ملالت انسان با اقبال به نامحدود برطرف میشود
غلامحسین ابراهیمیدینانی، استاد و چهره ماندگار فلسفه، در برنامه معرفت که ۲۹ فروردینماه، پخش شد، به شرح ابیاتی از غزلیات شمس پرداخت که در ادامه متن این صحبتها را میخوانید:
عقل، انسان را به راه راست هدایت میکند. مولانا میگوید: «غیر عقلت راه بین جستیم نیست، جز به ذکرت همنشین جستیم نیست»، یعنی غیر از آن عقلی که تو به ما دادی، هرچه جستیم چیزی را نیافتیم. در مورد ذکر نیز باید بگویم، ذکر هم گفتن است و هم یادآوری. معنای لغوی ذکر، تذکر و یادآوری است که این یادآوری را به زبان هم میتوان آورد، اما تذکر و ذکر از یک ماده هستند. میگوید غیر از اینکه به یاد تو باشیم چیزی بهتر از یاد تو نیافتیم. انسان برای اینکه آرام باشد، غیر از یاد خدا چیزی بهتر نمیتواند پیدا کند، همچنان که فرمود «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» و «أَنَا جَلِيسُ مَنْ ذَكَرَنِي».
انسان دو خصلت مهم دارد؛ اندیشه و عواطف. انسان هم میاندیشد و هم عواطف دارد. عاطفه مانند اینکه از چیزی خوشش میآید و یا از چیزی بدش میآید که گاهی هم ملول میشود. یک وقت انسان منطقی میاندیشد و یک وقت عواطف دارد و چیزی را دوست دارد. اینها دو سنخ هستند. در حقیقت، عواطف با اندیشه نزدیک بههم هستند، اما دو جیز محسوب میشوند. انسان، هم عواطف دارد و هم اندیشه. ما جهان را با اندیشه میفهمیم، اما وقتی به جهان نگاه میکنیم در پرده عواطف هم به آن مینگریم.
اما جهان فقط در زیر لوای اندیشه برای ما ظاهر نمیشود، بلکه عواطف نیز وجود دارد، همچنان که میگوید «به جهان خرم از آنم که جهان خرم از او است، عاشقم بر همه عالم که همه عالم از او است». عاشق شدن عاطفه است.خوش آمدن و بد آمدن از سنخ عواطف هستند، پس ما، هم با اندیشه به جهان مینگریم و آن را میشناسیم و هم از عواطف استفاده میکنیم. در واقع، علم یک نوع و فلسفه نیز یک نوع جهان را میشناسد که اینها نیز دو نوع شناخت هستند. یک شناخت تجربی و یک شناخت فلسفی داریم که با هم رابطهای دارند. اما این شناختن جهان یک وقت با اندیشیدن است و یک وقت با عواطف سر و کار داریم که گاهی هم ممکن است انسان به ملالت دچار شود.
کمتر کسی است که ملالت را تجربه نکرده باشد. همه آدمها به نوعی ملول شدهاند که این مسئله در برخی بیشتر و در برخی کمتر است. اما کمتر کسی است که ملالت را تجربه نکرده باشد. انسان چون از جنس انس است، ملالت را دارد. اما در معنای ملالت باید گفت که انسان وقتی ملول میشود، زمان به کندی میگذرد. زمان یک جور است و تُند و کُند ندارد، اما کسی ملول است و در حال ملالت زمانش کُند میگذرد و کسی که سرحال و خوشحال است، زمانش تُند میگذرد.
عاشق بیقرار شبش طولانی میشود، چنانکه میگوید «شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد، تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد»، آنکه در وصال است، اول شب تا چشم بههم زند، صبح میشود، اما کسی که در فراق است، شبش دراز است. بنابراین وقتی انسان ملول شود، زمان کُند میگذرد و بعد، چیزی هم برای سرگرمی خودش پیدا نمیکند. بنابراین ملالت را به خاصیتش تعریف کردم و وقتی آدم ملالت را حس میکند، زمان را کُند سپری میکند.
اما سوال این است که چطور میشود این ملالت را برطرف کرد؟ البته که سخت است، اما راه دارد. اگر کسی به راز جهان آگاهی داشته باشد، میتواند ملالت را برطرف کند. اگر جهان را سطحی ببینید، ملالت به آسانی عبور نمیکند. کسی که جهانش محسوسات است، ملالت پیدا کند و ملالتش سخت و غیر قابل جبران است، اما کسی که به راز جهان آگاهی دارد، میتواند این ملالت را برطرف کند و میگوید ملالت من نیز رازی دارد.
باید به راز پنهان پشت ملالت فکر کنیم و به مجرد اینکه به این راز فکر کردیم، این ملالت تخفیف پیدا میکند. وقتی آدم ناراحت میشود که فکر میکند این جهان همین است که هست. جهان محدود است و الآن ملالت پیدا میکند، اما اگر از این عالم محدود به آنکه نامحدود است بیندیشیم ملالت کم میشود. حالا پرسش این است که در محدود بمانیم یا از محدود به نامحدود برویم؟
«لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد، که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است»، کسی که به لعل لب میاندیشد، اگر دچار فراق شد و نرسید، ملالت مییابد، اما کسی که میداند پشت پرده این خط زنگاری و لب لعل لطیفه پنهانی وجود دارد و از این عالم محدود عبور کرد و توجه به علم نامحدود یافت، ملالتش کم میشود .لطیفه یعنی رازی که پنهان است. خداوند نیز لطیف است و باید خدا را در مظاهرش دید. انسان برای اینکه بتواند ملالتش را برطرف کند تا جایی که ممکن است بهتر آن است که از محدود به نامحدود برود و توجه به امر نامحدود پیدا کند و به راز آفرینش باور پیدا کند. راز هستی برای همه اشخاص کشف نشده است و اگر به رازی برسیم، راز پنهانتری هم وجود دارد و هر پردهای را که کشف کنیم یک پرده دیگر مقابل شما کشیده شده است.
نمیتوان به پردهای رسید که پشت نداشته باشد و هر اندازه پردهها را بشکافیم، باز هم پردههایی در مقابل است گه پشت آن خبرهایی وجود دارد. «حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو، که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را»، فیلسوف هر اندازه دقیق باشد، باز هم نمیتواند راز هستی را بگشاید. سقراط آدم بزرگی است و یکی از بزرگترین فلاسفه تاریخ است و برای رازگشایی کوشیده است، اما او هم گفت که دانش من تا بدینجا رسید که بدانم نادانم. در نهایت گفت نمیدانم.
منبع: ایکنا
افزودن دیدگاه جدید