ماجرای بسیجیهای خاص
ملانوری از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و همرزم شهید حسن احسانی نژاد در خاطراتی پیرامون تشکیل پایگاه بسیج روایت میکند: اوایل انقلاب من به همراه تعدادی از جوانان در گروهی به نام «المراقبون»، منتسب به آقای خلخالی، در کرج فعالیت میکردیم. این گروه به جوانان آموزش نظامی و مسلحانه میداد تا اینکه شبی احسانی نژاد ما را در مسجد دید. به ما پیشنهاد تأسیس بسیج را داد و گفت: «به دنبال فرمان امام مبنی بر تأسیس بسیج، خوب است فعالیتتان را در قالب بسیج دنبال کنید.»
با استقبال بچهها از این پیشنهاد، اولین پایگاه بسیج را تشکیل دادیم و نامش را هم به پیشنهاد خود شهید احسانی نژاد گذاشتیم: «کانون نشر فرهنگ اسلامی». او خودش هم عضو فعال این گروه شد و در جلسات قرآن، حضوری مستمر داشت. وی با رفتارش حقیقتا فرهنگ اسلامی را نشر میداد.
*چه کسی مسئول است؟
به پشتوانه حمایت او، اوضاع طوری پیش رفت که تعداد اعضا به حدود ۶۰۰ نفر رسید. حتی ساواکیها هم عضو بسیج شدند. احسانی نژاد در مقابل شکایت بچهها مبنی بر حضور افراد اینچنینی! میگفت: «انقلاب کردهایم که اینها درست شوند.» دیگر معروف شده بودیم به «ارتش جانی» وقتی وارد سپاه می شدیم، میگفتند: «ارتش جانی آمدند!» به این دلیل که نام خانوادگی احسانی نژاد در آن زمان «جانی» بود.
ما آموزش نظامی می دیدیم و برای انجام کارهای عملیاتی و حتی ضربتی در سطح شهر هم آماده میشدیم. مثلا شب کودتای نوژه، سردار ناصح (فرمانده وقت سپاه کرج) شبانه با شهید احسانی نژاد تماس گرفت و گفت: «ده-دوازده نفر نیرو لازم داریم. کِی می فرستی؟» شهید احسانینژاد هم جواب داده بود: «تا نیم ساعت دیگر آنجا هستند!»
ما طوری آمادگی داشتیم که ظرف ۲۰ دقیقه رسیدیم به محل منظور! و با قیافه بُهت زده سردار ناصح مواجه شدیم. خود من، در حالی که زیرشلواری به پا داشتم، لباسم را دست گرفتم و پریدم پشت وانتی که رانندهاش شهید احسانی نژاد بود. رفتار شهید احسانی نژاد الگویی برای همگان بود. او زمانی که در تعاون سپاه بود، صبور و متانتپیشه کار می کرد.
به خاطر دارم که در همان زمان، یک برادر بسیجی از خانوادهای ثروتمند و ضدانقلاب ساکن عظیمیه کرج، داوطلب اعزام به جبهه شده و پس از مدتی شهید شده بود. احسانی نژاد که موظف بود خبر شهادت او را به خانوادهاش بدهد، رفته بود جلوی درب منزلشان و همین که گفته بود من از سپاه آمدهام، با ناسزاهای آن خانواده مواجه شده بود و حتی کنک هم خورده بود، اما با صبر و متانت رفتار کرد و خبر شهادت فرزندشان را داد. بعد هم ترتیب داد تا از آنها به خوبی تجلیل شود. او به دلیل فشار کاری و روحی بسیار زیاد، حتی یک بار سکته کرد و تا مدتها نیمی از بدنش فلج شد.
منبع: ایسنا
افزودن دیدگاه جدید