آخرین جلسه شعری " مکتوب اشک برگزار شد + گزارش تصویری و متن اشعار

کد خبر: 8710
آخرین جلسه شعری " مکتوب اشک " در سال جاری در مجمع شاعران اهل بیت علیهم السلام برگزار شد

وارث: آخرین جلسه شعری " مکتوب اشک " در سال جاری با حضور استاد سازگار، استاد امیری اسفندقه، حاج جواد حیدری و جمعی از شعرای بنام کشور درمجمع شاعران اهل بیت علیهم السلامبرگزار شد. به گزارش وارث، این مراسم با برگزاری نماز جماعت آغاز و سپس مجری مراسم با اعلام این نکته که این جلسه "مکتوب اشک" آخرین جلسه در سال جدید می باشد، ابراز امیدواری کرد که در سال آینده با رویکرد بهتری برگزار شود. در این مراسم که با حضور اساتیدی همچون سازگار، اسفندقه، حیدری، جوادی، عرب خالقی، صرافان، صابر خراسانی، سهرابی، جواد هاشمی (تربت)، رسولی، اشتری از کرج، علوی از قم، سبک بال، رجاور، سید محسن حسینی، میلاد حسنی و جمعی دیگر از شاعران به نام و جوان کشور برگزار شد، جمعی از آنها به شعر خوانی پرداختند که در ادامه می خوانید: (به ترتیب خواندن شعر( علیرضا قنبری: هرچندكه درشهر تو بازار زياد است، بايد برسم زود... خريدار زياداست من دربه درِپنجره فولادم ودیریست، بين منوآن پنجره ديوار زياداست آنقدركريمي كه بدهكار تو كم نيست آنقدركريمي كه طلبكار زياداست! پاييز رسيدم به حرم باهمه گفتم: اينجا چقدرچادرگلدارزياداست! با بارگناه آمده ام مثل هميشه، با بار گناه آمدم اين بارزياد است ! گندم به كبوتر بدهم ؟ شعر بگويم؟ آخر چه کنم در حرمت؟! كار زياد است! نوروز به نوروز... محرم به محرم...، سرمست زياد است،عزادار زياد است هرگوشه ی ايران حرم توست كه با تو، همسايه ی ديوار به ديوار زياداست از دور سلامي و تواز دور جوابی، اين فاصله انگار نه انگار زياد است یک شب که به رؤیای من افتاد مسیرَت، دیدم چقَدر لذت دیدار زیاد است... درخواب... سرِسفره ی اطعام... توگفتی هرقدركه ميخواهي... بردار،زياداست صرافان از قدیم و ندیم می گویند: دست بالای دست, بسیار است دست بالای دست ها … اما دست مشکل گشای کرار است دسته ی ذوالفقار می داند قدرت دست شیر یعنی چه مرحب خیبری خبر دارد ضرب شصت امیر یعنی چه سرنوشت ما گره خورده به گیسوی علی از ازل چرخانده دلها را خدا، سوی علی او مع الحق گفت و از آن روز ما را می‌کُشند دار ما خرما فروشان حلقه موی علی مانده‌ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق بس که سلمان ها، مسلمان کرد با بوی علی گر می‌اندیشی نماز و روزه‌ات را می‌خرند ای برادر! این تو و این هم ترازوی علی بیشتر از برق دَم‌های دو سوی ذوالفقار دوستان را کشته خَم های دو ابروی علی هر که دل خوش کرده در عالم به نام دیگری یا علی نشنیده است از سوی بانوی علی آری آداب خودش را دارد اینجا عاشقی ما و خاک کوی قنبر، قنبر و روی علی ---- عشق یعنی یکی درون دو تن عشق یک روح رفته در دو بدن عشق زهراست روبروی علی نظر آنهم فقط به سوی علی عشق راهی بدون خاتمه است آخر، این راه، راهِ فاطمه است فاطمه قاب روبروی علی است فاطمه غرق در وضوی علی است فاطمه در کنار حیدر نه فاطمه دختر پیمبر نه خلق احمد به نور فاطمه بود نور حیدر ظهور فاطمه بود خلق عالم به خاطر زهراست مادر ما و مادر باباست دل شد از این حماسه بی‌پروا حسبنا الله و حسبنا زهرا یازده ماه دور گردن اوست یازده گل به روی دامن اوست یازده نور و یازده ساغر یازده جوی جاری از کوثر یازده عاشق از تبار علی یازده عکس یادگار علی یازده قبله یازده قرآن یازده کهکشان بی پایان یک دل او دارد و ازآن علی ست فاطمه زور بازوان علی‌ ست یا علی بر لبش که جاری شد برق زد عشق و ذوالفقاری شد ذوالفقاری که خواهر زهراست سختیش برق باور زهراست ذوالفقاری که حق به لب دارد روح از مشرکان طلب دارد ذوالفقاری که برق تا می‌زد لشکری صف نبسته جا می‌زد شکل لا بود و از فنا می‌گفت با علی بود و از خدا می‌گفت تا که در دستهای حیدر بود صحنه‌ی رزم، روز محشر بود تیغ در پنجه‌های حیدر گشت یک نفر آمد و دو تا برگشت تیغش از بس سبک رها شده بود تن دوان بود و سر جدا شده بود تن دوان بود و بی خبر که چه شد؟ در هوا گیج مانده سر که چه شد؟ تا علی عزم سر زدن کرده ملک الموت هم کم آورده ضربدر بین ضربه‌ها می‌زد اینچنین سر دو تا دو تا می‌زد با هم افتد دو سر، نگو لاف است! کمترش پیش حیدر اسراف است شیر مست است و تیغ در دستش جام در دست و عشق سر مستش شور مولاست این ولی از توست فاطمه! مستی علی از توست با تو تیغ علی دو دم دارد با تو حیدر بگو چه کم دارد؟ دل شد از این حماسه بی‌پروا حسبنا الله و حسبنا زهرا آه! این قصه آخری هم داشت عاشقی روی دیگری هم داشت... صابر خراسانی: کرامت هستآن جایی که سائل می شود پیدا اگر چه دست و پـا گم می شود، دل می شود پیدا گره از مشهد و قم وا نگشته بر نخواهد گشت برادر خواهری اینگونه مشـکل می شود پیـــدا ز هر دلــشوره ای دل را به دریــای تو باید زد که قدر اشک از امواج ساحل می شود پیدا دل ایران ز لطف سایه ی خورشید مشهد گرم و قم همشیره اش چون ماه کامل می شود پیدا دو دلبر از جناب حضرت موسی بن جعفر چون حسین و زینبی حیدر شمایل می شود پیدا بدون زهر هم معصو مه ی دور از رضا می مرد مـــثالش زینـب کبـــری، دلایـــل می شود پیــدا در ادامه، استاد سازگار به بیان نکته ای پرداخت که در ادامه می خوانید: شاعری خدمت حضرت رضا علیه السلام رسید و عرضه داشت که قصیده ای در وصف شما سروده ام، اجازه می دهید که بخوانم؟ حضرت که اذن دادند، شروع به خواندن کرد. در اواسط شعر، حضرت علیه السلام الباقی شعر را خواند! شاعر بسیار خجالت کسید و گفت: آقا جان، من دروغ نگفته ام! شعر را خودم سروده ام. حضرت در جواب شاعر فرمودند: ما خودمان این ها را به شما داده ایم! می خواهید که خودمان نداشته باشیم؟ آنچه شما می سرائید بدانید که از اهل بیت علیهم السلام اجمعین است. در وصف آئینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم! آخر چه گویم که نریزد آبرویم؟ طوطی شدم تا هر چه تو گوگی بگویم در ادامه، استاد سازگار به خواندن قطعاتی از شعر شیعه نامه کردند که در ادامه متن کامل این شعر آمده است بود شیخی با مریدانش سخن در مقام و قرب هفتاد و دو تن وصف آن هفتاد و دو خورشید نور گفت تا آنجا که بگرفتش غرور گفت می‌باید حمایت از امام نیست فرقی در قعود و در قیام ما هم ار بودیم با آن شهریار جانمان می‌شد بپای او نثار ما هم ار بودیم هنگام نماز سینه می‌کردیم پیش تیر باز نوشمان می‌بود نیش تیرها حال می‌کردیم با شمشیرها جان شیرین را سپر می‌ساختیم در ره او جان و سر می‌باختیم شب بخواب ناز دید آن خوش خیال کربلا را دشت خونین قتال دید ظهر روز عاشورا شده دامن صحرا ز خون دریا شده پیش پیش تیرها با روی باز جان عالم بسته قامت بر نماز گوشه چشمی بدان سو باز کرد شیخ را از مرحمت آواز کرد گفت هان هنگام یاری کردن است روز روز جان نثاری کردن است پیش تیر دشمنان کن سینه باز تا به بندم قامت از بهر نماز شیخ از جا جست و جان بر کف نهاد پیش روی حجّت حق ایستاد ناگهان تیری بسوی وی شتافت او بدان سو جست و قلب شه شکافت تیر دوم از کمان خصم جست او پرید و بر دل مولا نشست تیر سوم بر گلوی شه رسید تیر چارم سینة او را درید آنچه تیر از جانب دشمن شتافت او پرید آنسو دل مولا شکافت ناگهان ز آن خواب وحشتزا پرید ناله سر کرد و گریبان بردرید گفت ای جانها فدای جانتان هست هستی آفرین قربانتان آنچه گفتم ادعا بود ادعا شیعه ناب علی یعنی شما راست گفت آن جان هفتاد و دو تن نیست انصاری به از انصار من امتحان دادید نیکو یک بیک حبذا یا لیتنا کنا معک شیعه یعنی سوره ی تنزیل عشق شیعه یعنی فارغ التحصیل عشق شیعه یعنی کوه در بیداد و سیل شیعه یعنی یار مولا با کمیل شیعه در صفین‌ها عمارهاست شیعه «میثم» بر فراز دارهاست شیعه یعنی البلاء للولاء شیعه یعنی یک بیابان کربلا شور عاشورائیان را در شب شهادت بنگرید که هر چه خود را به مرگ نزدیکتر می‌بینند، بیشتر برگرد معشوق می‌گردند کربلا بود و شب عاشور بود صحبت از ایثار و عشق و شور بود لیلة از خویش گردیدن جدا لیلة پرواز کردن با خدا جان عالم بین هفتاد و دو تن ریخت از یاقوت لب درّ سخن کای شما پیش از ولادت یار من لاله‌های گلبن ایثار من ای یم خونین لا، منهاجتان زخمتان بال و پر معراجتان قلبتان آماده شمشیرها چشمتان چشم انتظار تیرها راهیان وادی قالوا بلا ماهیان تشنة دریای لا این جماعت تشنه خود منند با شما نه، جمله با من دشمنند هر که یار یوسف زهرا شود طعمه گرگان این صحرا شود من بکام مرگ پا بگذاشتم بیعتم را از شما برداشتم عهد من با دوست عهد دیگر است ترک هستی ترک جان ترک سر است گر دو صد بار از تنم گیرند پوست دوست دارم هر چه دارد دوست دوست دوست جسمم را پسندد روی خاک دوست خواهد پیکرم را چاک چاک دوست خواهد تا در او فانی شوم با هزاران زخم قربانی شوم دوست از من ذبح اصغر خواسته پیکر صد جاک اکبر خواسته دوست خواهد سنگبارانم کنند شمع جم نیزه‌دارانم کنند دوست از من خواسته تا قفا سر دهم در زیر شمشیر جفا دوست خواهد تا سر بازارها اهل بیتم را رسد آزارها این شب تاریک این راه دراز این طریق کوفه این خطّ حجاز این شما و این ره دلخواهتان دوستان دست خدا همراهتان آن سالکان عاشق و عاشقان مبارک سرانجام در پاسخ امام اینگونه سخن می‌گویند از سخن تا گشت آن مولا خموش خون انصار خدا آمد بجوش حبذاّ هفتاد و دو دلباخته جان خود را وقف جانان ساخته هر یک از آن جمع هفتاد و دو مرد پیش هفتاد و دو ملت بود فرد حضرت عباس شیر شیر حق دست حق بازوی حق شمشیر حق جعفر و عثمان و عون بی بدیل دسته گلهای گلستان عقیل مسلم بن عوسجه نافع بریر عابس و ضرغامه یحیا و زهیر شعله در کانون دل شد دادشان ماند در بغض گلو فریادشان بود تا و پودشان را این ندا: کای به خاکت عالم و آدم فدا بی تو ماندن تا ابد شرمندگیست با تو جان دادن تمام زندگیست بی تو شادی کوه ماتم می‌شود با تو زخم تیغ مرهم می‌شود دامن وصل تو آغوش خداست هر که شد بی تو فراموش خداست تشنگی با تو به از آب بقاست آب بی تو آتش خشم خداست ما تو را در بحر خون تنها نهیم؟ ما تو را در موج دشمن وانهیم؟ جسم ما سالم تن تو چاک چاک راس ما بر تن سر تو روی خاک؟ ما کنار بحر و تو در موج خون ما سلامت زخم تو از حد فزون؟ ما به بستر تو در آغوش تراب؟ ما بسایه تو میان آفتاب؟ یاد دارم این سخن را از زهیر آنکه در تاریخ خون یادش بخیر گفت ای جانها بلا گردان تو هست هستی آفرین قربان تو گر هزاران بار از شمشیر تیز گردد اعضای زهیرت ریز ریز پاره‌های پیکرم سوزد بنار باد خاکم را برد در کوهسار باز باد آرد بهم خاکسترم جمع گردد عضو عضو پیکرم بار دیگر روح آید در تنم با تو هرگز عهد خود را نشکنم عضو عضوم باز گوید یا حسینa یا حسینم یا حسینم یا حسینa شیعه از قید خودیّت ها رهاست با خدا از ابتدا تا انتهاست شیعه یعنی نخل سبز میوه دار میوه می بخشد چو گردد سنگبار شیعه یعنی شمع بزم اهل درد شیعه یعنی خندة زخم نَبرد شیعه یعنی سایه در دنبال مرگ شیعه می‌خندد باستقبال مرگ آیینه‌ای که از نورِ سالار شهیدان تجلّی گرفته بود، این شنیدی در مسیر کربلا خط سیر البلاء للولاء سروردین قبلة اهل نیاز رفت چشمش لحظه‌ای در خواب ناز دیدة حق بین خود بست و گشود می‌ندانم خواب یا بیدار بود خواند آن واقف ز اسرار درون آیة «انا اِلیه راجعون» شبه پیغمبر علی فرزند او گفت کی آئینه اسرار هو گر چه ما را جز طریق دوست نیست سرّ استرجاع در این حال چیست گفت کای سر تا قدم محو خدا داد در رؤیا مرا پیکی ندا کای دل صد کاروان دنبالتان مرگ می‌آید باستقبالتان آن ز نسل فاطمه اول ذبیح با لبی خندان و با لحنی فصیح گفت ما تیغ از پی حق می‌زنیم با تو هرگز عهد خود را نشکنیم ما که خود حقّیم از باطل چه باک؟ طالب مرگیم از قاتل چه باک؟ خوش بُوَد روی بخون آراسته می‌پسندیم آنچه را او خواسته ای به پیامبر از همه در خَلق و خُلق و منطق شبیه تر اگر وصف تو نگویم چه بگویم؟ ای خدا آئینه ای احمد جمال ای علی توحید ای زهرا خصال ای به موج خون نجات عالمین ای دهانت چشمه عشق حسینa ای حدیث روح در مضمون من وی غمت آمیخته با خون من تو محمّد یا حسن یا حیدری یا که زهرا را حسین دیگری ترسم از خود گر دهی آگاهیم فاش گویم من علی اللّهیم وصف تو کوه و تن من تار مو است فیض تو دریا و ظرف من سبو است ای چراغ آسمان اشک شبت ای دل خورشید را داغ از لبت ای فروزان ماه در ابر نقاب ای زبانت در دهان آفتاب کم بزن بر تیغ قاتل بال بال وه چه با سرعت روی سوی قتال آسمان مبهوت شور و حال تو است صبر کن آخر دلی دنبال تو است ای نهان در پیکرت روح پدر رحم کن بر قلب مجروح پدر تو محمّدiرا حسین دیگری بلکه در چشم پدر پیغمبری قلب بابا خون شده خون تر مکن تازه بر او داغ پیغمبر مکن آب زن این آتش تشویش را ورنه هم او را کشی هم خویش را میدان قتال، با دیدن آن جمال محمّد مثال، نوری دیگر و شوری دیگر گرفت کربلا شور قیامت را ببین الله الله قد و قامت را ببین در صف عاشور شوری دیگر است یا محمّد این توئی یا حیدر است جنگ صفین است و خشم بوالحسن یا محمّد کرده هجرت از وطن؟! یک جوان و این اینهمه قدر و جلال جلوه کرده پنج تن در یک جمال آه، لشگر این علی اکبر است جنگ با او جنگ با پیغمبر است چهره بر خاک سر کویش کشید وای اگر شمشیر بر رویش کشید ای تو قرآن خال و خطت آیه‌ات ای فروغ آفتاب از سایه‌ات ای محمّدiدر جمالت مُنجلی ای علی بن حسین بن علیe الحذر از فتنه نا اهل‌ها بر تو میترسم از این بوجهل‌ها تو تنی تنها و گرگان بی‌شمار یوسفا یعقوب مُرد از انتظار تا که دریایی بوصلت باب را بازگرد و کن بهانه آب را او تشنة وصل بود نه تشنة آب آن سراپا هم پیمبر هم امام آمد از دریای خون سوی خیام از عطش چون شعله پیچ و تاب داشت شکوه با بابا ز قحط آب داشت او که می‌دانست قحط آب بود اشک هم از تشنگی نایاب بود آب اگر می‌خواست از قلب سپاه بود تا دریا بر او یک گام راه این سؤال آب معنایش چه بود؟ اکبر از باب این تمنایش چه بود؟ آب اینجا یک بهانه بیش نیست آنکه گردد آگه از این راز کیست؟ کوثر او در دهان باب بود آب اگر می‌خواست عالم آب بود با گلوی تشنه رو در خیمه بُرد از لب عطشان بابا آب خورد چون لب خشک پدر را می‌مکید از دهان تشنه‌اش خون می‌چکید شه فشردش در بغل کای نور عین؟ ای حسین از آن تو تو از حسینa یوسف کنعان من خوب آمدی پاره پاره پیش یعقوب آمدی ماه کنعان دامنش شد لاله گون ماه من برگشته از دریای خون کام عطشان تو را دریا منم این تو و این اشک دامن دامنم من تو را تقدیم جانان کرده‌ام آنچه جانان خواسته آن کرده‌ام گر چه چون جان منی در پیکرم نیست جایز تا نشینی در برم تیغ ها لحظه شماری می‌کنند نیزه‌داران بی‌قراری می‌کنند دوست دارم تا شوی از تیغ تیز پیش چشم اشک ریزم ریز ریز این تو، این تیغ عدو، این وصل دوست بعد از این جای در آغوش اوست بشکنی از سنگ بدر آیینه را هر چه تیغ آید سپر کن سینه را دوست خود از تو پذیرائی کند خواجه لولاک سقائی کند هر چه آید بر سرت در این نبرد خوش بود، دیگر ز میدان بر نگرد نیست گر لیلا کنار پیکرت مادرم زهرا بگیرد در برت شیعه یعنی سر جدا و سر بلند شیعه یعنی پایدار و پایبند شیعه یعنی جان آزاد از بدن سیر عالم کرده از زندان تن شیعه یعنی تیغ گردون را سپر شیعه یعنی صید خونین بال و پر شیعه یعنی عاشقی خود ساخته از عبادت تا شهادت تاخته شیعه در خطّ علی اکبر است طالب ترک تن و ترک سر است آن تشنه از جام ولا سیراب، محو جمال ربّ الارباب دوباره با سرافرازی بمیدان جانبازی شتافت آن خدا آئینه احمد جمال تاخت چون حیدر به میدان قتال کربلا بدر و احد او احمدش اوج معراج شهادت مقصدش جان سپر بر تیر دشمن ساخته وز کفش