۲ سوالی که شهید مدنی جوابش را از امام حسین(ع) گرفت
به نقل از فارس، ۴۰ سال از شهادت آیتالله شهید مدنی، دومین شهید محراب از غروب آن مهر تابان میگذرد و هنوز داغ و رنجش نبودش قلبهایمان را میفشارد؛ سالهاست که چشمانمان در فاجعه فقدان آن نفس مطمئنه مبهوت و نگرانند.
عاشق دلسوختهای که بود سوخت و گرمی و نور افشاند، حماسه مقاومتی که تا ماند مبارزه کرد، اسوه تلاشی که تا جان داشت کوشید، الگوی ایثاری که هرچه داشت بخشید، سر عجیبی که جلوهای از جمال کبریایی بود.
آیت الله مدنی در یکی از سخنرانی های خود می گوید: "من در دو موضوع نسبت به خود شک داشتم، یکی اینکه به من می گویند: سید اسدالله، آیا من واقعاً از اولاد پیامبر هستم؟ و دیگر اینکه آیا من لیاقت آن را دارم که در راه خدا شهید بشوم یا نه؟... روزی به حرم امام حسین(ع) رفتم و در آنجا با ناله و زاری از امام خواستم که جوابم را بدهد، پس از مدتی یک شب امام (ع) را در خواب دیدم که بالای سرم آمد و دستی به سرم کشید و این جمله را فرمود: یا بُنَّی انتَ مقتولٌ (ای فرزندم کشته می شوی.
او اسدلله بود، شهید محراب مدنی مدینه ایمان و جهاد استوانه بلند و تقوا و فضیلت بود که تا بود برای خدا بود، از این رو طراوت سخنش نور صفا میافشاند.
برای آشنایی بیشتر از خصوصیات آیت الله شهید مدنی مصاحبهای با ناصر برپور از محافظان شهید مدنی ترتیب دادیم، که به شرح زیر است:
نخستین آشنایی شما با شهید مدنی چگونه بود ؟
آیتالله مدنی در زمانی که آیتالله قاضی به شهادت رسیدند، امامت جمعه تبریز را بر عهده گرفتند و بنده و چند نفر دیگر محافظت ایشان را بر عهده داشتیم و در بیت و نماز جمعه و این طرف و آن طرف که میرفتند، همراهشان بودیم.
بارها شده بود که هم دوستان و هم بنده حقیر دیده بودیم که در روزهای گرم تابستان و در شبها که نگهبانی دادن سخت بود، ایشان میآمدند و تلاش میکردند به نگهبانها بقبولانند که بروند و استراحت کنند و میگفتند مگر برای من نیامدهاید؟ من خودم هستم و نگهبانی میدهم.
ایشان چنین روحیهای داشت و با این کار به ما میفهماند که من هم مثل شما هستم و به این مسئله افتخار هم میکنم، ولی چون حالا از طرف نظام مسوولیتی بر عهدهام هست، همه باید از این مسوولیت حفاظت کنیم.
در اوایل انقلاب، برخورد بقایای رژیم گذشته، منافقان، لیبرالها، سلطنتطلبان و دشمنان انقلاب، بچههای حزبالهی را نگران میکرد.
جنگ که آغاز شد، اکثر بچههای سپاه مجرد بودند و این نگرانیها، به اضافه قضیه جنگ باعث میشد که اینها ازدواج نکنند.
حاج آقا جلسهای با مسوولان سپاه و سایر نهادها گذاشتند و بحثشان این بود که بچهها را تشویق کنیم، ازدواج کنند و امام هم نظرشان همین است.
میگفتند: نمیگوئیم نگران این مسئله نباشید، ولی این نباید جلوی ازدواج شما را بگیرد. هر یک از بچهها هم اقدام به ازدواج میکردند، آقا داوطلبانه خطبه عقد آنها را میخواندند.خطبه عقد خود ما را هم در سال ۶۰ و ۶۸ روز پیش از شهادتشان خواندند.
در همان جلسه مطرح شد که بچهها بضاعت این کار را ندارند و آقا بحث مفصلی درباره خیرات و کمکها و احسان کردند و فرمودند: «از خصوصیات یک مسلمان این است که در این راه اقدام کند و از آن مهمتر و توفیق بالاتر این است که قبل از آن که کسی نیازش را بیان کند، مسلمان نیاز او را تشخیص بدهد و رفع کند.
این یک توفیق الهی است که قبل از آنکه نیازمندی برای بیان نیازش دچار شرم شود، به کمک او بشتابیم. خوشبختانه چنین کسانی در جامعه ما هستند، اینها اولیاءالله هستند، اگر شما همچنین آدمهایی را شناختید، سلام من را به آنها برسانید.
شما همواره با شهید محشور بودید، از برخوردهای شخصی شهید، خاطراتی را نقل کنید.
