حاج مهدی سلحشور؛ روضه حضرت رقیه سلام الله علیها شب سوم محرم
دستم ز دامن تو نگردد رها حسین
ای دستگیرِ نوکرِ بی دست و پا حسین
حُبِّ تو ترسِ معصیتم را زیاد کرد
ای مظهرِ تجلیِ خوف و رجا حسین
هر کس مسیرِ عاشقی اش را سوا نکرد
فردای حشر میکند او را سوا حسین
حکم قبولِ بندگی ماست با خدا
حکم قبولِ نوکری ماست با حسین
آدم برای گریه به تو آفریده شد
بانیِ خلقتِ همه ی انبیا حسین
دم نوشِ روضه ات، دَمِ عیسی بن مریم است
هر چایخانه ات شده، دارالشفا حسین
ذکرِ تو را به رویِ لبم مادرم گذاشت
سرمایه ی محبتِ زهراست یا حسین
دلشوره ی زیارتِ تو میکشد مرا
این اربعین برسان کربلا مرا حسین
مقتل نوشته است: نفس میزدی هنوز
وقتی که بست نیزه دهانِ تو را حسین
جسمت به راحتی نشود جمع و جور
آخر کشید کارِ تو بر بوریا حسین
در کشتیِ نجات رقیه است ناخدا
ما را همین سه ساله رسانده است تا حسین
*امشب به چشمات التماس کن، بگو: من رو خجالت زده ی رقیه نکنین، به چشمات بگو: قسمت میدم به سری که بریده بود و از گوشه ی چشمش برایِ این سه ساله گریه می کرد…*
عطر خوش سیب از دلِ صحرا وزیده
عمه گمانم میهمانِ من رسیده
شامِ جدایی شد سحر الحمدالله
آخر رسیدی از سفر الحمدالله
رفتی بدونِ بوسه های یادگاری
اصلاً نگفتی دختری داری نداری؟
خیلی برایت پایِ نیزه غصه خوردم
شب تا سحر زخمِ سرت را می شِمُردم
هر شب شبیه شمع، کارم سوختن بود
آمارِ زخمِ صورتِ تو دستِ من بود
بینِ من و تو نیزه داری گاه سد شد
سهمِ من از اصرارِ دیدارت لگد شد
در هر کجا با نیتِ آزار میزد
این زجر تقریباً مرا هر بار میزد
*مرکب می ایستاد من رو میزدن، کسی می افتاد زمین من رو میزدن…*
در کوفه ما را مردمی گمراه گفتند
خیلی به بابایت بد و بیراه گفتند
دیدی عمو بالایِ نیزه غیرتی شد؟
دیدی به ما در کوچه ها بی حُرمتی شد؟
این حرمله دور و برِ ما تاب می خورد
این حرمله پیشِ ربابت آب می خورد
ما را میانِ خنده ی انظار بردن
ما را شبیه برده ها بازار بردن
یک عده وحشی سمت سرها می دویدن
یک عده معجر از سرِ ما می کشیدن
بگذار من از تو سئوالی را بپرسم
باید که این موضوع را حالا بپرسم
آن شب چه شد که خواهرم افتاد از پا؟
اصلاً بگو کارِ کنیزان چیست بابا؟
بسه هر چی صحبت کردم از دور با تو
میخوام از نزدیک دیگه بگم حرفامو
من همه عُمرم و بابایی، به رویِ ماهِ تو خندیدم
سه سال با خنده تویِ آغوشت، شبا خوابیدم
جایِ تمومه اون بغل کردن ها
ببین تو رو بغل گرفتم حالا
لالایی بابا…
شبیه اون شبایی من دوست دارم
چشاتو وا کنی شده یک بارم
بخونم لالا…
چه جمعِ خوبی داشتیم، قدیما اما
تو رفتی خیلی چیزا، عوض شد بابا
پرده نشینی مون یادته؟ جاشو به کوچه و بازارداد
خیراتِ یک کنیز تو کوفه، مارو آزار داد
می بینی رو گوش به جا گوشواره
خون مردگی دارم رو گوشِ پاره
عیبی نداره…
**بابا جان! مگه پیغبردرباره ی ما نفرمود:“أَوْلاَدُنَا أَكْبَادُنَا” فرزندان ما جگر گوشه هاى ما هستند…باباجان! ببین با جگرگوشه های پیغمبر چه کردن…کار به یه جایی رسید، حضرتِ زینب رو کرد به اون ملعون، گفت:” یَابْنَ الطُّلَقاء!” آیا این عدلِ، این انصافِ، زن و بچه ی خودت رو پوشیدی از نامحرم، اما اهل و عیالِ پیغمبر، وسطِ کوچه و بازارن؟…
کار به جایی رسید برایِ این خانواده صدقه آوُردن، زینب این صدقه ها رو از بچه ها می گرفت، میگفت: صدقه بر ما حرامِ…
حضرت زینب سلام الله علیها، گفت: این سرهارو از بینِ محمل ها ببرید، کمترِ به اهل و عیال پیغمبر نگاه کنن، ما رو از جای خلوت ببرید… نانجیب با زینب لج کرد، گفت: از محله ی یهودیا ببرید این اُسرا رو…گفت: سرها رو بین محمل ها تقسیم کنید…
باباجان! مارو تویِ خرابه ها بردن، یه خرابه ای که اینها خودشون بیم داشتن نکنه دیوارِ خرابه رویِ سَرِ ما خراب بشه، نه از سرما در امان بودیم، نه از گرما…
نیمه های شب دیدن اون نگهبانِ رومی داره با یکی حرف میزنه، میگه: این دیوار رویِ سَرِ اینها خراب میشه، همه زیرِ آوار می میرن…
اینقدر آفتاب به این صورتها خورده بود، پوست صورت ها پوسته پوسته شده بود…
دیدید وقتی یه دختری، برادر از دست داده باشه، پدر از دست داده باشه، اگر بدن زخمی و متلاشی شده باشه، نمیذارن به اون جنازه یا شهید نگاه کنه، میگن: بدن رو زود دفن کنید…اما چهل منزل شب ها سرها تویِ صندوق قرار می گرفت، روز بالا نیزه، هر روز کارشون این بود، شب ها که می ایستاد کاروان، این خانواده ی عزادار می دیدن اینها دارن هلهله می کنن، میرقصن، دارن پای کوبی میکنن، دارن شراب میخورن…
بابا جون! حالا که اومدی کنارم، چقدر من و تو با هم شباهت داریم، می بینم پیشونیت شکسته، به منم سنگ زدن، گوشه ی چشمت کبود شده، لبات می بینم خشکیده، لبِ منم خشکیده، اما بابا! باید شبیه تو بشم، می بینم با چوبِ خیزران اینقدر به لب و دندانت زدن، لب و دندانِ تو خونی باشه، لب و دندانِ من سالم باشه، اینقدر رقیه تو صورتش زد… بابایِ من! موهات سوخته، موهای منم سوخته، اینقدر گریه کرد، اینقدر ناله زد، یه وقت دیدن سر یه طرف، سه ساله یه طرف، یه صدایی از حلقومِ بریده بلند شد:” إليَّ إليَّ، هَلُمّي فَأنا لَك بِالانْتظار” دخترم بیا، من چشم انتظارتم….
افزودن دیدگاه جدید