تیغ و سپر انداخته تیغ ها شمع و دلش پروانه بود زخم‌ها گُل سینه‌اش گلخانه بود تیرها در هم تنش را دوختند سنگ‌ها بر زخمهایش سوختند در هجوم خارها از شوق مرگ پیکرش گردید چون گل برگ برگ بر تنش هر زخم جیحون می‌گریست چشم قاتل هم دگر خون می‌گریست هر چه طعم زخم خنجر می کشید انتظار زخم دیگر می کشید گفت ما را زخم قاتل مرهم است هر چه بارد تیغ بر فرقم کم است نیزه‌داران سینه‌ام را بشکنید سنگ‌ها آئینه‌ام را بشکنید جام مرگ از چشم مست یار به زخم تیغ از بوسة دلدار به شعله‌های تشنگی تا بم دهید ای دم شمشیرها آبم دهید عاقبت گردید آن گل نقش خاک پیش چشم باغبان شد چاک چاک ریخت خون از برگ برگ لاله‌اش کشت بابا را صدای ناله‌اش آمد و چون جان در آغوشش گرفت بوسه از لبهای خاموشش گرفت ناله زد کای جان رفته از تنم ای فراقت اشک دامن دامنم ای فدای پاره پاره پیکرت ای پدر را کشته با زخم سرت ای غمت پیش از شهادت قاتلم تازه شد داغ پیمبر در دلم با که گویم کثرت زخم تنت گشته بیش از حلقه‌های جوشنت خصم خندد لیک هر زخمت به تن لب گشوده تسلیت گوید به من گل کجا و صدمه آهن کجا من کجا و خندة دشمن کجا دیده بستی یا زمن دل کنده‌ای دست و پا زن تا ببینم زنده‌ای گر چه ببینم مرگ هم آغوش تو است باز گوشم بر لب خاموش تو است خوش بود ای گوهر غلطان به خاک خون کنم از لعل لبهای تو پاک بلکه حرفی از زبانت بشنوم باز، بابا از دهانت بشنوم ای اذان صبح تو در گوش من وی نمازت برده از سر، هوش من رو بحق باروی گلگون کرده‌ای سجده بر سجّاده خون کرده‌ای از وضوی عشق رویت لاله‌گون چشمه چشمه از تنت جوشیده خون تو محمّدiخون غار حرا از حرا ای احمد ثانی برآ تا لبت چون مصطفی اعجاز کرد دشمن از فرق تو قرآن باز کرد جان بابا عمّه آمد از حرم زخم فرقت را بپوشان اکبرم آری آری آن گل سرخ بهشت گشت نقش خاک و با خونش نوشت شیعه با خون عشق بازی می کند بی سر است و سرفرازی می کند شیعه در آزادگی حُر می‌شود خالی از خود و ز خدا پُر می‌شود شیعه یعنی یار یار و غیر غیر شیعه یعنی یک سعید بن جبیر شیعه باشد در طریق اهلبیت گاه دعبل گَه فرزدق گَه کمیت شیعه یعنی خون هفتاد و دو تن در محیط آفرینش موج زن شیعه تا گردد سپر بر هر بلا روز عاشورا رود در کربلا آری آری روز باید آمدن تا بخون خویش دست و پا زدن روز عاشورا بیا تا سرفراز پیش باران بلا آری نماز روز داری مهلت جان باختنش شب چه چاره جز سپر انداختن روز برق نیزه‌ها افروخته شب توی و خیمه‌های سوخته روز بر یاری سقا نامدی شب که گشته آب آزاد آمدی روز از محبوب یاری بایدت شب بغیر از گریه کاری نایدت روز دست و پا کنی از خون خضاب شب بود از غصه جانت در عذاب روز پیراهن ز خون پوشی به تن شب چه آید از تو جز بر سر زدن؟ جانبازی عاشق سیزده ساله (قاسم بن الحسنa) بین هفتاد و دو ماه انجمن آفتابی بود از برج حسنa سرو قدی از ریاض دو امام نوجوانی سیزده سالش تمام مجتبائی با حسین آمیخته بر دو کتفش زلف اکبر ریخته نه فلک نه ناز دانه کودکش بازوی عباس دست کوچکش اشک صد یعقوب نقل دامنش جان یوسف زنده از پیراهنش گردن هستی بزیر دین او دل اسیر رشته نعلین او یک مدینه عشق صد عاشور شور در کویر تیرگی دریای نور در رضای عشق زیر تیغ دوست آنکه آمد فوق اسماعیل اوست تازه دامادی نه داماد زفاف حجله گاهش دشت خونین مصاف آسمان گردیده نیلی پوش او نو عروس مرگ در آغوش او خون حنای دست این داماد بود بانگ واویلا مبارک باد بود زخم ها بر تن لباس شادیش سنگ نُقل مجلس دامادیش سر و قد آراسته با تیرها زلف هایش شانه از شمشیرها لعل لبهایش بخون آمیخته بر سرش از تیغ ها گل ریخته غافل از خود گشته و حیران هو در شب عاشور فرمودش عمو کای عزیز دل، عمو قربان تو مرگ چون باشد بکام جان تو تا عمو با او سخن او مرگ گفت غنچه لبهایش همچون گل شکفت کای عمو از مرگ و خون گفتی سخن به که جان تازه ببخشیدی به من آرزوی من همه ترک سراست مرگ خونین از عسل شیرین تر است با تو خون در کام شهد جان شود سنگ دشمن لؤلؤ مرجان شود کثرت زخمم لباس شادی است روز جانبازی شب دامادی است تیغ با تو شاخة گل می‌شود رعد از صوت تو بلبل می‌شود کام مرگم خوشتر از آغوش یار سم اسبم بهتر از دست نگار تیغ اگر آید به سر می گیرمش مرگ اگر خیزد ببر می گیرمش تا سرم افتد بخاک پای یار سیزده سالست بردم انتظار روز عاشور آن مه خوشید رو ریخت انجم، گشت برگرد عمو کای عمو شد نوبت آزادیم دوش سر خط رهائی دادیم تیغ قاتل گشته اینک تیز تر جام صبر من شده لبریز تر جان زمن بستان و جانانم بده تا نکشتی اذان میدانم بده تو خلیل الله و اسماعیل من چند مانم در دل زندان تن زودتر جان مرا از من ستان ترسم آید گوسفند از آسمان دست بُرد و پای جان را باز کرد گرد رخسار عمو پرواز کرد جان پی ایثار از جانان گرفت پا فشرد و رخصت میدان گرفت دیده دریا اشک دامن دامنش گیسوان خود و زره پیراهنش قرص ماهی پشت ابر تیرها بر سرش بارانی از شمشیرها نیزه‌ها از قد دلجویش خجل تیغ‌ها از طاق ابرویش خجل آب‌ها شرمنده از لغل لبش نارها در شعلة تاب و تبش پشت سر جان عمو دنبال او پیش رو زهرا باستقبال او همرهش از خیمه تا دست قتال روح عبدالله میزد بال بال کای برادر از رخت شرمنده‌ام گر چه بی تو ساعتی من