من در دفتر ایشان بودم. ایشان میز کوچکی داشتند که قرآن و چند کتاب و نامههای مردم را روی آن میگذاشتند و معمولاً خودشان مستقیم به مشکلات رسیدگی میکرد.
یک روز یک کسی نامهای دستش بود و آمده بود مطلبش را به آقا بگوید و نامه را گذاشت روی قرآن. آقا نامه را برمیداشت، میگذاشت آن طرف.
آن فرد متوجه نبود، نامه را برمیداشت، توضیح میداد و دوباره میگذاشت روی قرآن. چندین بار این اتفاق تکرار شد. منظور اینکه آقا حتی به این نکات ریز هم توجه داشتند.
مسوولان سپاه و جهاد در حضور ایشان جلسهای را تشکیل دادند. آقا همیشه این روال را داشتند که اگر جلسه به نماز یا ناهار وصل میشد، امکان نداشت آن افراد را مرخص کنند و باید ناهار را میماندند و بعد میرفتند.
یک هفته در میان یا هر هفته، این دو نهاد جلسهای را در خدمت آقا تشکیل میدادند و گزارش خود را تقدیم میکردند و رهنمودها را از ایشان میگرفتند، به خصوص نکات اخلاقی که ایشان بیان میکردند، از اهمیت خاصی برخوردار بود.
آن روز حاج آقا شیخ علی خاتمی، نماینده امام در جهاد به نمایندگی از طرف بقیه صحبت کرد. صحبتهای ایشان که تمام شد، حاج آقا به هیچ نکته اخلاقی اشاره نکردند. اصرار همه بر این بود که حاج آقا خاتمی از آقا بخواهند که آن نکته اخلاقی را بگویند. چون خیلی برای همه مهم بود. حاج آقا خاتمی اصرار کرد، ولی آقا چیزی نگفتند.
بعد که جلسه تمام شد و نماز خوانده شد، آقا همه را برای ناهار نگه داشتند. ناهار ایشان هم یا آش بود یا آبگوشت که اگر مهمان ناخواندهای مثل ما آمد، کار مشکل نشود و آب غذا را زیاد کنند.
سفره پهن شد و آش را آوردند و ما همه با ولع آش را خوردیم. واقعاً خیلی لذیذ بود. آقا فقط یک قاشق خوردند و دست کشیدند. وقتی سفره جمع شد، آشپز متوجه شد که حاج آقا چیزی نخوردهاند. جلو آمد و گفت: «چطور آش نخوردید؟ خودتان گفته بودید برای ناهار آش بگذارم. دوست نداشتید؟» شهید مدنی گفتند: «بیانصاف! آخر این غذا را خیلی لذیذ پختهای، نمیشود خورد!» همه ما از خجالت آب شدیم که خدایا ! این چه جور آدمی است. ما شرمنده شدیم که با ولع آن غذا را خوردیم و ایشان چون غذا خیلی لذیذ بود، یک قاشق خورد و دیگر نخورد.
آنجا بود که یاد گرفتیم حسناتالابرار سیئات المقربین. واقعاً مرد اخلاص و عمل بود. ایشان به سختی دعوت ناهار کسی را قبول میکرد، مگر آنکه کاملاً به تدین او و پاکی غذا اطمینان داشت، آن هم آن قدر نمک روی غذا میپاشید که ماهیت آن را عوض میکرد تا صاحبخانه و مردمی که آنجا هستند، ناراحت نشوند و غذا را بخورند، اما لذت نبرد.
درباره حضرت آیتالله مدنی، علمای اعلام بهتر میتوانند اظهارنظر کنند و ما فقط آنچه را که به چشم خود دیدیم، میتوانیم یادآوری کنیم. ما در آن حد نیستیم که درباره حاج آقای بزرگوار، شهید آیتالله مدنی اظهارنظر کنیم.
از خاطراتی که از شهید مدنی دارید، شمهای بازگو کنید.
سادهزیستی حاج آقای مدنی زبانزد مسوولان کشور است. این نکته از نگاه هیچ کس پنهان نبود. این سادهزیستی نه تنها در بیت خودشان که در همه جا بود.
ما در اغلب مسافرتها و مأموریتها در خدمتشان بودیم. من آن موقع فرمانده عملیات سپاه و در همه مأموریتهای خارج از استان در خدمت ایشان بودم و اکیپی هم که در بیت ایشان داشتیم، تحت مسوولیت من بود و ما را همراه خودشان میبردند و این باعث افتخار ما بود. در مسافرتها هم مشاهده میکردیم که ایشان سادهزیستی را رعایت میکردند.
در شهرستان همدان در خدمت ایشان بودیم. یکی از یاران قدیمی ایشان آمدند و تقاضا کردند که آقا! برای ناهار به منزل ما تشریف بیاورید.
