مظلوميّت برترين بانو

کد خبر: 29937
گروهى از قريش، امّت مرا به نابودى و هلاكت خواهند كشاند
وارث: ابو يَعلى و بزّار- به سندى كه حاكم، ذهبى، ابن حِبّان و ديگران آن را صحيح دانسته اند - از على عليه السلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود:

«بينا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلم آخذ بيدي و نحن نمشي في بعض سكك المدينه، إذ أتينا على حديقة، فقلت:
يا رسول اللّه! ما أحسنها من حديقه!
فقال: إنّ لك في الجنّة أحسن منها.
ثمّ مررنا بأُخرى، فقلت: يا رسول اللّه! ما أحسنها من حديقه!
قال: لك في الجنّة أحسن منها.
حتّى مررنا بسبع حدائق، كلّ ذلك أقول ما أحسنها ويقول: لك في الجنّة أحسن منها، فلمّا خلا لي الطريق اعتنقني، ثمّ أجهش باكياً.
قلت: يا رسول اللّه! ما يبكيك؟
قال: ضغائن في صدور أقوام لا يبدونها لك إلاّ من بعدي.
قال: قلت: يا رسول اللّه! في سلامة من ديني؟
قال: في سلامة من دينك»
«روزى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دست مرا گرفت و با هم در برخى از كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم، تا به باغى رسيديم؛ من گفتم: اى رسول خدا! چه باغ زيبايى!
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: تو در بهشت، باغى زيباتر از اين دارى.
سپس به باغ ديگرى برخورديم، من گفتم: اى رسول خدا! چه باغ زيبايى!
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: تو در بهشت، باغى زيباتر از اين دارى.
تا به هفت باغ گذر كرديم كه من مى گفتم: چه باغ زيبايى! و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: تو در بهشت، باغى زيباتر از اين دارى. هنگامى كه راه خلوت شد، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مرا در آغوش خود كشيد و گريست؛ گفتم: اى رسول خدا! براى چه گريه مى كنيد؟
فرمود: كينه هايى از تو، در دل اين قوم است كه آن ها را آشكار نمى كنند مگر بعد از من.
گفتم: اى رسول خدا! آيا در آن هنگام، دين من سالم است؟
فرمود: آرى، دين تو سالم است».
اين حديث با همين عبارت در مجمع الزوائد از ابى يَعلى و بزّار نقل شده است (1) و همچنين به همين سند، در المستدرك (2) موجود است و حاكم نيشابورى و ذهبى (3)، هر دو آن را صحيح دانسته اند.
بنا بر اين، به طور يقين، سند آن صحيح است؛ گرچه در كتاب المستدرك، سند به صورت اختصار ذكر شده است.
خدا مى داند كه آيا اين تصرّف از سوى خود حاكم بوده است و يا نسخه برداران، يا ناشران كتاب!
با ملاحظه مى توان دريافت كه سند، همان سندى است كه در نزد ابو يَعلى، بزّار و حاكم بوده است؛ حاكم اين سند را صحيح شمرده و ذهبى نيز با او موافقت نموده است.
تنها فرقى كه بين اين دو منبع ملاحظه مى شود، در اين نكته است كه در كتاب حاكم نيشابورى، حديث، به صورت ناقص نقل شده است. يعنى حديث به جمله ي «تو در بهشت، باغى زيباتر از اين دارى» پايان مى يابد.
همچنين احاديث صريحى وجود دارد كه نشان مى دهند: مراد از «اقوام» در اين حديث، قريش است كه در عنوان بعدى، برخى از آن ها، نقل خواهد شد.

عاملان هلاكت مردم پس از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله چه كسانى بودند؟
موضوع ديگرى كه قابل ذكر است اين كه سبب اصلى هلاكت مردم پس از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله همان قريش بودند. در روايتى آمده است كه ابو هريره گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:

«يهلك أُمّتي هذا الحيّ من قريش»
«گروهى از قريش، امّت مرا به نابودى و هلاكت خواهند كشاند».
گفتند: چه دستور مى فرماييد؟
فرمود:

«لو أنّ الناس اعتزلوهم»
«مردم از آنان دورى گزينند».
ابو هريره در روايت ديگرى گويد كه از پيامبر راستگوى تصديق شده شنيدم كه مى فرمود:

«هلاك أُمّتي على يدي غلمة من قريش»
«هلاكت و نابودى امّت من، به دست شهوت رانانى از قريش است».
گفتند: مروان از آن هاست؟
ابو هريره گفت: اگر بخواهم مى توانم يكايك آن ها را نام ببرم و بگويم كه هر يك، از كدام قبيله اند.
اين دو حديث، حديث صحيح هستند (4).

