عبد، می‌فهمد که نمی‌فهمد!

کد خبر: 15832
آیت الله قرهی در جلسه شرح دعای ابوحمزه ثمالی گفت:آن که وقوف به قدر خودش پیدا کرد، فهمید عندالله تبارک و تعالی کیست، طبیعی است وقتی فهمید عبد است، قدر خودش را می‌شناسد، دیگر گناه نمی‌کند گفت: این لطف خداست که می‌گوید من با بنده‌هایم رفیقم و إلا بنده و عبد، هر چه جلو می‌رود، می‌فهمد که نمی‌فهمد و این، معرفت است.
وارث: آیت الله قرهی در شرح دعای ابو حمزه ثمالی بیاناتی فرموده که متن آن در پی می آید:
 
هیچ نداشتن در معامله اخروی عندالله!
 
در جلسات قبل بیان کردیم: پروردگار عالم ما را در حالی که کوچک بودیم، در نعم خود پرورش داد و بعد هم ما را در احسان و تفضل و نعمش در همه حالات زندگی‌مان پرورش داد، «إِلَهِي رَبيْتَنِي فِي نِعَمِكَ وَ إِحْسَانِكَ صَغِيراً وَ نَوهْتَ بِاسْمِي كَبِيراً فَيَا مَنْ رَبانِي فِي الدنْيَا بِإِحْسَانِهِ وَ تَفَضلِهِ وَ نِعَمِه». لذا پروردگار عالم مربی همه حالات ما هست و ما هم اگر به خوبی درک کنیم رب‌العالمین یعنی چه، مربای حضرت حق هستیم.
آن کس هم که مربی هست، خودش فرمود: «وَ أَشَارَ لِي فِي الْآخِرَةِ إِلَى عَفْوِهِ وَ كَرَمِه»، یعنی در قیامت هم امید شما به عفو و کرم من باشد، نه به عملتان. چون اگر اعمالتان، احسن اعمال باشد و هیچ نقصی هم در آن‌ها نباشد، من پرورش دادم، «رَبانِي فِي الدنْيَا بِإِحْسَانِهِ وَ تَفَضلِهِ وَ نِعَمِهِ ». پس شما از خودتان چیزی نداشتید.
 
عاقل همین است که بفهمد واقعاً هیچی ندارد. این‌طور راحت‌تر هم می‌تواند با پروردگار عالم معامله کند. وقتی چیزی ندارد، معامله او چیست؟ اتفاقاً همین نداشتن او، معامله‌اش است. معامله دنیوی این است که یک کسی چیزی دارد و در قبال آن شیء، ثمن یا چیز دیگری به او داده می‌شود. اما در رابطه با معامله اخروی عندالله تبارک و تعالی، اتفاقاً همین نبود و فقرش مدنظر است. چه چیزی را با پروردگار عالم معامله کند؟ همین را که هیچ چیزی ندارم.
 
امیرالمؤمنین(ع) در فقر مطلق!
 
ما در مورد این فراز، دیگر به قدر کفایت مجلس صحبت کردیم و می‌خواهیم به فراز «مَعْرِفَتِي يَا مَوْلَايَ دَلِيلِي عَلَيْكَ » برسیم. ولی واقعیت همین است که اگر کسی فهمید پرورش‌دهنده اعمال، اوست، خود را فقیر می‌داند. دیگر بالاتر از معصوم نیست، امیرالمؤمنین(ع) در فقر مطلق است. چون ایشان می‌دانند همه‌اش، احسان و تفضل و نعم خداست و هیچ چیزی متعلق به خودشان نیست. آن هم کسی که امیر است، آن هم امیر اهل ایمان! مؤمن هم که می‌گوییم، این تعارفاتی که ما با هم داریم که بنده به شما و شما به من می‌گویید: مؤمنید، نیست. منظور، اهل ایمان بما هو ایمان است. امیرالمؤمنین، امیر آن‌هاست. معلوم است خودش در رأس ایمان است. اما همین امیرالمؤمینن، اتفاقاً به همین خاطر امیر مؤمنین است که ایمان دارد که فقیر است و خودش هیچ است.
 