حاج آقا گفتند به شرطی به خانه شما میآیم که برای ناهار آش درست کنید و غذای دیگری نباشد. ظهر شد و رفتیم. سفره را که پهن کردند، دیدیم غیر از آش غذای دیگری هم هست. ما همه منتظر دور سفره نشستیم. آقا به غذا دست نبردند و صاحب منزل را صدا زدند و گفتند: حاج آقا! قرار ما چه بود؟ صاحبخانه جواب داد: با شما قرارمان آش بود، آش درست کردیم اما باقی غذاها مال میهمانهاست.
حاج آقا با تعجب نگاهی به همه ما کردند که دور سفره نشسته بودیم و همگی جوان هم بودیم و گفتند: والله دست به سفره دراز نمیکردم اگر از این بیم نداشتم که این جوانها گرسنه بمانند. سپس آغاز به غذا خوردن کردند.
یک روز به ارومیه مسافرت کردند. آن روزها ارومیه و مخصوصاً جادههای منتهی به آن امنیت چندانی نداشت. سال ۵۸ بود. حاج آقا حسنی، امام جمعه ارومیه به تبریز تشریف آورده بودند که همراه حاج آقا به ارومیه برگردند.
ما همراه حاج آقا بودیم. به شهرستان خوی که رسیدیم، با ازدحام جمعیتی روبهرو شدیم که از خوی، سلماس، ارومیه و جاهای دیگر به استقبال حاج آقا آمده بودند و چند تا نفر بر هم آورده بودند و میگفتند: حاج آقا باید سوار نفربر شود، چون جادهها امنیت ندارند. حاج آقا گفت: با هر وسیلهای که دیگران میروند، من هم با همان میروم.
همراه حاج آقا رفتیم و در ارومیه از ایشان استقبال عجیبی شد. این همه مهر و محبتی که مردم نسبت به ایشان داشتند، به خاطر مهربانی، لطافت، اخلاص و عطوفت ایشان بود. در شهرستان خوی به منزل دادستان آنجا و در ارومیه به سپاه رفتیم و در همه جا همان سادهزیستی حاکم بود.
سادهزیستی در خانه خودش، چه مهمان از شهرستان بیاید، چه از تهران، چه از خارج کشور، هیچ فرقی نمیکرد. در منزل خودش یک سفره بیشتر باز نمیکرد. مسوولان رده اول کشور میآمدند و دور همان سفرهای مینشستند که ما مینشستیم. سفره دومی نداشت.
مأموریتی هم به مشهدالرضا (ع) داشتیم که بیشتر علمای عظام حضور داشتند، از جمله شهید آیتالله دستغیب، آیتالله سید جواد خامنهای – پدر مقام معظم رهبری، آقای میرزا جواد آقا تهرانی، آقای طبسی، آقای شیرازی، همه این بزرگواران پس از غبارروبی ضریح مطهر که مصادف شد با نماز وقت، متفقاً پشت سر آقا اقتدا کردند و نماز جماعت خواندند. آقا بین علما هم چنین جایگاهی داشتند.
در منزلشان چند نفر از بچههای سپاه یا خارج از سپاه بودند. آنها همه باید سر سفره ناهار یا شام میآمدند تا آقا دست به ناهار میبردند. غذای منزلشان همیشه ساده و آبگوشت یا آش بود و همیشه خودشان کدوی آب پز میخوردند.
حضور حاج آقا در تمام صحنههای اجتماعی و سیاسی شهر بدون کمترین تشریفاتی انجام میشد. همیشه سر وقت در مجلس ختم شهدا بودند و به خانوادهشان دلداری میدادند. همواره از مجروحان جنگی عیادت و به آنها رسیدگی میکردند.
اکیپهایی داشتند که شبانه میرفتند و موادغذایی و ضروریات مستمندان را میبردند و پشت درب منزل آنها میگذاشتند. هیچکس هم نمیدانست این از طرف چه کسی آمده است.
هر وقت به جبهه اعزام داشتیم، همیشه و بدون هیچ عذری تشریف میآوردند و در پادگان نظامی با تک تک برادرها روبوسی و برای تک تک آنها دعا میکردند. ارتباط نزدیک با رزمندگان و با سپاه داشتند. خیلی مهربان و پدرانه نظارت میکردند. حتی پرسنل سپاه به صورت انفرادی مسائل خود را به ایشان میگفتند و حاج آقا برایشان حل میکرد.
با اینکه خیلی رئوف و مهربان بودند، به موقعش خیلی هم قاطع بودند. مثلاً یادم هست در سال ۵۸ موردی پیش آمد، شبانه با حضرت امام تلفنی تماس گرفتند و از ایشان کسب مجوز و شورای فرماندهی سپاه در آن زمان را منحل کردند و گفتند همه بروند دنبال کارشان. نمیخواهیم. تا ۶ ماه بعد از ستاد مرکزی آمدند و رسیدگی کردند و افراد تازهای را آوردند.