زنده‌ام رو که من هم در قفایت راهیم هر چه باشد چون تو ثاراللهیم هر دو از خون لاله گون سازیم رو تو به مقتل من در آغوش عمو گفت دشمن آیت نو راست این فوق انسان برتر از حوراست این باز پیغمبر بمیدان آمده یا علی اکبر بمیدان آمده آن سراپا مهر نار قهر شد کام خصمش تلخ تر از زهر شد زد چنان با تیغ بر قلب سپاه کز سپه برخاست بانگ بانگ آه آه عزم او جز ترک جان و سر نبود ورنه یک تن زنده ز آن لشکر نبود گفت ما را شور رفتن بر سراست مرگ اینجا از عسل شیرین تر است بسته‌ام با یار عهدی از ازل کزدم شمشیرها نوشم عسل به چه شیرین است زخم تیغ دوست تیغ دور گردنم یا دست اوست در این حال عاشق به مراد خویش که وصل معشوق است رسید چون عمو فریاد قاسم را شنید همچو شهبازی بسوی او پرید دید گرگی را در آن صحرای جنگ بهر صید یوسفش بگشوده چنگ خشمگین چون شیر یزدان تاختی دست او را بدن انداختی ناگه از هر سو سپاه خیره سر گشت بر فرزند زهرا حمله‌ور شد ز یکسو لشکر از سوئی دگر سخت گردیدند بر هم حمله‌ور دشت خون از خار مالامال شد لاله پرپر شده پامال شد با شرار سینه سوز آه خویش آفتاب آمد کنار ماه خویش با شرار سینه سوز آه خویش آفتاب آمد کنار ماه خویش از سپهر دیدگان اختر گرفت لالة خونین خود در برگرفت باغبانی گرد پرپر لاله‌ای داشت هر عضوش صدای ناله‌ای کای به خاک افتاده در صحرای خون وی شهید بزم عاشورای خون ماه من با سوز من دمساز شو آفتاب از مغرب خون باز شو ای چراغ شعله بر گردون زده ای غزال دست و پا در خون زده بر سر دست من ای صد پاره‌تن دست و پا نه لب گشا حرفی بزن بر عمو سخت است ای جان عمو لب ببندی پیش وی از گفتگو گفتگوی تو توانم می‌دهد نک عمو جان تو جانم میدهد تو بکام مرگی و من زنده‌ام از امام مجتبی شرمنده‌ام هر کجا یاد تو و اکبر کنم گریه باید بر تو اول سر کنم ای برادر زاده‌ای نور بصر ای عمو را هم برادر هم پسر ای بخون آغشته قرآن حسینa قرةالعین حسن جان حسینa ای به باغ خون گل پرپرشده ای به نار عشق خاکستر شده لالة من از زمین بردارمت یا میان خارها بگذارمت خوش بود در خیمه چون شمس و قمر دو پسر عمو کنار یکدگر هر دو بر سر شوق رفتن داشتید هر دو رفتید و مرا بگذاشتید دست حق در باغ جنت یارتان مادرم زهراست مهماندارتان شیعه پیمان بسته با این خاندان از ازل بنشسته با این خاندان شیعه یک لاله ز خاک کربلاست عشق باز سینه چاک کربلاست شیعه در خط حسین بن علی است هر که از این خط جدا شد شیعه نیست عباس در سر منزل شهادت، بی دستی را انتخاب می‌کند و دست رد به سینة دنیا می‌زند شب، شب ایثار و عشق و شور بود جنگ سخت تیرگی با نور بود حق و باطل از دو سو بستند صف آنطرف تیغ اینطرف سرها بکف آنطرف آغاز راه نار بود اینطرف پایان هجر یار بود آنطرف صحبت ز سر انداختن اینطرف حرف از سپر انداختن آنطرف راهی که آغازش فناست اینطرف خطی که پایانش بقاست آنطرف فرمانده شرّالناس بود اینطرف صاحب علم عباس بود دید آن دریای غیرت چشم نور آن سوی خیمه سیاهی را ز دور آن سیاهی بود شمر زشت خو شمر نه دنیای پست فتنه جو این دنی دنیا که با تدبیر خام روزی از بهر علی گسترد دام بارها می‌خواست طنّازی کند با امیرالمؤمنین بازی کند شیر حق زنجیری دامش نشد هم طلاقش داد و هم رامش نشد بار دیگر خویش را آراسته از پی عباس او برخاسته زهر خندش بر لب و دامش بدست آنشب آمد راه بر عباس بست گفت کای شیران شکار دام تو ای شجاعت را هراس از نام تو چند اینجا عبد دربارت کنند پای آنسونه که سردارت کنند آنطرف در دست ساقی‌ها شراب اینطرف لبها کبود از قحط آب آنطرف بر خلق آقائی کنی اینطرف لب تشنه سقائی کنی آنطرف تا ملک ری پر می‌کشی اینطرف خجلت ز اصغر می‌کشی آنطرف در مقدمت سر اوفتد اینطرف دستت ز پیکر اوفتد آنطرف خط شهی آری بدست اینطرف مشگ تُهی داری بدست خون شیر شیر حق آمد بجوش گفت هان ای روبهک لختی خموش بهر صید شیر دام انداختی بی خبر عباس را نشناختی کربلا دریای خون، من ماهی‌ام هر چه آید پیش ثاراللّهی‌ام عشق برده صبر و تاب و هوش من سرگران باری بود بر دوش من آنطرف دلها همه از حق جداست اینطرف آغوش پر مهر خداست آنطرف خشم خدای اکبر است اینطرف ریحانة پیغمبر است آنطرف شیطان صدایم می‌کند اینطرف زینب دعایم می‌کند آنطرف بر گردنم دِین است دِین اینطرف دست مرا بوسد حسین شیعه با خار بلا خو می‌کند شیعه چون گل مرگ را بو می‌کند شیعه یعنی تیغ بیرون از نیام شیعه یعنی پیرو خط امام شیعه در خط بقا فانی شده است شیعه اسماعیل قربانی شده است شیعه قرآن از حسین آموخته در شرار خیمة او سوخته آن عاشق شوریده حال، به امّید بامداد وصال، شب را در نماز عشق به پایان رساند رفت آب شب در سجود و در رکوع کرد خورشید جهان آرا طلوع خون آن قربانیان حجّ خون کرد خاک نیلگون را لاله گون حاجیان از حج خون پرداختند جای موی سر همه سرباختند لحظة ایثار خیر الناس شد نوبت جانبازی عباس شد از کمان خیمه چون تیری شتافت سینة دریای دشمن را شکافت سدّ پولادین دشمن را شکست تا به قلب آن دریا یافت دست آب بر آن شد که طنازی کند خواست تا با هستیش بازی کند موج دریا گِرد آن لب تشنه گشت وز فراز گردن مرکب گذشت بوسه زد پیوسته او را بر رکاب کی لبت عطشان منم من آب آب من که مهر دختر