«یک شب در تهران، جایی منبر رفته بودیم، شب جمعه بود و منبر آخرمان بود و احیا گرفته بودیم، از منبر پایین آمدیم، جمعیت هم خیلی بود، یک وقت دیدم یکی از این جوانها، موهای سر فرفری و ریش تراشیده و پیراهن بی آستین و بازوها هم خال کوبیده، یک هیکل لاتی و ... این هِی خودش را به من میمالید، مثل این که یک کاری دارد...»