در آن ۶ ماه هم امور را با یک شورای موقت که در رأس آن خود معظمله بودند، استاندار وقت، رئیس دادگاه انقلاب و سه نفر از سپاه اداره کردند.
سه نفراز سپاه سردار شهید یاغچیان و شهید حسین بهروزیه و حقیر. کارهای اجرایی سپاه به مسوولیت بنده اجرا میشد، اما شورا ۶ نفر بود و حاج آقا در رأس آن بودند.
داستان نماز باران آیتالله مدنی و بارش باران چه بود؟
یادم هست که این آقایان تشریف آوردند، ولی از خاطرات آن روزها نکته خاصی یادم نیست، ولی موقعی که بنیصدر آمد، در آن فاصله در خدمت آقا نبودم، چون در دوران دفاع مقدس، رژیم بعث عراق از نظر تسلیحاتی بیشتر به شوروی وابسته بود.
جنگ که آغاز شد، پیشبینی شد که از طرف شوروی هم تحریکاتی صورت بگیرد و به ما مأموریت دادند که در نوار مرزی دشت مغان، سیه رود و جلفا، بسیج عشایری را تشکیل بدهیم.
با دوستان به آنجا رفتیم و از اینکه در خدمت آیتالله مدنی باشیم، محروم شدیم. از جمله مواردی که حاج آقا خیلی از سپاه پیگیر بودند، یکی هم همین گزارشات نوار مرزی بود.
ما موظف بودیم هر ۱۰ یا ۱۵ روز یکبار که از بسیج عشایر دشت مغان به تبریز میآمدیم تا هم به سپاه گزارش بدهیم هم به شهید مدنی.
ما این روال را همیشه انجام میدادیم. یک بار که از مغان به تبریز آمدیم، امام جمعه قبلی آنجا که به رحمت خدا رفته، به ما گفت در تبریز به خدمت آیتالله مدنی میروید، از قول من به ایشان بگویید باران نباریده و همه محصولات سوختهاند و در دشت مغان اوضاع وخیم است.
البته در همه آذربایجانشرقی باران نیامده بود. آمدیم و گزارشات را عرض کردیم و پیغام امام جمعه مغان را هم دادیم. ایشان آه بغض آلودی از دل کشید. در نماز جمعه، ایشان دعا کرد و با حال عجیبی از خدا باران خواست.
خدا شاهد است نماز جمعه تمام نشده، در تبریز و سراسر استان باران عجیبی آمد. با آن حال که ایشان دعا میکرد، معلوم بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. این را ما به چشم دیدیم.
از نمازهای جمعه ایشان خاطرهای یادتان هست؟
در خطبههای نماز جمعه نهایت پایبندی ایشان به اسلام و انقلاب و امام مثالزدنی است. زهد و تقوا و عرفان ایشان در همه خطبههایی که میخواندند، موج میزد.
هر یک از خطبههای نماز جمعه ایشان واقعاً مجموعهای از شجاعت و پایداری و تقواست که اگر مکتوب شود، مجموعه عظیمی خواهد بود و میتوان روی نکته نکته حرفهای ایشان بحث و بررسی کرد.
تک تک کلماتشان روی حساب و تحقیق بود. بحرانی که از سوی حزب خلق مسلمان در تبریز پیش آمد، فتنه بزرگی بود که در آن به بحث قومیت، رنگ مذهبی داده بودند و شخصیتهای مذهبی رهبری این قضیه را پیگیری میکردند.
نماز جمعه در میدان راهآهن برگزار میشد و اینها کار را به جایی رساندند که جمعه شب، محراب را به آتش کشیدند، زن و مردهایی را که از نماز جمعه برمیگشتند، با قمه و دشنه و چماق، زخمی میکردند و آنها را سنگباران میکردند، ولی حاج آقا همه را به صبر دعوت میکرد.
در آن صحنه فتنه، ما از صبر و بصیرت و شجاعت حاج آقا درس گرفتیم. یادم هست قضیه که به اوج رسید، در خیابان جمهوری اسلامی، بازار، یک دکه بلیتفروشی بود. این اشرار میخواستند به آقا جسارت کنند و نهایتاً به اجبار حاج آقا را در آن دکه حبس کنند.
خدا شاهد است که میآمدند و به روی آیتالله مدنی آب دهان میانداختند. حرفشان این بود که شما باید از این جریان حمایت کرده و کسانی را که با این جریان برخورد میکنند، محکوم کنید.
حاج آقا هم با متانت و طمأنینه زیاد پاسخ میداد، پسرم! شما نمیدانید ریشه این قضیه چیست. برای ما بسیار دشوار بود که سکوت کنیم، چون محافظ ایشان بودیم.
