ماجرای طی الارض امام جواد(ع)
آن مرد و او با هم نماز خواندند و حركت كردند. پس از لحظاتي به مسجد مدينه رسيدند و نماز گزاردند و قبر رسول الله (ص) را زيارت كردند و حركت كردند. پس از لحظاتي خود را در مكّه يافتند. مناسك حجّ را به جاي آوردند و حركت كردند و خود را در موضع اوّل يافتند. آن مرد رفت. سال بعد اين اتّفاق تكرار شد و در آخر آن شخص پرسيد تو كيستي؟ گفت: من محمّد بن عليّ بن موسي (ع) هستم.
اين خبر به گوش محمّد بن عبدالملك رسيد. عبدالملك دستور داد. او را گرفتند و به زنجير كشيده و در عراق حبسش كردند. پس از مدّتي اين شخص محبوس جريان آن واقعه را براي عبدالملك نوشت. عبدالملك در جواب نوشت آن شخصي كه تو را از شام به كوفه و از آنجا به مدينه و از آنجا به مكّه و از آنجا به شام آورد را بگو تا تو را از حبس نجات دهد. چيزي نگذشت كه نگهبانان زندان به دنبال او ميگشتند و ميگفتند: آن شخص شامي كه در زندان بود، گم شده است.(1)
ماجراي ديگر مربوط مي شود به روزي كه معتصم عدّهاي از وزراي خود را خواند و به آنها گفت: شما به دروغ شهادت دهيد كه حضرت (ع) ميخواهد عليه من قيام كند؛ آنها قبول كردند. به دستور معتصم آن حضرت (ع) را آوردند. به حضرت (ع) عرض کرد: تو ميخواهي عليه من قيام كني، حضرت (ع) فرمود: نه به خدا. معتصم گفت: فلاني و فلاني بر این امر شهادت دادهاند. حضرت (ع) دستهايش را بلند كرد و عرض كرد: اللَّهُمَّ إِنْ كَانُوا كَذَبُوا عَلَيَّ فَخُذْهُم: خدایا اگر آنها به من دروغ بستند، پس آن را بگیر.
ناگهان اتاق به لرزه درآمد و به حركت افتاد. معتصم گفت: يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ! إِنِّي تَائِبٌ مِمَّا قُلْتُ فَادْعُ رَبَّكَ أَنْ يُسَكِّنَه حضرت (ع) عرض كرد: اللَّهُمَّ! سَكِّنْهُ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ أَعْدَاءكَ وَ أَعْدَائِي، پس اتاق آرام شد و معتصم گفت:ای پسر رسول خدا من از گفته خود توبه کردم از خدا بخواه که زمین را آرام کند حضرت دعا کرد که «خدایا تو میدانی که آنها دشمن تو و من هستند، در این لحظه اتاق آرام شد» .(2)
- كافي، ج 1، ص 492.
- بحارالانوار، ج 50، ص 45
/م118