كينه هاى قريش و بنى اميّه نسبت به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام
پيش تر بيان شد كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله در مورد بروز كينه ها و خيانت ها خبر داده بود؛ اكنون مى خواهيم نمونه هايى از كينه هاى قريش به ويژه بنى اميّه را نسبت به پيامبر و اهل بيت عليهم السلام ارائه دهيم. برخى از اين كينه ها، حتّى در زمان خود آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نيز بروز كرده بود و چون آن ها نمى توانستند از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله انتقام بگيرند، از اهل بيت او عليهم السلام انتقام گرفتند؛ تا بدين وسيله از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله انتقام گرفته باشند.
امير مؤمنان على عليه السلام مى فرمايد:
«اللهمّ إنّي أستعديك على قريش، فإنّهم أضمروا لرسولك ضروباً من الشر و الغدر، فعجزوا عنها، وحُلت بينهم و بينها، فكانت الوجبة بي والدائرة عليّ.
اللهمّ احفظ حسناً و حسيناً، ولا تمكّن فجرة قريش منهما ما دمت حيّاً، فإذا توفّيتني فأنت الرقيب عليهم وأنت على كلّ شيء شهيد»(5)
«بارخدايا! از تو در برابر قريش، يارى مى طلبم؛ آن ها، شرارت ها و كينه هايى را نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در دل هايشان پنهان كرده بودند كه از ابراز آن، عاجز ماندند. تو نگذاشتى كه آسيبى به او برسانند، اكنون نوبت به من رسيده و آن كينه ها بر من فرود آمده و مرا در بر گرفته است.
خدايا! حسن و حسين را نگهدارى كن و تا زمانى كه من زنده هستم، فاجرانِ قريش را بر آن ها مسلّط مكن، و آن گاه كه مرا ميراندى، تو خود نگهبان آنان باش كه تو بر هر چيز گواه هستى».
در اين سخن، امير مؤمنان على عليه السلام از شرارت ها و كينه هايى سخن مى گويد كه در دل قريش پنهان بود و خداوند تا زمانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله زنده بود، از بروز آن ها جلوگيرى كرد و پس از ايشان، آن كينه ها بر امير مؤمنان على عليه السلام باريد و وى را در بر گرفت.
همچنين آن حضرت عليه السلام در اين سخن، اشاره مى نمايد كه قريش، حسن و حسين عليهما السلام را به عنوان انتقام گرفتن از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله، خواهند كشت.
حضرتش در خطبه اى ديگر مى فرمايد:
«و قال قائل: إنّك يا بن أبي طالب! على هذا الأمر لحريص. فقلت: بل أنتم -و اللّه - أحرص و أبعد، و أنا أخص و أقرب، و إنّما طلبت حقّاً لي و أنتم تحولون بيني و بينه، و تضربون وجهي دونه، فلمّا قرّعته بالحجّة في الملأ الحاضرين هبّ كأنّه بهت لا يدري ما يجيبني به.
اللهمّ إنّي استعديك على قريش و من أعانهم، فإنّهم قطعوا رحمي، و صغّروا عظيم منزلتي، و أجمعوا على منازعتي أمراً هو لي، ثمّ قالوا: ألا إنّ في الحقّ أن تأخذه وفي الحقّ أن تتركه»(6)
«شخصى به من گفت: اى پسر ابو طالب! تو به خلافت حريص هستى.
گفتم: به خدا سوگند! شما حريص تريد و حال آن كه خلافت، ربطى به شما ندارد و من از همه به آن سزاوارتر و نزديك تر هستم. من حقّ خودم را مى طلبم و شما بين من و آن، جدايى مى افكنيد و نمى گذاريد به آن برسم.
وقتى در جمع حاضران، آن شخص را با دليل و برهان كوبيدم، به خود آمد، گويى حيران ماند و نتوانست پاسخ مرا بگويد.
خدايا! من در برابر تو، از قريش و آنان كه قريش را يارى مى نمايند، دادخواهى مى نمايم. چرا كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند، بزرگى مقام و منزلت مرا كوچك شمردند و به پيكار با من - در آن چه حقّ من بود - هم پيمان شدند. سپس گفتند: هان! كه گاهى بايد حق را بگيرى و گاهى بايد آن را رها كنى».
آن بزرگوار در ضمن نامه اى به عقيل مى نويسد:
«فدع عنك قريشاً و تركاضهم في الضلال، و تجوالهم في الشقاق، و جماحهم في التيه، فإنّهم قد أجمعوا على حربي إجماعهم على حرب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قبلي، فجزت قريشاً عنّي الجوازي، فقد قطعوا رحمي و سلبوني سلطان ابن أُمّي»(7)
«قريش و پيشتازى آن ها را در گمراهى، و تلاش هايشان را در جدايى افكندن، و سركشى هايشان را در سرگردانى، از خود دور كن؛ چرا كه آن ها بر جنگِ با من هم پيمان شده اند؛ آن سان كه پيش از من، براى جنگ با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين كرده بودند. قريش از من پاداش هايى گرفتند، آنان پيوند خويشاوندى مرا قطع كردند و حكومت پسر مادرم را از من، به تاراج بردند».
ابن عَدى در كتاب الكامل روايت مى كند:
روزى ابوسفيان گفت: مَثَل محمّد در ميان بنى هاشم، به سان گُل خوش بويى در ميان گندزار است(!!)(8).
عدّه اى از مردم، سخن او را به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله رساندند. پيامبر در حالى كه خشم در چهره اش ديده مى شد؛ آمد، ايستاد و فرمود:

«ما بال أقوام تبلغني عن أقوام ...»
«اين ها چه سخن هايى است كه از برخى شنيده مى شود»؟!(9)
اين روايت به اين صراحت در الكامل ابن عَدى از ابوسُفيان نقل شده است.
در برخى از كتاب هاى ديگر، همين روايت با همين سند، ذكر شده است، ولى به جاى ابوسُفيان آمده است: مردى گفت. براى نمونه به مجمع الزوائد (10) بنگريد.
در روايت ديگرى آمده است:
عبدالمطَّلِب بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطِّلِب مى گويد كه گروهى از انصار نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آمدند و گفتند: ما سخن هاى زشتى از مردم قبيله ي شما مى شنويم، حتّى يكى از آن ها مى گويد: محمّد مانند درخت خرمايى است كه در زباله دانى روييده است(11)(!!).
البتّه اين روايت نيز در برخى از منابع تحريف شده است.

اين همه كينه توزى براى چيست؟
به راستى آيا در اين همه كينه توزى، سببى به جز ارتباط مخصوص بين پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و امير مؤمنان على عليه السلام وجود دارد؟ پس، اينان از على عليه السلام انتقام مى گيرند؛ تا از اين طريق، از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله انتقام گرفته باشند.
البتّه بر اين ارتباطِ مخصوص، نقش امير مؤمنان على عليه السلام در جنگ ها و كشتن قهرمانان قريش را نيز بايد افزود.
عثمان در سخنى به امير مؤمنان على عليه السلام به همين مطلب تصريح كرده است. آبى در كتاب نثر الدرر (12) از قول ابن عبّاس مى گويد:
بين على عليه السلام و عثمان گفت و گو شد، عثمان گفت:
«ما أصنع إن كانت قريش لا تحبّكم، و قد قتلتم منهم يوم بدر سبعين كأنّ وجوههم شنوف الذهب»
«چه كنم كه قريش تو را دوست نمى دارد! تو در جنگ بدر، هفتاد تن از آن ها را - كه هر يك چون گوهرى از طلا بودند(!!) -كشته اى».
آنان، نتوانستند اين كينه ها و دشمنى ها را نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بروز دهند، از اين رو، پس از ايشان، از اهل بيت آن حضرت عليهم السلام انتقام گرفتند؛ آن سان كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از آن خبر داده بود.
آرى، وقايع همچنان يكى پس از ديگرى بروز مى كردند؛ آنان از حضرت زهرا عليها السلام و امير مؤمنان على عليهما السلام انتقام گرفتند، از امام حسن و امام حسين عليهما السلام انتقام گرفتند ... و اين كينه توزى آنان، همچنان تا به امروز ادامه دارد.