شما را هم داخل کیوسک بردند ؟
خیر، ما بیرون بودیم. یکی از برادرها همراه آقا بود. ایشان میدید که بچهها دارند عذاب میکِشند. آن روزها اوضاع طوری بود که وقتی با حاج آقا از منزل بیرون میآمدیم، همگی غسل شهادت میکردیم. ایشان متوجه بود که داریم عذاب میکشیم و مکرر تأکید میکردند که مبادا برخوردی بشود.
هر وقت آقا را جایی میبردیم یا میآوردیم، عدهای از اشرار را با چوب و چماق و قمه سر راه ایشان میفرستادند که مثلاً به حاج آقا فشار بیاورند که حرف سران فتنه قبول شود، ولی ایشان با صبر علوی و فاطمی مقاومت میکردند و بصیرت و شجاعتشان برای ما درس بود. همیشه متوجه ما بود که مبادا احساساتی بشویم و برخوردی پیش بیاید.
آن بزرگمردی که در خطبههای نماز جمعه آنگونه بر استکبار، منافقان و دشمنان دین و انقلاب میغرید و شجاعتشان نظیر نداشت، در مقابل اهانت منافقان و خلق مسلمانیها این طور تحمل میکردند و مراقب بودند که ما از کوره در نرویم.
همواره میگفتند،«شما باید صبر داشته باشید و تحمل کنید. ما هنوز اول راه هستیم. اسلام از این دشمنان و موانع زیاد دارد. برخورد نکنید تا مردم به تدریج خودشان متوجه شوند.»
بالاخره کار به جایی رسید که وقتی آیتالله مدنی از خانه بیرون میآمدند، مردم جمع میشدند و شعار میدادند، ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند.
این شعار اولین بار در تبریز داده شد، صبر و تحمل و پایداری ایشان در بحرانها و دفاع جانانه از حق و عقبنشینی نکردن در هیچ شرایطی، درس بزرگی برای ما بود.
بعد از ۶ ماه چه کسانی عضو شورا بودند؟
بعد از ۶ ماه از ستاد مرکزی آمدند و رحمان دادمان به عنوان فرمانده سپاه انتخاب کردند،آقای چیتچیان رئیس ستاد و بنده هم به عنوان فرمانده عملیات و چند نفر دیگر از برادران را انتخاب کردند و شورا تکمیل شد.
مسئله محاصره سوسنگرد که پیش آمد، شبانه با آقای چیتچیان رفتیم منزل ایشان. در که زدیم، خود آقا در را باز کرد. نصف شب بود. رفتیم داخل و گفتیم آقا تماس گرفته و گفتهاند که در محاصره هستند. آقا نگذاشت صبح شود و همان لحظه راهی تهران شدند.
با هلیکوپتر رفتند؟
خیر، آن موقع این طور کارها رسم نبود. با ماشین رفتند. بعدها هلیکوپتر و این چیزها در اختیار سپاه قرار گرفت. یک ماشین بلیزر بود که حضرت امام هدیه فرموده بودند. با همان ماشین رفتیم که چون ضدگلوله شده بود، خیلی سنگین بود و هر چهار چرخ آن وسط راه پنچر شد و ما ماندیم و بیابان.
آقا گفت یک وقت توی دلتان نیاید که چرا اینطور شد؛ این دلیل بر قبولی زیارت شماست. من به نزدیکترین سپاه یکی از شهرهای شمال که نمیدانم نوشهر یا جای دیگری بود، رفتم. یک پاسگاه سپاه بود و امکانات زیادی نداشت. گفتم با حاج آقا مدنی هستیم و این طور شده.
به محض اینکه اسم حاج آقا را شنیدند، گفتند، یک پیکان و یک آهو داریم. گفتم، اگر به آقا بگوئیم که معلوم است کدام ماشین را میگوید بیاورید، اما شما آهو را بدهید.
آمدیم و آقا را سوار آهو کردیم و برادرها ماندند که تایر بخرند و با همان ماشین ضدگلوله بیایند. وقتی نزد حضرت امام رفتیم، ایشان پیام دادند که سوسنگرد باید آزاد شود که همین طور هم شد و ۲۴ ساعت طول نکشید که سوسنگرد آزاد و بچههای ما از محاصره آنجا رها شدند.
ایشان به شیر میدان نبرد معروف بودند، در این باره بگویید.
آقای مدنی اسدالله بود،در میدان نبرد شیر بود و در برخورد با فقرا و درماندگان مثل آقا علی (ع) رئوف بود. من فرمانده سپاه هشترود بودم، آمدم تبریز. جو تبریز نامساعد بود و حزب منحله خلق مسلمان اذیتها میکردند. ما برای اینکه شهر را کنترل کنیم، اکیپبندی، تقسیمبندی و گشتهای شهر را راهاندازی کردیم.