پیغمبرم از گلوی تو به تو تشنه‌ترم ای لبت کوثر ز دریا رخ مپوش تا به من آبی دهی آبی بنوش بسکه موج بحر پایش را فشرد خم شد و دستی به زیر آب برد ناله از دل برکشید ای آب سرد اینقدر بیهوده گرد من نگرد هستی دریا بود در مشت ما بحر جوشید از سر انگشت ما گرچه از بی آبیم سوزد نفس آب من لگذشتن از آب است و بس آب سرد من بود در جام دوست آنچه را من تشنه‌ام در دست اوست عشق گوید تا شوی زین جام مست آب کم جو تشنگی آور به دست چند گویی جرعه‌ای از من بنوش رو بپرس اصغر چرا رفته ز هوش بسکه عطشانند آل فاطمه اشک هم خشکیده در چشم همه آب آب تشنگان زد آتشم خجلت از سقایی خود می‌کشم کاش از اول نام من سقا نبود یا در این صحرای خون دریا نبود کام خشک و، سینه آتش، دل کباب تشنه بیرون آمد از دریای آب کام دل بگرفت از جام عطش بست پیش آب احرام عطش خویش فانی در هُو الموجود کرد رو به سوی کعبة مقصود کرد چون کمر بهر طواف عشق بست در طواف اولش افتاد دست طوف دوم در مطاف داورش شد فدای دوست دست دیگرش دور سوم خون به جای اشک خورد تیر دشمن آمد و بر مشک خورد دور چارم داشت عزم ترک سر کرد پیش تیر، چشمش را سپر دور پنجم با عمود آهنین گشت سرو قامتش نقش زمین گشت در دور ششم از تیغ تیز عضو عضوش قطعه قطعه ریز ریز دور هفتم داده بود از کف قرار خویشتن را دید در آغوش یار شد سراپا چشم زخم پیکرش دید زهرا را به بالای سرش با زبان حال می‌گفتش بتول آفرین عباس من حَجّت قبول بهر آن لب تشنه دریا خون گریست دیدة صحرا دل هامون گریست چشم ثارا... همچون چشم مشک ریخت اشک و ریخت اشک و ریخت اشک کی به خون آغشته چشمی باز کن یک برادر گوی و خواب ناز کن جمع کردم از زمین هست تو را هم عَلَم هم مشک و هم دست تورا ای سراپا گشته چون گل چاک چاک ای سپهر غرق خون بر روی خاک بی تو ای سرو روان در خیمه گاه آب آب تشنگان شد آه آه نیست ممکن کز زمین بردارمت یا میان دشمنان بگذارمت کاش می بردم تنت را در حرم جای دست گل برای دخترم ساقی لب تشنة بی دست و سر خجلت از بی آبی طفلان مبر تا تو را دریای خون مأوا شده دخترم با اشک خود سقّا شده من که خود با شعلة هفتاد داغ چهره‌ام تابنده‌تر شد از چراغ تا تو را از تیغ کین افتاد دست ماند پایم از ره و پشتم شکست گرچه در فریاد خود ماندم خموش حبس گشته در دل تنگم خروش عضو عضوم راست در هر انجمن نالة عباس من عباس من شیعه یعنی تشنه در دریای آب شیعه یعنی زخمهای بی حساب شیعه یگ گلخانه از زخم بلاست شیعه یک صحرای سرخ کربلاست شیعه یعنی سربلند و سرجدا شیعه یعنی دست از پیکر جدا شیعه همچون شمع سوزد بی صدا تا برای انجمن گردد فدا شیعه نور از ابتدا تا انتهاست نور تا روشن بود از خود رهاست شیعه همچون چشمة واصل به بحر آب بخشد تشنگان را نهر نهر شیعه یعنی لاله صبح بهار عطر او پیچیده در لیل و نهار شیعه چون خضر نبی در هر لباس گمرهان را رهنمای ناشناس شیعه همچون ابر رحمت هست خویش ریخته بر عالمی با دست خویش شیعه تنها پیرو آل علیست شیعه مثل سایه دنبال علیست شیعه یک پیغمبر معراج لاست شهروند کلّ ارض کربلاست شیعه یعنی از ولادت با حسینa شیعه یعنی تا شهادت با حسینa دسته گلی که حسین خود برای دوست برد و تقدیم دوست کرد طفل صغیریست که پیران کامل دست توسل بسویش دراز کردند طفل شیعه بی‌خطر آرام نیست جز بشیر مرگ شیرین کام نیست کیست کز من دلنوازی می‌کند طفل طبعم عشق بازی می‌کند شمع گشتم با شراری ساختم دل به طفل شیر خواری باختم خضر راه خویش را دریافتم شیرخواری پیر پرور یافتم کودک شش ماهه‌ا یکز شش طرف هفت باب و چار مامش جان به کف چاره جویان جهان بیچاره‌اش انبیا را دست بر گهواره‌اش خار گل از غنچه خندان او بحر مشتاق لب عطشان او از سرشک دیده‌اش دریا خجل وز گلوی تشنه‌اش سقا خجل لاله‌گون از خون او روی خدا با لب خامُش سخنگوی خدا گرد غربت مانده بر آئینه‌اش یک بیابان کربلا در سینه‌اش از ولادت تا شهادت با حسینa لحظه لحظه کرده عادت با حسینa سینه‌اش سینای سرّالله بود تا خدا او را فقط یک آه بود انتظار تیر قاتل برده بود ورنه شب از تشنه کامی مرده بود شب به کانون عطش احیا گرفت روز تیر آمد ز شیرش وا گرفت طفل در گهواره هستی باخته با پدر از خیمه بیرون تاخته الله الله کس ندیده بهر ماه شانه خورشید گردد قتلگاه تا گلوی نازکش از هم گسیخت خون او بر صورت خورشید ریخت بس که این خون بر فضا پاشیده بود آسمان هم لاله گون گردیده بود هر که را سر قاتل از خنجر برید حرمله با تیر از او سر برید شعلة آتش ستم سوزی نمود خنده‌اش اعلان پیروزی نمود خنده بر لب داشت آن خونین دهن با پدر گردید سرگرم سخن کای پدر لبخند من از وصل اوست پیش تیر دوست خندیدن نکوست شیرخوارت شیر از داور گرفت جای در آغوش پیغمبر گرفت شیر نوشیدم ز تیر و از برت پر زدم بر روی دست مادرت صید خونین تو ممنون خداست خون من هم بعد از این خون خداست تا پیامت را برم در نزد او «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» غسل جانبازی ز خون دل کنم تا نماز عشق را کامل کنم با همین خون ای ز خونم سرخ رو من کنم غسل و تو می‌گیری وضو نینوا تا حشر مرهون من است مُهر طومار تو از خون من است باز روی شانه‌ات پَر می‌کشم انتظار تیر دیگر می‌کشم زخم من بر