البته برای ما، چون مِن ناحیة الله حلقه وصل است، اعلی درجه است و ما به خاک پای غلام غلامانش هم نمی‌رسیم. ما گرد خاک پای ایشان که هیچ، گرد خاک پای قنبر ایشان را باید توتیای چشم کنیم و این مطلبی که بیان می‌کنیم، از باب پرورش است و به این معنی نیست که ما نعوذبالله در مقابل ایشان، کسی هستیم.
وقتی می‌گویم، ایشان فقیر هستند، برای این است که آن‌ها می‌فهمند ربانی چیست. لذا انسان اگر این را فهمید، فردا هم باید نگاهش به عفو و کرم خدا باشد.
گفتیم: پس این اعمالی که در دنیا انجام می‌دهد، چیست؟ بیان شد: این فقط تکلیف‌گرایی است. ذوالجلال و الاکرام تکلیف کرده و ما هم انجام می‌دهیم.
 
عبد، می‌فهمد که نمی‌فهمد!
 
حالا چیست و این را چه کسی متوجه می‌شود؟ «مَعْرِفَتِي يَا مَوْلَايَ دَلِيلِي عَلَيْكَ »، آنچه که دلیل و برهان است و من را رهبری و راهنمایی و هدایت می‌کند که به سوی تو بیایم، این معرفت است. معرفت به این که می‌دانم در عالم همه چیز به ید مقدس توست و بالجد تو، پرورش‌دهنده هستی. لذا این «مَعْرِفَتِي» خیلی مهم است.
 
لذا دلیل و برهان به سوی حضرتت، همین معرفت، یعنی همان شناختی است که من پیدا کردم. حالا در باب شناخت، مطالبی را بیان می‌کنیم، اما فعلاً به صورت مختصر بیان می‌کنیم. منظور، این نیست که انسان ادعا کند که من در معرفت هستم. چون ما به نوعی تصور معرفتی داریم، اما این، به این معنا هست که حتی عارف بالله هم نمی‌خواهد بگوید: من خدا را می‌شناسم، اتفاقاً بیان می‌کند: خداشناسی من در این حد است که من می‌دانم آن‌قدر او بزرگ است که نمی‌توانم او را بشناسم. «الله اکبر» یعنی پروردگار عالم در آن حدی است که اصلاً و ابداً بتوان او را شناخت، اکبر از مای وصف است، یعنی بزرگ‌تر از این است که ما بخواهیم وصفش کنیم. چه برسد من بگویم: حالا من خدا را می‌شناسم، حالا من رفیق خدا شدم و ... . این لطف خداست که می‌گوید: من با بنده‌هایم رفیقم و إلا بنده و عبد، هر چه جلو می‌رود، می‌فهمد که نمی‌فهمد و این، معرفت است.
 
شاید به یک عده بربخورد که آقا ما آمده‌ایم که بفهمیم، این چه جورچینی است که راه انداخته‌اید، که ما می‌فهمیم که نمی‌فهمیم! اما اتفاقاً همین است. این « مَعْرِفَتِي » همین را دارد بیان می‌کند که بفهمد که نمی‌فهمد. « مَعْرِفَتِي يَا مَوْلَايَ دَلِيلِي عَلَيْكَ » همین است. نه این که ادعای معرفت یعنی دیگر تو را شناختم، خیر. عارف بالله که می‌گوییم بالله هم هست، می‌رسد به آن‌جا که می‌فهمد، نمی‌فهمد. این اوج عرفان است. پس اوج عرفان عندالعرفا این است که می‌فهمند، نمی‌فهمند.
 
شاید بیان شود اگر این‌طور باشد که شما می‌فرمایید، پس ما هم که می‌فهمیم که خودمان نمی‌فهمیم، پس ما هم عارفیم دیگر! از یک بعد بله، اما آن‌ها از طریقش می‌روند. من و شما می‌گوییم نمی‌فهمیم اما یک جاهایی آخرش می‌گوییم: نه، بالأخره ما هم یک چیزهایی می‌فهمیم، یک چیزهایی متوجه می‌شویم، به یک چیزهایی را معرفت داریم. این خیلی مهم است که انسان جدی برسد به جایی که بفهمد واقعاً نمی‌فهمد، نه حرفی، واقعاً درک ندارد. چون خیلی‌ها هستند که مدعی‌اند که می‌فهمند. این ادعا آن‌ها را بیچاره کرده‌است ولو به صورت ظاهر اهل عبادت هم هستند اما پیش خودشان می‌گویند: خب ما که بحمدالله یک مراحلی را طی کرده‌ایم
 
«طی مراحل»، چرت است!
 