برخى كينه توزى ها نسبت به على و زهرا عليهما السلام
شكى وجود ندارد كه با كنترل شديدى كه نسبت به نشر روايات و احاديث معصومين عليهم السلام بود و با وجود دخل و تصرّف هايى كه از سوى محدّثان و راويان اهل سنّت، در احاديث اعمال مى گرديد و نيز با توجّه به منعِ خلفا از نقل احاديث مهم و نيز سوزاندن، پاره كردن و از بين بردن كتاب هايى كه چنين احاديثى در آن ها درج شده بود، لذا نمى توان انتظار داشت كه وقايع مربوط به مظلوميّت حضرت زهرا عليها السلام با تمام جزئيّات آن، به صورت صحيح نقل شده و به دست ما رسيده باشد، بلكه ما فقط مى توانيم به اندكى از آن اندك، كه تنها برخى از محدّثان و مورّخان -با تمام آن مشكلات و موانع و از پس آن همه پرده پوشى ها و درگيرى ها - روايت كرده اند، دست يابيم.
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به اهل بيتش خبر داده بود كه اين امّت، بعد از من به شما خيانت خواهند كرد و اينان، كينه هاى خود را بروز داده و انتقام خواهند گرفت.
يعنى با آزار دادن پاره ي تن پيامبر عليها السلام از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله انتقام خواهند گرفت؛ چرا كه او پاره ي تن و تكه اى از وجود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است و به همين دليل، انتقام از حضرت زهرا عليها السلام، همان انتقام از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله است. اين پاره ي تن در ميان اين امّت باقى مانده بود تا آن كه اين امّت، امتحان شوند و آن ها، آن چه در دل نهفته دارند، آشكار سازند.
آرى، زودتر از زود اين امتحان واقع شد و پس از مدّت زمانى كوتاه، اين پاره ي تن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به سوى او بازگشت و به او ملحق شد.
ما هرگز انتظار نداريم كه به تمام اين مسائل، آن هم به صورت تفصيلى، دسترسى پيدا كنيم؛ بلكه اگر پنجاه درصد آن را نيز بيابيم، مى توانيم پنجاه درصد ديگر را استنباط كنيم و بفهميم.
اكنون آشنا شديم كه چگونه روايات را تحريف مى كردند، تا جايى كه نقل حاكى از سخن تند و ناگوار ابوسُفيان در مورد پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله را تحريف كردند و نام ابوسفيان را از آن ميان برداشتند و به جاى آن، عبارت «مردى گفت» را نهادند!
بنا بر اين، شما چگونه انتظار داريد كه راويان، همه ي رخدادهايى را كه پس از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله واقع شده است را براى ما بازگو كنند؟ چگونه توقّع داريد كه راويان اخبار، بتوانند همه آن حوادث تلخ و ناگوار را بازگو نمايند؟
امّا از سوى ديگر، خداوند لطف خود را از بندگانش دريغ نفرموده و با وجود آن همه ديوارهاى بلند و جلوگيرى هاى شديد و تهديدهاى فراوانى كه در نقل روايات رخ نموده است، باز هم در اين باره، گوشه هايى از اخبار و احاديث به دست ما رسيده است تا راه حقّ و باطل از يكديگر تميز داده شود.
گفتنى است كه ما در اين نوشتار فقط از مصادر مهمّ اهل سنّت نقل قول مى كنيم و به هيچ عنوان به آن چه در كتاب هاى شيعه آمده است، استناد نمى نماييم. تلاش ما در اين است كه تا حدّ امكان، از كهن ترين منابع استفاده كنيم و از تأليفاتى كه در قرن هاى اخير سامان يافته اند، مطلبى را نقل ننماييم.

