کردهام. جا خوردم. گفتم چرا اینکار را کردی؟ تو کجا و سوریه کجا؟ گفت الان مجال توضیح نیست. فرودگاه تهران هستم و منتظر پرواز. فقط به تو زنگ زدهام و برادر بزرگترمان. چیزی به مادرمان و بچهها نگویید. بعد هم رفت و یکی، دوباری هم که در سوریه بود با هم تلفنی حرف زدیم. بار آخر چند روز پیش از شهادتش بود که زنگ زد. پرسیدم کی بر میگردی؟ گفت جمعه دوره مأموریتیمان تمام میشود و بر میگردم. بعد تماس قطع شد. تا روز جمعه یک عملیات شد و اخوی در همین عملیات که در یک شهرک نزدیک نبل والزهرا بود به شهادت رسید. دسته آنها با نیروهای داعش روبهرو شده بودند. در حین درگیری یک گلوله از فاصله نزدیک به قلب محمد علی اصابت کرده و او را به شهادت رسانده بود. همرزمانش میگفتند پیکرش یک روز در منطقه مانده بود. روز بعد میروند او را میآورند. چند روز بعد هم پیکر اخوی به ایران آمد و در گلزار شهدای نغمه به خاک سپردیم.
شهید قلیزاده بسیاری از تصاویرش در سوریه را با عمامه و لباس رزم انداخته است. این تصاویر پیام واضحی از حضور روحانیون در صف اول جبهههای نبرد دارند. نظر شما چیست؟
شاید برخی به روحانیون طعنههایی بزنند. اما اخوی و شهدایی مثل او نشان دادند که روحانیها صرفاً زبان ارشاد ندارند، بازوی رزم و جهاد هم دارند. برادرم سالهای آخر حضور در حوزه نمایندگی ولی فقیه در قم سمتهایی داشت. هیچ کسی از او انتظار نداشت که به عنوان یک نیروی رزمی به جبهه برود. اما خودش داوطلبانه رفت و شهید شد. دایی ما پیش از شهادت محمدعلی به رحمت خدا رفت. چهلمش کمی قبل از شهادت برادرم بود. در مراسم ایشان اقوام مرتب از ما سراغ حاج آقا را میگرفتند. برادر بزرگمان گفت چه جوابی به آنها بدهیم. گفتم بگو به لبنان رفته است. همین را گفتیم. چند روز بعد که خبر رسید محمدعلی به عنوان یک مدافع حرم در سوریه به شهادت رسیده است، هیچ کدام از فامیل و دوستان و آشناها در ایل باور نمیکردند که او به عنوان یک رزمنده به جبهه رفته باشد. چون کسی انتظار نداشت که محمد در آن سن و سال و در حالی که یک روحانی بود نه نیروی رزمی، به سوریه رفته باشد.
سخن پایانی.
محمدعلی اخلاق خوشی داشت. بین خودمان به شوخی میگفتیم که همیشه چشمهایت میخندد. هربار که به خانه ما میآمد، حتماً با هم کشتی میگرفتیم.
شوخ بود و با هم اوقات خوشی داشتیم. او روحیه رزمندگان دفاع مقدس را در خودش حفظ کرده بود. هیچ وقت اجازه نداد که سمت یا مقامی او را از این روحیه جدا کند. چنین روحیه جهادی او را به جبهه سوریه کشاند و آسمانی کرد.
منبع: جهان نیوز
افزودن دیدگاه جدید