چون شب‌های ماه مبارک رمضان است و شما هم اهل لیل شده‌اید و و در دل شب دارید برای شرح دعای ابوحمزه می‌آیید، یک نکته‌‌ای که برای اولیاء و خصوصی‌هاست، من نوار از فرمایش بزرگان محضرتان عرض کنم. یک بار به ابوالعرفا آیت‌الله العظمی ادیب، بعد از مدت‌ها که محضرشان بودیم، عرض کردم: آقا! حالا طی مراحل چه هست؟ - چون بالاخره در عام مراحل می‌گویند و مطالبی تبیین می‌کنند - یک دفعه ایشان عصبانی شدند، فرمودند: طی مراحل؟! ما خودمان را جمع کردیم که خب آقا! بله، طی مراحل می‌گویند دیگر. فرمودند: همین طی مراحل ادعاست! آن‌وقت ادعا می‌کنی که من جلو رفتم، کدام جلو رفتنی؟! اصلاً باید بفهمی که نمی‌فهمی. آن‌وقت تو حالا می‌خواهی یک طوری بفهمی که می‌فهمی! وقتی بگویی: طی مراحل در عرفان، یعنی این که من از یک مرحله‌ای به مرحله دیگری رفتم، پس فهمیدم – خوب دقت کنید. عرض کردم اگر ماه مبارک رمضان و دل شب ، این‌ها را نمی‌گفتم- پس معلوم می‌شود یک باب معرفتی را جلو رفته‌ام. تمام معرفت در این است که تو را برساند به آن‌جا که نمی‌فهمی. - خیلی نکته قشنگی است اگر این را بفهمیم و به ذهنمان بسپاریم - فرمودند: همه این‌ها باطل است، طی مراحل نداریم.
 
گفتم: آقا! این‌ها را می‌نویسند، بزرگان و اعاظمی بیان کرده‌اند، دیگران گفته‌اند، مرحله اولی هست، مرحله وسطی هست، مرحله اُخری هست، در هر مرحله‌ای، مراحلی هست، مرحله صغیره هست، مرحله کبیره هست. پس این‌ها که در مباحث عرفان تبیین می‌کنند، چیست ؟! این‌ها هم همه کمل عرفاء هستند و  به تعبیری استخوان ترکانده‌اند.
 
فرمودند: می‌خواهی یک جمله به تو بگویم و خیالت را راحت کنم؟! همه حرف‌هایی که تو زدی که کمل اولیاء هستند و استخوان ترکانده‌اند و ...، همه این‌ها چِرت است، - با همین لفظ «چِرت» بیان فرمودند. گاهی اولیاء خدا این‌طورند که یک مرتبه انسان را گوش‌مالی دهند - فرمودند: عرفان به عمل است، عرفان به این است که بفهمی، نمی‌فهمی. اگر توانستی آن باب معرفتی را جلو بروی که بدانی واقعاً در آستان قدس ربوبیت هیچ هستی، هر چه جلوتر بروی به هیچ بودن خودت، به پوچ بودن خودت بیشتر پی ببری که افتاده‌تر بشوی، عارفی.
 