تحريف و سانسور حقايق
به راستى از كينه ها، جنايت ها و خيانت هاى رخ داده، در كتاب ها - جز اندكى - اثرى ديده نمى شود؛ علّت آن هم واضح است، چرا كه خلفا، ساليان درازى تدوين حديث را منع كردند و آن گاه كه دوران تدوين آغاز شد، اين عمل، به دست حاكمان و با نظارت و كنترل آن ها صورت پذيرفت.
در چنين شرايطى، هر كسى در اين زمينه، روايتى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در اختيار داشت، آن را نقل نكرد و اگر هم كسى چيزى نقل كرد، نوشته نشد. همچنين از نشر آن و از اين كه به ديگران منتقل شود نيز جلوگيرى شد؛ تا جايى كه اگر نزد كسى كتابى بود كه در آن، خبر و اثرى از اين قبيل مسائل وجود داشت، آن كتاب را از او گرفتند و نابود ساختند، يا خودِ او، آن كتاب را مخفى كرد و براى احدى آشكار ننمود.
مواردى از اين قبيل را به عنوان نمونه بيان مى نماييم:
ابن عَدى در بخش پايانى كتاب الكامل فى الضعفاء در شرح حال «عبدالرزاق بن هَمّام صَنعانى» -كه استاد بُخارى بود - مى نويسد:
صَنعانى احاديث گوناگون بسيارى داشت و دانشمندان مورد اعتماد مسلمانان و پيشوايان آن ها، به نزد او رحل سفر بسته و احاديث او را تدوين كردند؛ ولى از ترس، حديثى از او نقل نكردند. البتّه او را به تشيّع نيز نسبت داده اند. او احاديثى را در فضايل نقل كرده است كه هيچ يك از راويان ثقات، موافق نقل آن ها نبودند و همين امر، مهمترين دليل بر كنار گذاشتن احاديث اوست.
البتّه وى در مثالب و عيب هاى ديگران نيز احاديثى نقل كرده بود كه من در اين جا آن ها را نمى آورم؛ ولى در مورد صدق او اميدوارم كه مشكل نداشته باشد. تنها كارى كه از او سر زده اين است كه احاديثى در فضايل اهل بيت عليهم السلام و معايب ديگران، نقل كرده است (13).
ابن عَدى در شرح حال حافظ بزرگ، عبدالرحمان بن يوسف بن خَراش مى نويسد:
از عبدان شنيدم كه مى گفت: ابن خَراش دو جلد كتاب -كه در معايب و مثالب شيخين نوشته بود - به بندار تحويل داد و با دو هزار درهم اجازه ي نقل آن ها را داد.
پس اين كتاب دو جلدى كجاست؟
ابن عَدى در ادامه گويد: به نظر من ابن خَراش از روى عمد دروغ نمى گويد (14).
بنا بر اين، وى دروغگو نيست.
حال اگر به كتاب سير أعلام ذهبى يا تذكرة الحفّاظ او مراجعه كنيد، اين مطلب را ملاحظه خواهيد كرد كه ذهبى، چگونه به ابن خَراش حمله مى كند و به او دشنام مى دهد و به سان سبِّ كفرورزان، او را سبّ مى كند (15).
كسى نپندارد كه ابن خَراش شيعه بوده، چرا كه او از بزرگان دانشمندان اهل سنّت و از پيشوايان جرح و تعديل است. آن ها در پذيرش و عدم پذيرش قول راوى، به رأى و نظر او اعتماد مى كنند.
به نمونه هايى در اين زمينه توجّه كنيد:
1- ابن خَراش در شرح حال عبداللّه بن شقيق -كه ابن حَجَر عَسقلانى در تهذيب التهذيب آورده است - مى گويد: عبداللّه بن شقيق فرد مورد اعتمادى بود، او عثمانى بود و نسبت به على عليه السلام كينه مى ورزيد (16).
از اين رو، ابن خَراش شيعه نبود، چرا كه او اين راوى را توثيق مى نمايد و به صراحت مى گويد كه او عثمانى بوده و نسبت به على عليه السلام كينه توزى داشته است.
آرى او شيعه نبود، بلكه از بزرگان اهل سنّت و از حافظان بزرگ بود، در عين حال، دو جلد كتاب نيز در مثالب ابوبكر و عمر نگاشته بود.
احمد بن حنبل در كتاب العلل مى گويد: ابو عَوانه (17) كتابى در معايب و بلاياى اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نوشته بود.
سلاّم بن ابى مطيع (18) نزد او آمد و گفت: اى ابى عَوانه! آن كتاب را به من بده.
ابو عَوانه كتاب را به او داد و سلاّم آن را گرفت و سوزاند (19).
2- احمد بن حنبل در همان كتاب نقل مى كند كه عبدالرحمان بن مهدى (20) گويد: از اين كه نگاهى به كتاب ابى عَوانه كرده ام، از خدا آمرزش مى طلبم (21).