همان شب اول که این کارها را کردیم، به ما اطلاع دادند که جایگاه و محراب نماز جمعه را آتش زدهاند. نخستین اکیپ گشت را به آنجا فرستادیم.
وقتی رسیدند، گفتند جایگاه سوخته و تمام شده، خود من رفتم و دیدم که هیچکس نیست و کسی مسوولیتش را به عهده نمیگیرد.
گفتیم در شهر گشتی بزنیم ، آمدیم جلوی حزب رستاخیز سابق که مقرر حزب خلق مسلمان بود و با نیروهای خلق مسلمان درگیری لفظی پیدا کردیم، البته آنها تیراندازی کردند، اما ما تیراندازی نکردیم.
بعد از گفتوگو، ما را به عنوان مهمان به داخل ساختمان کشیدند. بعضی از آنها ما را میشناختند و دعوتمان کردند. ما به این فکر بودیم که با مسوولان آنها مذاکره کنیم، اما آنها ما را گروگان گرفتند.
سردار شهید شفیعزاده هم همراه ما بود. او از ما جدا شد و به سپاه خبر برد که جریان از این قرار است و اینها را به داخل بردهاند. آنها از ما پذیرایی کردند و ما تصور کردیم مسئلهای نیست، نگو که اینها اعلام کردهاند که ما را گروگان گرفتهاند و سپاه هم تذکر داده که اگر اینها را آزاد نکنید چنین و چنان میکنیم.
ساعت ۱۲ یا یک شب بود، یکی از مسوولان آنها که یک روحانی بود، آمد و روبهروی من نشست و تا آغاز کردیم به صحبت، دیدیم سپاه حمله کرده که ما را آزاد کنند.
میخواهم از مظلومیت آقا بگویم که در آن مقطع از طرف حزب منحله خلق مسلمان به آقا جسارتهای زیادی شد، اما آقا با متانت رفتار کرد و هیچ حرفی نزد. آقا همیشه آنها را به آرامش دعوت میکرد و میخواست به آنها بصیرت بدهد. همیشه میگفت حقیقت را بیابید.
آقا میدانست که آنها در اشتباهند. هرگز با آنها با زور رفتار نکرد، فقط نصیحتشان کرد. حتی آن فردی را هم که خیلی جسارت کرده بود و بعدها دستگیر و دادگاهی شد، دستور داد آزادش کنند.
هیچ برخوردی هم با او نکرد. این جور شکیبا و مهربان بود و همواره سعی میکرد به بصیرت افراد اضافه کند. تلاشش این بود که مردم ناآگاه را آگاه کند. چماقی برخورد نمیکرد.
در آن شرایط هیچ وقت نماز جمعه را تعطیل نکرد، بلکه کفن پوشید و آمد در جایگاه سوخته، خطبه خواند. ابداً به روی خودش نیاورد که جایگاه سوخته است.
خطبههایش پر از نصیحت و آگاهی دادن به مردم بود. هنگام بازگشت تعدادی از اوباش خلق مسلمان، نمازگزاران را با قمه و چماق و هرچه که به دستشان میآمد، آزار دادند. تعدادی از اینها با نصایح و رهنمودهای آقا متوجه اشتباهشان شدند اما عدهای از آنها هنوز که هنوز است متوجه نشدهاند و نخواهند شد.
نمازهای یومیه آقا همیشه با جماعت بود. امام جمعه وقت بود اما با پای پیاده تا داخل بازار، مسجد آیتالله خسرو شاهی میآمد و نماز ظهر میخواند. شبها هم در مسجد «شکلی» که نزدیک منزلش بود، نماز جماعت میخواند. اصلاً این نمازها را تعطیل نمیکرد.
آقا بسیار روی هزینههای منزل حساس بود و شخصاً نظارت میکرد. یادم هست در یکی از مأموریتها با چند تن از محافظان حاج آقا رفتیم بیرون صبحانه خوردیم، چون دیدیم صبحانه حاج آقا خیلی ساده است.
وقتی برگشتیم و سوار ماشین شدیم، حاج آقا پرسیدند: شما امروز صبحانه را کجا خوردید؟ همه سکوت کردیم. بعد یکی از برادرها گفت: حاج آقا امروز صبحانه را بیرون خوردیم، گفتند: کار خوبی کردید. چقدر خرجتان شد؟ حاج آقا رو کرد به حاج صمد و گفت: این مبلغ را از کیسه سیاه به اینها میدهی، کیسه سیاه مال خودش بود و به بیتالمال ربطی نداشت. وقتی گفتیم: صبحانه این قدر شده، یک تشری هم به ما زد که صبحانه این قدر؟ اما از پول شخصی خودش پرداخت کرد.
از رابطه شهید مدنی و امام خاطرهای دارید؟
رفیقی در سپاه داشتم که شهید شد. یک روز باهم صحبت میکردیم. من به او گفتم: حسین! آرزویی داری که برآورده نشده باشد؟ او بدون اینکه تأمل کند، گفت: بله، دیدار با امام.
