یک تاجری در تهران بود، با کشورهای مختلف معامله میکرد. آقازادهاش را هم با خودش میبرد. این آقازاده در آن کشور خارج عاشق دختری شد و هر چه پدرش میخواست که دامادش کند، میگفت: همان دختر را میخواهم. هر کاری کرد، پسر گفت: الا و لابد اگر بناست که من داماد شوم، همان دختر خارجی را میخواهم.