ترجمان نماز
 
بعد تمثیل قشنگی زدند و فرمودند: چرا سجده بعد از رکوع است؟ قبل از رکوع قیام است، قیام به این معنی ایستادن ظاهری نیست، تجلی‌اش این ایستادن ظاهری است، قیام یعنی آماده‌ام، - همین‌طور که تجلی و اعلان این که حالا من می‌خواهم به قرآن عمل کنم، قرآن به سر گرفتن است. یعنی حالا دیگر می‌خواهم از فرق سر تا نوک پا، فرمان قرآن را گوش بدهم و عملیاتی‌اش کنم وإلا به این معنا نیست که قرآن را بالای سرم بگیرم که خدا من را محافظت نکرد - قیام یعنی ایستادن، قیام یعنی متوجه شدن، به قیام که ایستادی یعنی ایستادی که بفهمی. در قیام حمد است - البته سوره اختیاری هم است اما اصلش حمد است - در حمد، همه قرآن است و در قرآن، همه نور است. - توجه کنید نماز یعنی چه، این‌ها ترجمان نماز است- بعد از درک قرآن و بعد از این که همه قرآن را در وجودت دیدی، حالا دیگر به خضوع می­افتی. تازه می‌گویی: «سُبْحَانَ رَبيَ الْعَظِيمِ وَ بِحَمْدِهِ ». وقتی خضوع شد، صورت ظاهر دو چشمت پایین است اما به حقیقت چشم سر بالا را می­بیند که در عرش و مافوق عرش چه خبر است. در همان حال خضوع انسان می فهمد که از مقام نفهمیدن تمام آیات الهی و عرش و فرش و آنچه که ذوالجلال و الاکرام به او جلوه کرده و نفهمیده، به سجده بیافتد. لذا امیرالمومنین در باب سجده می ­فرماید: مثل شتر بیفتید. شتر یک دفعه به زانو می­افتد یعنی حالتی که خیلی خاضع است، یعنی من خاکم، هیچم، بعد از رکوع که قیام کرد بلافاصله به سجده بیفتد، یعنی فهمیدم که هیچم، هیچِ هیچ! « سُبْحَانَ رَبيَ الْأَعْلَى وَ بِحَمْدِه‏».
 
وقتی بخواهی دنبال مرحله باشی، بگویی: مرحله اولی و وسطی و اُخری که هر مرحله، مراحلی دارد، مرحله صغیره و کبیره و ...، وقتی این‌ها را به رخ می­کشی، این مراحل برایت ادعا می آورد. البته مراحل هست ولی همه این‌ها انسان را به آن‌جا می رساند که بفهمد هیچ است و به پوچی خودش بیشتر پی می برد. نه به عنوان مرحله­ای که تو فکر کنی حالا دیگر داری مدام اوج می گیری. خیر، این خبرها نیست. اصل اوج عبد، در ندانستن اوست. در این است که به معرفتی برسد که بفهمد، نمی فهمد. منتها از چه طریق؟ «اهْدِنَا الصراطَ الْمُسْتَقِيمَ »[1]. آن موقع است که دیگر هیچ موقع مدعی نیست.
 
عبد بی‌‌اختیار
 
واقعاً هم، همین­طور است. اولیاء خدا و عرفای بالله هیچ موقع مدعی نیستند. چون می فهمند که کدام ادعا؟! مدعی کسی است که چیزی از خودش داشته باشد. وقتی کسی می فهمد که من چیزی از خودم ندارم، حالا چه را ادعا کند؟!
 
یک مثال بزنم، بالأخره باید با این مثال‌های دنیوی ملموس شود. کسی که می‌داند همه سرمایه­اش متعلق به پدرش است، بچگی است که ادعا کند من این‌جا این را دارم، آن‌جا آن را دارم، فلان جا این کار را کردم و ...، این بچه است. گاهی هم ظاهرش بزرگ است ولی بچه است؛ چون خودش که چیزی ندارد. سرمایه و اعتبار و ...، همه از پدرش است، از خودش هیچ ندارد و دائم ادعا می‌کند و باد به غبغب می اندازد ولی کسی هم به رخش نمی کشد، برای این که نمی خواهند حالش را بگیرند.
 
پرودگار عالم هم به رخ ما نمی کشد، برای این که نمی خواهد حال ما را بگیرد اما خدا می داند که ما چیزی نداریم. عارف بالله هم به این رسیده که چیزی ندارد. این معرفت است. این که به پروردگار عالم عرضه می داریم: « مَعْرِفَتِي يَا مَوْلَايَ دَلِيلِي عَلَيْكَ »، یعنی خدایا! من که دارم می گویم خودت هم در آخرت برای من به عفو و کرمت، اشاره کردی، من، این را فهمیدم که نمی فهمم.
 
عبد در مقابل مولاست، وقتی گفتی: مولا، حتماً عبد دارد. «مَولایَ» یعنی من عبد هستم. قاعده عبد این است که عبد، از خودش هیچ اختیاری ندارد و هر کار که مولا به او بگوید، انجام می دهد. مولا می گوید: این کار را بکن، این‌جا برو، آن‌جا برو، و عبد فقط می گوید: چشم. عبد از خودش اختیاری ندارد، این معرفت است. اگر انسان هم این را فهمید دیگر تمام است.
 
