سال اول، شب هشتم– نهم، آقایی آمد کنارم نشست و گفت: «من ۳۰ سال است که در انگلستان هستم و به امر تجارت مشغولم». ناگهان گریه اش گرفت. پس از دقایقی، در حالی که بغض هنوز گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می زد، گفت: «دخترم با بالاترین نمره در بهترین دانشگاه انگلستان پذیرفته شده است. او ...