معمولا هر دو یا سه روز و خیلی دیر می شد هر هفته را تماس می گرفت بار آخر گفتم اگر سخت است برگرد ولی چیزی نگفت. هر بار که تماس می گرفت توی صحبتهایش خوشحالی را می شد فهمید. با اینکه چندباری گفتم بچه ها دلشان برایت تنگ شده اما می گفت: الان سرباز حضرت زینب(س) هستم و باید بمانم.