سودمندترین معرفت
 
یک روایاتی را هم در این زمینه عرض کنم و به فضل الهی ادامه بحث بماند برای جلسه آینده. لذا دقت بفرمایید، خیلی قشنگ است! وجود مقدس امیرالمؤمنین می فرمایند: « مَعْرِفَةُ النفْسِ أَنْفَعُ الْمَعَارِفِ »[2]. اولاً در معرفت‌شناسی باید چه کنیم؟ خودشناسی؛ باید خود را بشناسیم که سودمندترین شناخت همین است. « مَعْرِفَةُ النفْسِ أَنْفَعُ الْمَعَارِفِ »، نافع‌ترین شناخت‌ها و معرفت‌ها این است که انسان خودش را بشناسد.
 
خیلی جالب است، این که عرض کردم اولیاء خدا می رسند به این که «مَعْرِفَتِي يَا مَوْلَايَ دَلِيلِي عَلَيْكَ »، همین است دیگر. این « مَعْرِفَتِي » خودش به عنوان افضل حکمت است. اولیاء خدا گفته اند و خود قرآن هم توضیح داده که بالاترین مراحل طی طریق  - عرض کردم ابوالعرفا فرمودند که این اصطلاحات، اصطلاحات صحیحی نیست اما ما مجبوریم که از این اصطلاحات استفاده کنیم - این است که انسان به حکمت برسد. « هُوَ الذِي بَعَثَ فِي الْأُميينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكيهِمْ وَ يُعَلمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ  »[3] خدا کتاب را از طریق انبیا تعلیمشان می دهد، نه خواندن و قرائت، نه سواد و علم، و آن‌وقت نهایتش این است که به حکمت می رسند.
 
لذا مولی الموالی، امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علی بن ابیطالب(ع) فرمودند: « أَفْضَلُ الْحِكْمَةِ مَعْرِفَةُ الْإِنْسَانِ نَفْسَهُ وَ وُقُوفُهُ عِنْدَ قَدْرِهِ »[4] این روایت خیلی عالی و عجیب و کارگشاست.
 
اتفاقاً عجیب است کلماتی که معصومین برای رساندن معنا استفاده می‌کنند، خود آن کلمات قابل تأمل است. حضرت می‌فرمایند: برترین - افضل است، افضل که شد باب افعل التفضیل است؛ یعنی دیگر بیشتر و بالاتر از این نداریم. چون یک خوب داریم، یک خوبتر، یک خوبترین. - مراحل حکمت این است که انسان به نفس خودش معرفت پیدا کند. ببیند که چیست. ببیند که واقعاً هیچ است. برسد به آن‌جا که واقعاً بفهمد جدی جدی هیچ است.
 
« وَ وُقُوفُهُ عِنْدَ قَدْرِهِ ». وقوف ایستادن با تأمل است. در راهنمایی رانندگی کشورهای عربی هم مثلاً وقتی برای این که پشت چراغ قرمز بایستید، یا بخواهند در تفتیش و این‌ها بایستید علامتش یک دست هست که علامت ایستادن است و زیرش نوشته: «قف». «قف» به معنی ایستادن با تأمل است. چون اگر ایستادن با تأمل نباشد، یک دفعه حرکت می‌کنی. یعنی هشیار باش. « وَ وُقُوفُهُ عِنْدَ قَدْرِهِ » و توقف کند و بایستد آن‌جایی که قدر خود را نگه دارد.
 
یعنی بداند من کیستم. من که مدام در دعاها و استغفارها می‌گویم: «عبد ذلیل خاضع خاشع بائس مسکین فقیر مستکین مستجیر ... » واقعاً این‌طور هستم یا نیستم؟ یا لقلقه لسان است که دارم بیان می‌کنم اما به حقیقت فکر می‌کنم خودم آقا و مولا هستم، عبد نیستم؟
 
آن که وقوف به قدر خودش پیدا کرد، فهمید عندالله تبارک و تعالی کیست، طبیعی است وقتی فهمید عبد است، قدر خودش را می‌شناسد، دیگر گناه نمی‌کند. می‌فهمد: اگر پروردگار عالم هم فرمود: « وَ لَقَدْ كَرمْنا بَنِي آدَمَ »[5] خدا لطف کرده، ما را گرامی کرده، نه این که من فی‌ذاته گرامی هستم. پس یک بادی به غبغب بیاندازم و هر غلطی دلم خواست بکنم و گناه کنم و هر کاری خواستم، بکنم. لذا نکته بسیار مهمی است که قدر خودش را بشناسد « وَ وُقُوفُهُ عِنْدَ قَدْرِهِ».
 