آن موقع شهادت خیلی خواهان داشت و من فکر میکردم خواهد گفت شهادت. میخواهم ارتباط آقا با حضرت امام را برای شما توضیح بدهم.
من چیزی به حسین نگفتم البته او هم عضو شورای موقت سپاه بود، شهید حسین بهروزیه. بلند شدم و رفتم بیت آقای مدنی و گفتم آقا یکی از برادران ما هست، با او چنین صحبتی کردم، گفت هیچ آرزویی در دنیا ندارم، مگر دیدار با امام.
آقا فوراً کاغذی را برداشت که بنویسد. من فوراً فهمیدم میخواهد چه بنویسد، گفتم آقا دو نفریم. یادداشتی به اندازه کف دست نوشت و داد به من، دیدم خطاب به آیتالله توسلی نوشتهاند، برگشتم و به حسین گفتم بیا بگیر. یادداشت را که از دست من گرفت، زد زیر گریه، نامه را از دستش گرفتم و گفتم نامه را خیس نکنی، میخواهیم با این برویم خدمت حضرت امام بعد پرسیدیم کی برویم؟ حسین گفت همین الآن پیکان جوانان صحیح و سالمی داشت.
همان روز راهی جماران شدیم. حتی لباس هم عوض نکردیم و با همان لباس سپاه رفتیم. هنوز اذان صبح نشده بود که به جماران رسیدیم. یادم نمیرود که حسین با چه شوقی ماشین میراند. ایست بازرسیها را رد کردیم تا رسیدیم به در بیت امام، نامه را دادم به مرحوم آیتالله توسلی دیدم که عدهای دارند برمیگردند، مرحوم توسلی گفتند: حضرت امام ملاقات ندارند فعلا و این آقایان هم دارند برمیگردند؛ من خیلی از آنها را میشناختم که نام نمیبرم. و گفتند: اما حالا باشید تا ببینم چه کار میتوانم بکنم.
ما ناامید شدیم اما ایستادیم. چند دقیقه بعد آیتالله حسن صانعی آمد دم در و گفت: فرستادگان آقای مدنی بیایند. ما رفتیم داخل، حضرت امام با لباس راحتی در ایوان روی صندل نشسته بودند؛ هیچکس هم نبود، فقط ما بودیم.
نمیدانم پلهها را چه جوری رفتیم بالا در میان آن شور و گریه، من فقط توانستم بگویم آقای مدنی خدمتتان سلام رساندند، نمیتوانستیم چیزی بگوئیم؛ امام دستی به سر ما کشیدند و فرمودند پاسدار هم که هستید، ما هم که جوابمان لباسهایمان بود، آقا فرمودند: به آقای مدنی سلام برسانید.
ارتباط آقا با امام به این شکل بود، با یک یادداشت کوچک مشکل حل میشد، این احترام آقا نزد امام بود؛ آقای مدنی هم امام را بالاتر از پدر خود میدانستند و امام برای ایشان همه چیز بود.
هنگام اعزام نیروها چه صحبتهایی میکردند؟
آقا همیشه از عاشورای حسینی صحبت میکردند و میگفتند، این درس آموخته شده از عاشورای حسینی است. شما که امروز از اسلام و مملکت خودتان دفاع میکنید، یاران امام حسین (ع) هستید. شمایی که با خانوادهتان خداحافظی کردهاید و به جبهه میروید، اجرتان با خداست.
بعضی از رزمندگان هم که اعزامشان نمیکردیم، حالا یا سنشان نمیرسید یا نوبتشان نشده بود، چون همه را یکجا نمیشد اعزام کرد، همه را نوبتبندی کرده بودیم، مخصوصاً پاسدار رسمیها را که کادر گروهان و گردانها بودند، اینها میرفتند و در خانه آقا متحصن میشدند تا از آقا یادداشت میگرفتند و یا آقا به ما توصیه میکرد که اینها را اعزام کنید؛ وضع این طور بود.
آیا از حضور ایشان در جبههها خاطرهای دارید ؟
آقا در اوایل جنگ و در سال ۶۰ به شهادت رسیدند و زمان زیادی نبود که به جبهه بروند، اما سرکشیهای دائمی داشتند و لباس سپاه را هم در زمان بنیصدر پوشیدند.
بنیصدر با سپاه همکاری نداشت و آقا برای تقویت سپاه و پشتیبانی از آن، این لباس را پوشیدند و به این وسیله، خود را به سپاه منتسب کردند.
تنها ایشان نبودند، آیتالله اشرفی اصفهانی هم با آن سن، لباس سپاه پوشیده و در جبهه حضور پیدا میکردند. کار مهمی که آقا در ارتباط با جنگ انجام دادند، تشکیل سپاه مردمی پشتیبانی جنگ در تبریز بود.