زخم قرآن مرهم است بر گلو یک چوبة تیرم کم است زخم من فریاد بر پا خواسته است ناله های از درون ناخواسته است زخم من باغ گل صحرای لاست زخم من یک داستان کربلاست زخم من بر عاشقان پیک خداست زخم من آوای لبّیک خداست بس که جانم از عطر افروخته تیر قاتل در گلویم سوخته تیر را بیرون بکش از حنجرم بلکه با دستت جدا گردد سرم اصغر تو حجت کبرای تو است تا ابد فریاد عاشورای تو است اینک حبیب هستی در راه محبوب باخته، خود بسوی میدان وصال یار تاخته، و شور دیگری در عالم ایجاد انداخته کرده ام از خویشتن عزم رحیل پر کشیدم تا خدا بی جبرئیل از خودیّت ها رهائی یافتم سر خط بی انتهایی یافتم رفته‌ام آنجا که من نامحرم است لب فرو بستم سخن نا محرم است این منم یار و ندانم کیستم من سخن گویم ولی من نیستم دوش جان کردم تهی از بار دل جان و دل دادم به میدان دار دل گرچه در میدان هستی زیستم خود نمی‌دانم که بوده کیستم پیشتر از آنکه آیم در وجود بود بر سجاده عشقم سجود پیشتر از آنکه آیم در وجود بود بر سجاده عشقم سجود ساکن میدان لایم ساختند شهروند کربلایم ساختند قبله‌ام بود از ازل روی حسینa سر نهادم بر سر کوی حسینa شعله‌ای ای آتش فریاد جان تا به نظمی سینه سوز و دلستان شرح میدان وصالش سر کنم خلق را زیر شعله خاکستر کنم آن به هستی بخش، هستی باخته لرزه بر جان وجود انداخته گشت بر رفرف چو پیغمبر سوار شد به معراج شهادت رهسپار الله الله کز همان اول قدم در وجود افتاد فریاد عدم انبیا یکباره بر پا خاستند اذن جانبازی ز مولا خواستند یکصدا دادند با هم این ندا کای همه هست خداوندت فدا چند زاغ زشت در باغ ارم چند قوم فیل بر گِرد حرم انبیا را حکم سربازی بده سر بگیر آنگه سرافرازی بده ما به پایت طالب ترک سریم قاسم و عباس و عون و جعفریم بوالبشر آهی کشید از پا نشست نوح را از گریه طوفان داد دست روح میشد از تن عیسی رها غم به موسی تاخت همچون اژدها شد خلیل الله سر تا پا خروش خون اسماعیل سخت آمد به جوش روز بر یعقوب شد شام سیاه خواست یوسف افکند خود را به چاه بود ارواح رُسُل در اضطراب کز امام عاشقان آمد خطاب: کای رسولان از چه خود را باختید خویش را سد ره من ساختید؟ من سراپا اویم از خود رسته‌ام با خدا عهدی که بستم بسته‌ام تیر دشمن بال معراج من است خط خون تا دوست منهاج من است سدّ راه من نگردد هیچکس دوست را با دوست بگذارید و بس دوست دارم تا به پای دلبرم بارها از تن جدا گردد سرم دوست دارم تا ز تیر قاتلم چشمه چشمه چون زره گردد دلم دوست دارم کز هجوم زخم تن دخترم گوید که هذا نَعشُ من بی رضای دوست هر شادی غم است زخم تیغی کو پسندد مرهم است خواست تا در هم فرو ریزد سپهر رفت تا افتد ز گردون ماه و مهر آسمان پر شد ز لبیک ملک اختران کردند گم ره در فلک از فرشته از ملک تا وحش و طیر روحشان گِرد سر شه کرد سیر او که با حق عقد پیمان بسته بود دیگر از جان و جهان دل شسته بود چشم حسرت دوخته بر تیرها زیر لب می‌گفت با شمشیرها تیرها شمشیرها اینک منم همّتی تا بگذرید از جوشنم گرچه باشد آب مهر مادرم من به آب تیغ‌ها تشنه‌ترم من اگر از مکّه بیرون آمدم بر طواف کعبة خون آمدم حج من خون گلو افشانی است جامة احرام من عریانی است حج من دیدار حق در کربلاست مروه گودال و صفا طشت طلاست تا نگردد سدّ راهش هیچ کس از حرم میراند با سرعت فرس خلقتی را از سر ره زد کنار شد به میدان شهادت رهسپار ناگهان در او آن جوش و خروش بانگ مهلاً مهلنی آمد به گوش او که بر پیغمبران هم ناز داشت این صدا و را ز رفتن بازداشت کربلا در موج دود آه ماند برق آهی زد براق از راه ماند هیچ کس نشنیده کوه آهنی در تلاطم افتد از آه زنی کیست این زن ای همه مردان فداش که شد آن محو خدا، مات صداش زن مگو، مردی از او نیرو گرفت عصمت از شرم عفافش رو گرفت زن مگو عرش خدا را قائمه یک محمّدiیک علی یک فاطمهd عالم هستی توان نداشت که راهش را ببندد جز زینب،d که او حسین بود و حسین او شه ز شوق دوست در تاب و تب است این که راهش را گرفته زینب است در دو دست آن بتول عالمین بند اسب و رشته قلب حسینa بر کشید آهی جهانسوز از جگر کای ملک خاک رهت، آهسته تر ای شتابت بیشتر از آفتاب روز زینب شام شد کم کن شتاب ای برادر تند میرانی فرس صبر کن افتاد زینب از نفس من نگویم باز شو سوی حرم لیک گویم صبر کن من خواهرم بسکه سوز از پرده دل ساز کرد چشم حق چشمی بسویش باز کرد کای بتول دوم ای بنت الامام وی امامت را نگهبان گام گام وی حیات صبر مرهون دمت وی خجل کوه مصائب از غمت ای فراتم اشک دامن دامنت وی مرا سوزانده مهلاً مهلنت یار چون شمعم به محفل می‌برد تو زمن جان او زمن دل می‌برد ای خدا را دست و بازو زینبم دست بردار از زمام مرکبم من دگر در عالم تن نیستم او مرا با خود بَرَد من نیستم مادر این ره همدلیم و همدمیم هر دو با هم بوده‌ایم و با همیم با من و با دوست در یک سنگری دوست پیش روی و تو پشت سری غم مخور خواهر بجان مادرم محملت را با سر خود می‌برم آنکه از من جان نثاری خواسته از تو صبر و بردباری خواسته جز ز ذات لامکان تمکین مکن هر چه دیدی صبر کن نفرین مکن جز به صبر این ره نگیرد خاتمه صبر کن ای پای تا سر فاطمهd صبر کن تا سنگ بارانم کنند آفتاب نیزه دارانم کنند صبر کن