جالب است! يكى از اين كه به آن كتاب نگريسته، از خدا آمرزش مى طلبد و ديگرى، كتاب را از او مى گيرد و بدون اجازه و رضايت او، آن را به آتش مى كشد.
3- در ميزان الإعتدال در شرح حال ابراهيم بن حكم بن زهير كوفى آمده است:
ابو حاتِم گويد: او رواياتى در معايب معاويه نقل كرده است كه ما آن ها را پاره كرديم (22).
4- در شرح حال حسين بن حسن اشقر ذكر كرده اند:
احمد بن حنبل از او حديث نقل مى كرد و مى گفت: به نظر من او دروغگو نبود (23).
به احمد گفتند: «اشقر» احاديثى عليه ابوبكر و عمر روايت مى كند و بابى در ذكر معايب آن ها نگاشته است.
احمد بن حنبل چون چنين شنيد، گفت: پس شايستگى آن را ندارد كه از او حديث نقل شود (24).
به راستى آن دو جزء از كتاب، يا آن بابى كه مشتمل بر معايب ابوبكر و عمر بود، كجاست؟
چرا چيزى از آن براى ما روايت نشده و به دست ما نرسيده است؟
چرا به محض اين كه احمد بن حنبل مى فهمد كه «اشقر» درباره ي شيخين چنان احاديثى را روايت مى كند و آن ها را در كتاب خود مى آورَد، نظر خود را درباره ي او تغيير مى دهد و به ناگاه، در نگاه او «اشقر»، دروغگو و غير قابل اعتماد مى شود و شايستگى نقل و روايت حديث را از دست مى دهد؟
از طرفى، علماى اهل سنّت در شرح حال بسيارى از بزرگان حديث -كه جزو راويان صحاح ششگانه هستند -، گفته اند: آن ها به ابوبكر و عمر دشنام مى داده اند.
براى نمونه، شرح حال اسماعيل بن عبدالرحمان السُدّى (25)، تليد بن سليمان (26)، جعفر بن سليمان الضبعى (27) و ديگران را ملاحظه نماييد.
به راستى چرا به شيخين دشنام مى دادند؟
آيا روايتى -بلكه روايت هايى -به آن ها رسيده بود كه آنان را وادار به دشنام گويى مى كرد و آن ها با ديدن آن روايات، به خود اجازه مى دادند كه به عمر و ابوبكر لعن و فحش نثار كنند؟
آن روايات اكنون كجاست؟
همچنين، در شرح حال رجال، بزرگان و حافظانشان، دشنام گويى به عثمان و معاويه فراوان ديده مى شود؛ به اندازه اى كه شايد غير قابل شمارش باشد.
خاطرنشان مى گردد كه در نيمه ي دوم قرن سوم، لعن و طعن بر شيخين بسيار گزارش شده است. زائدة بن قدامه -كه در نيمه ي دوم قرن سوم مى زيسته است -مى گويد:
چه زمانه اى شده است؟! مردم، ابوبكر و عمر را دشنام مى دهند (28).
اين امر همچنان گسترش مى يافت، تا در قرن ششم، يكى از محدّثان بزرگ اهل سنّت به نام عبدالمغيث بن زهير بن حرب حنبلى بغدادى، كتابى در فضيلت يزيد بن معاويه و جلوگيرى از لعنِ بر او، نگاشت و چون از او علّت تأليف چنين كتابى را پرسيدند، پاسخ گفت: هدف من اين بود كه زبان ها را از لعن خلفا باز دارم (29).
در اواخر قرن هشتم هجرى، به تفتازانى مى رسيم؛ او در شرح المقاصد چنين مى گويد:
«فإن قيل: فمن علماء المذهب من لم يجوّز اللعن على يزيد مع علمهم بأنّه يستحق ما يربو على ذلك و يزيد؟
قلنا: تحامياً عن أن يرتقى إلى الأعلى فالأعلى»(30)
«اگر گفته شود كه چرا برخى از علماى مذهب، با اين كه مى دانند يزيد مستحقّ لعن است، لعن او را جايز نمى شمارند؟
در پاسخ مى گوييم: به خاطر اين كه از لعن افراد بالاتر از يزيد، جلوگيرى كرده باشند».
در عصر ما نيز نويسندگانى در مناقب يزيد، حَجّاج و هند كتاب هايى تأليف مى كنند. به نظر من تمام اين نويسندگان مى دانند كه فضايل و مناقبى را كه به اين قبيل افراد نسبت داده اند، سراسر دروغ است و آن افراد، سزاوار لعن هستند؛ تنها هدف اصلى، مشغول كردن نويسندگان، پژوهشگران، انديشمندان و افراد ديگر به اين موضوعات است؛ شايد كه لعن و نفرين به افراد بالاتر از آن ها و خلفاى نخستين سرايت نكند.
و از همين جا مى فهميم: هدف كسانى كه با شعائر حسينى و مراسم عزادارى و نقل وقايع عاشورا مخالفت مى كنند، اين است كه يزيد لعن نشود و لعن، از او به خلفاى نخستين، سرايت نكند.