علت گناه کردن عبد
 
قدر من این است که عبد خدایم، پس چون عبد خدایم، نباید عبدالشیطان باشم، پس گناه نمی‌کنم. نه این که چون گناه نمی‌کنم، چون من خیلی بالایم. بالایی من این است که ذلیلم و عبد خدا هستم. - خوب دقت کنید، خیلی جالب است - دو گونه می‌شود معنا کرد. یک موقع می‌گویم: من گناه نمی‌کنم؛ چون مقام و شأنم اجل از این حرف‌هاست. من کجا و شیطان کجا؟! من حتی از ملائکه برترم. کما این که پیامبر فرمودند: «لِأَن الْمَلَائِكَةَ خُدامُ الْمُؤْمِنِينَ »[6]. یک بادی هم به غبغب بیاندازم که من گناه نمی‌کنم به خاطر این که یک مقام بالایی دارم، من از ملائکه بالاترم، از اجنه بالاترم، من انسانم. بله، هستیم ولی آن عارف بالله این را نمی‌گوید. عارف بالله می‌گوید: معرفت من که « دَلِيلِي عَلَيْكَ » این است که من می‌دانم عبدم و عبد نباید جز فرمان مولا را گوش بدهد. اگر گناه کنم، تخلف امر مولاست، پس من گناه نمی‌کنم. شأن من عبد بودن است، پس نباید گناه کنم. گناه برای عبد نوشته نشده، گفته: تو نباید گناه کنی؛ می‌گویم: چشم! این که خودش ما را بالا می‌برد و اوج می‌دهد، این که خودش دستور می‌دهد ملائکه خادم مؤمن شوند، یک بحث جدای دیگری دارد. آن مال من نیست، آن لطف و کرامت ذوالجلال و الاکرام است.
 
کسی که با این معرفت جلو می‌رود، هیچ موقع غرور ندارد که من انسانم از جن برترم، از ملک برترم. برتری نیست، آن لطف حضرت حق است، من بندگی خودم را کردم. به تعبیری بیان می‌کنند: تو کار خودت را بکن، خواجه خودش بلد است، او می‌داند چه کند. تو اصلاً قیمت تعیین نکن.
 
اگر به کسی بگویی من این را می‌آورم و این‌قدر می‌گیرم، قیمت تعیین کردی اما وقتی داری خانه بزرگی چیزی می‌بری، بهتر است بگویی: آقا! هرچه کرم شماست، هرچه لطف کنید. من اصلاً چیزی تعیین نمی‌کنم، هرچه شما بفرمایید. آن‌وقت او دیگر بلد است چطور تعیین کند.
 
اگر تو گفتی: من گناه نمی‌کنم که انسانی بمانم که از ملک برترم، انسانی بمانم که از جن برترم، تو برای خدا تعیین تکلیف کردی. بله، این خداست که می‌گوید: کاری می‌کنم که ملائکه خدام عبد من شوند. آن لطف اوست، حالا اگر ملائکه خدام نشدند، باز هم نخواسته و لطف اوست. طلبکار که نیستم، نمی‌توانم فردا بگویم: مگر خودت به لسان نبی مکرمت نفرمودی که ملائکه خدام مؤمنین هستند. پس چرا ملائکه خدام من نشدند؟ اگر این‌طور باشد معلوم است که بی‌معرفتم. معلوم است که برای این کار کردم که یک روز ملک خادم من شود. من عبادت برای خودش نکردم، من عبادت کردم که ملک خادم من شود، پس این عبادت اصلاً پشیزی ارزش ندارد. از این باب نگاه کنید ببینید چقدرقشنگ می‌شود. پس به خاطر همین است که عارف بالله دنبال این‌ها نیست.
 

پی نوشتها
[1]. فاتحه/ 6
[2]. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص:232، حدیث: 4640
[3]. تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص:232، حدیث: 4632
[4]. جمعه/ 2
[5]. اسراء/ 70
[6]. الکافی، ج:2، ص: 33

  /م118