گر خورد سیلی دخترم این بود میراث زهرا مادرم دم فرو بند ای بتول دومین تا سرم از نیزه افتد بر زمین چون کند سیل حوادث رو به تو صوت قرآنم دهد نیرو به تو ای پناه دین و مشتی بی‌پناه وعده دیدار ما در قتلگاه چون عنان از دست زینب برکشید سوی میدان شهادت پر کشید عرشیان خندان به استقبال او فرشیان را جال و دل دنبال او خشک و تر از کام خشکش سوخته نیل و جیحون و فرات افروخته تیرها از دور گریبانش همه نیزه‌ها در خط فرمانش همه تیغ ها در غلاف خود وقوف تا ندا آید خذینی یا سیوف چون خذینی راند بر لب در مصاف تیغ‌ها جستند بیرون در غلاف همزمان با نیزه‌ها و تیرها خاست فریاد از دم شمشیرها کای حسین اینک بفرمان توایم ما به دست خصم از آن توایم حکم کن تا قلب اهریمن دریم سر فرو در سینه دشمن بریم رشته‌ها زین قوم کافر میبریم از تمام شمرها سر می‌بریم شه اشارت کرد کای شمشیرها نیزه‌ها و سنگ‌ها و تیر‌ها دوستان با خصم همراهی کنید وای اگر امروز کوتاهی کنید عهد من با دوست عهدی محکم است هر چه زخم آید بر اندامم کم است پیشتر از خلقت این روزگار بوده‌ام امروز را چشم انتظار تا مرا در کار خود یاری کنید موج خون از رگ رگم جاری کنید آنچنان ریزید باهم بر سرم تا که نشناسد تنم را دخترم روز روز سنگباران من است عید حج خون یاران من است حج من زخم هجوم تیرهاست جامة احرام من شمشیرهاست حج بود سرتا قدم فانی شدن در منای دوست قربانی شدن زمزم من حلق مذبوح من است عید حج خون یاران من است یار را دیدند چون تسلیم یار تیغ ها دادند از کف اختیار دشمنان از چار جانب تاختند لرزه بر هفت آسمان انداختند آن یم طوفانی خشم خدا ناگهان جنبید چون کوهی زجا کام تشنه، غم فزون، دل داغدار گشت فردی حمله ور بر سی هزار ای شگفت از اینکه گفتند الحذر سی هزار از بیم تیغ یک نفر نوک تیر از چشمه تنگ زره زخم‌هایش را به هم می‌زد گره زخم تن چون ریک صحرا بی شمار باز خصم از زخم تیغش در فرار هفت نوبت رشته دشمن گسیخت سرفکند و دست و پا بر خاک ریخت چرخ را برخواست فریاد از درون آسمان شد غرق در دریای خون ناگهان آورد یاد از عهد دوست گفت تیغ انداختن اینجا نکوست تیغ را افکند و سر بر کف گرفت جان شیرین چون سپر بر کف گرفت روبهان در معرکه گشتند شیر باز گردیدند با شمشیر و تیر بسکه گل زخمش رسید از تیغ مرگ عضو عضوش گشت چون گل برگ برگ آتش از شمشیر و این با نیزه کُشت تیر بر دل رفت و بیرون شد ز پشت مهر ذره ذره از شمشیر شد گل بسان خارپشت از تیر شد بُغض کوفی بین و حدّ کینه را سنگ باران می‌کند آئینه را دل مگر سنگی بسوز از این شرار دیده چون شد غیرتت اشکی ببار ای ملائک ناله و افغان کنید آسمان را بر زمین ویران کنید آه یاران آسمان شد چاک چاک آفتاب فاطمه شد نقش خاک چرخ را بر سر هوای خیرگی است نور را کشتند عالم تیرگی است گشته در امواج ظلمت آشکار ذوالجناحی بی لگام و بی سوار ذوالجناحی شیهه هایش دردناک کاکلش خونین و قلبش چاک چاک ذوالجناحی نه براقی بی رسول شسته خون از چهره با اشک بتولd شیهه اش از قتلگه تا خیمه گاه الظلیمه الظلیمه آه آه ذوالجناحا از چه خود را باختی جان زینب را کجا انداختی؟ کاکل از خون خضاب آورده‌ای در حرم خون جای آب آورده‌ای دیده گریان و دل مجنون کیست ای براق بی‌رسول این خون کیست؟ ذوالجناحا لحظه‌ای کز خیمه گاه ره سپر گشتی بسوی قتلگاه کودکی با گریه در راهت نشست خم شد و بگرفت پایت را بدست گریه بر آن گوشوار عرش کرد گیسویش زیر سُمت را فرش کرد می‌فشاند از زلف گردآلود مشک بود لبهایش بسان چوب خشک تاب از بهر دل بی تاب خواست از پدر هنگام رفتن آب خواست آن صغیر تشنه کام بی‌گناه آب آبش گشته بر لب آه آه روبه خیمه با رخ گلگون مبر آب می‌خواهد برایش خون مبر یا محمّد نور عینت را ببین ذوالجناح بی حسینت را ببین رفرفی برگشته از معراج خون یا مهی تابیده از امواج خون یکطرف خیل ملک دنبال او یکطرف زهرا به استقبال او اینک عالم هستی محو حسین انند و حسین محو خداست و هر زخمش گل لبخند وصال حضرت ذوالجلال است باز شو از راه خود ای آفتاب یا بسوزان آسمان را یا مهتاب کاش همچون اشک خونین از سپهر اختران ریزند با ذرات مهر وای وای ای چرخ بازیگر مگود آه آه ای آسمان دیگر مگود آفرینش راست فریاد جنون دیدة گردون شده دریای خون ناله‌ها از سینه ام بیرون شوید چشم‌ها از اشک بحر خون شوید وقت آن آمد که با فریاد خویش ز آسمان دون بگیرم داد خویش افکنم بر چرخ گردون زلزله آفرینش را کشم در سلسله مهر را از سینه گردون کشم ماه را با اشک خود در خون کشم روز را پیچم درون دود آه تا نیاید شمر دون در قتلگاه سینه تنگم شده صحرای خون گشته گم در دیده‌ام دریای خون یک جهان آتش به قلبم تافته کربلا پیشم تجسّم یافته پیکر قرآن نشانه تیرهاست آیه آیه طعمه شمشیرهاست جسم پاک یوسفی در خون و خاک مثل قلب پیر کنعان چاک چاک یک بیابان گرگ دورش تنگ تنگ کرده آن نازک بدن را چنگ چنگ یک گلستان زخم در باغ تنش مهر خون هر رشته پیراهنش باغبانی لاله‌هایش برگ برگ آب خورده غنچه‌اش در تیغ مرگ یک گل خونین و هفتاد و دو داغ تشنه کام افتاده در دامان باغ برگهای خشکش از خون تر شده غنچه روی سینه‌اش پر پر شده در یم خون راز کرده با خدا از خدا پرواز کرده تا خدا بر تنش