پي‌نوشت‌ها:

1- مجمع الزوائد: 9 / 118.
2- المستدرك: 3 / 139.
3- ميزان الاعتدال: 3 / 355.
4- مسند احمد: 2 / 288 و 301 و 324 و 328.
5- شرح نهج البلاغه: 20 / 298.
6- نهج البلاغه: 2 /84.
7- شرح نهج البلاغه: 16 / 151.
8- شايان يادآورى است كه ما در مقابل ترجمه عبارات مندرج در منابع آن ها كه محل تأمّل و دقّت نظر مى باشند، علامت (!!) را نهاده ايم.
9- الكامل فى الضعفاء: 3 / 28.
10- مجمع الزوائد: 8 / 215.
11- همان.
12- اين كتاب چاپ شده و در دست رس مى باشد. براي آگاهي بيشتر به شرح نهج البلاغه:9 / 23 مراجعه شود.
13- الكامل فى الضعفاء: 6 / 545 .
14- الكامل فى الضعفاء: 5 / 519 .
15- سير أعلام النبلاء: 13 / 509 ، تذكرة الحفّاظ: 2 / 684 ، ميزان الإعتدال: 2 / 600 .
16- تهذيب التهذيب: 5 / 223.
17- ابو عَوانه، يكى از بزرگان حُفّاظ و محدّثان اهل سنّت است، وى كتابى به نام صحيح ابى عَوانه تأليف كرده است.
18- كه ذهبى او را چنين توصيف مى كند: پيشواى رهبران و از رجال صحيحين است. سير أعلام النبلاء: 7 / 428.
19- كتاب العلل والرجال: 1 / 60 .
20- ذهبى در توصيف او مى گويد: او پيشواى نقد پرداز نيكو و سرور حافظان بود. سير أعلام النبلاء: 9 / 192.
21- كتاب العلل والرجال: 3 / 92.
22- ميزان الإعتدال: 1 / 27.
23- دقّت كنيد! احمد بن حنبل از او حديث نقل مى كند و مى گويد: به نظر من او دروغگو نبود.
24- تهذيب التهذيب: 2 / 291.
25- همان: 1 / 274.
26- تهذيب الكمال: 4 / 322.
27- تهذيب التهذيب: 2 / 82 ـ 83 .
28- همان: 3 / 264.
29- سير أعلام النبلاء: 21 / 161.
30- شرح المقاصد: 5 / 311.

/ف.م214