شعر/ جانم زعطر چادرش سرمست و مدهوش
زینب پورذهبی
وارث:
امشب دلم میخواهد از دریا بگویم
از یک نگاه مادرم زهرا بگویم
جانم ز عطر چادرش سرمست و مدهوش
هستِ مرا گویی گرفته او به آغوش
اصلا هر آنچه طعم هستی را چشیده
زهرا بدون شک به آغوشش کشیده
امشب بساط عاشقی را چیده مادر
بر شام تار جان و دل تابیده مادر
ذکر لبم تا صبح تسبیحات رویش
با فاطمه دل مست صهبای سبویش
نوشانده کام روح و جانم را ز کوثر
روزی که دستم را رساند او دست مادر
بر دامن خود طفل نفسم را نشانده
هر لحظه جانم را به سوی حق کشانده
یا فاطمه دل بال پروازش شکسته
رنجور و تنها کشتی اش بر گل نشسته
کافیست دیگر از تو بانو جان جدایی..
امشب به جان و دل چشان شوق رهایی
افزودن دیدگاه جدید