شهید بزرگوار عدهای از بازاریان را جمع کردند و این مأموریت را به عهدهشان گذاشتند. ما بسیاری از بازاریان، خیران، اصناف و فرزندانشان را داشتیم که خودشان و مالشان را در راه جبهه و جنگ ایثار کردند.
یک بار از قرارگاه خودمان به قرارگاه خاتم میرفتم؛ همین که پیاده شدم که وارد سنگر شوم، دیدم یکی از تجار تبریز، گونیهای برنج و حبوبات را به پشت گرفته و میبرد که به انبار برساند.
ایشان هنوز زنده است و خدا حفظش کند، در تبریز کارخانه و چندین و چند کارگر دارد، اما آنجا کارگری میکرد؛ این از آموختههای شهید مدنی بود؛ مردم شیفته اخلاق او بودند.
آیا روز شهادت شهید مدنی با ایشان بودید؟ از آن روز چه خاطراتی دارید؟
بله، با ایشان بودم. اشاره کردم که جریان نفاق، مذهب علیه مذهب و جریان قومیت را در تبریز پیش آورد، محراب را در میدان راهآهن که نماز جمعه در آنجا برگزار میشد، آتش زدند، مردم هم خیلی به زحمت میافتادند و مثل حالا نبود که اتوبوس در همه جای شهر آماده باشد و مردم را جمع کند و به نماز جمعه ببرد.
مردم از تمام نقاط شهر یا پیاده یا با وسائل شخصی خودشان بلند میشدند و به راهآهن که ۱۴، ۱۵ کیلومتری شهر بود، میرفتند. خیلی زحمت داشت. چون این طور بود، محل برگزاری نماز را به خیابان جمهوری اسلامی، سه راهی شریعتی و راسته کوچه آوردند که الان همان جا به نام میدان نماز است.
ما در آن جریان در صف دوم، پشت سر آقا بودیم. بینالصلاتین بود، حاج آقا بلند شدند که نماز را اعاده کنند، اشتباه نکنم رکعت دوم بود. همه نشسته بودیم، دیدیم که فردی که در صفهای عقب نشسته بود، آمد صف اول نیم خیز نشست.
من این صحنه را ندیدم، ولی دوستان دیده بودند، ولی اینکه یک نفر از جا بلند شد و با سرعت به طرف آقا رفت و محکم ایشان را در بغل گرفت، دیدیم و همه از جا بلند شدیم و به طرف آنها دویدیم. مسوول حفاظت آقا، بیسیمهای قدیمی را که سنگین هم بود، چند بار توی سر آن ملعون زد، ولی او آقا را رها نکرد و بلافاصله و پشت سر هم، صدای سه انفجار آمد. آقا و آن مرد منافق روی زمین افتادند.
اول این انفجارها روی آقا صورت گرفت و ما دیدیم که تکههای عبا، قبا و گوشت بدنشان روی سر ما بارید. یکی از دوستان که تازگی به رحمت ایزدی پیوست، یک تکه از گوشت بدن آقا را برداشت و از خودبیخود شد و به حال کما رفت و پزشکان به سختی توانستند دست او را باز کنند و آن تکه از بدن آقا را برای دفن به بقیه تکه پارههای بدن ایشان ملحق کنند.
ظاهراً ضارب ایشان تحت پوشش دادن نامه جلو آمده بود، آیا این کار سابقه داشت؟
بله ، آقا هر جا که بودند مردم میآمدند و حرفشان را مستقیم به ایشان میزدند و نامه میدادند. دوستان میگفتند که نامه دست ضارب بوده ولی من ندیدم، من فقط دیدم که یک نفر بلند شد و خیلی سریع به طرف آقا رفت و دو دستش را محکم در بدن ایشان قفل کرد.
صحنه بسیار تلخ و بدی بود و در طول عمرم و در طول انقلاب، غیر از ارتحال امام، هیچ خاطرهای به این تلخی ندارم.
ما از این جریان درس بزرگی گرفتیم و امروز هم مقام معظم رهبری به آن اشاره میکنند که در فتنه باید صبر و شجاعت و بصیرت و در برای دفاع از حق، موضعگیری داشت و بههنگام از حق دفاع کرد.
باید مراقب باشیم که لحظات خاص از دست نرود که اگر رفتند، پشیمانی سودی ندارد. ما آن روز دیدیم که چگونه جریان نفاق قومی و مذهبی، در یک لحظه آن مرد بزرگ را از دستمان گرفت و آن جریان تلخ تا آخر عمر گریبانگیرمان خواهد بود.
از خدا میخواهیم که این درس بزرگ را همواره در ذهن ما حفظ کند که بدانیم، همواره باید هوشیار و آماده رویارویی با ضدانقلاب باشیم.
افزودن دیدگاه جدید