سکانسهایی از شهادت حضرت مسلم(ع) به روایت منابع تاریخی
وارث: حضرت مسلم بن عقیل(ع) یکى از درخشانترین چهرههاى نهضت حسینى است که براى ارزیابى زمینه قیام با فرمان امام حسین(ع) به کوفه اعزام شد، کنیه مسلم، ابوداوود و لقبش محدّث بوده است، وى به پیامبر خدا(ص) شباهت داشت و شجاعترین فرزند عقیل بن ابیطالب شمرده مىشود.
مسلم را از یاران امام على(ع) در جنگ صفین، از فرماندهان جناح راست پیاده نظام لشکر نام بردهاند، از آنجایی که عقیل سالها قبل از آمدن امام على(ع) به کوفه، در این شهر زندگى کرده بود، امام حسین(ع) مسلم را به نمایندگى از جانب خود به کوفه اعزام کرد.
حضرت مسلم، داماد امیرمؤمنان(ع) است و نام همسرش در برخى منابع، رقیه و در برخى دیگر ام کلثوم گزارش شده است، وى دو فرزند به نامهاى عبداللّه و على داشت که عبداللّه در کربلا به شهادت رسید.
نهم ذیالحجه سال 60 هجری سالروز شهادت نماینده امام حسین(ع) در شهر کوفه است، به همین منظور در ادامه به نقل برشهایی از شهادت حضرت مسلم(ع) که در کتابهای تاریخی با استناد به دانشنامه 14 جلدی امام حسین(ع) روایت شده است، میپردازیم:
* نبرد شدید در اطراف خانه طَوعه
مسلم، چون صداى سم اسبان و سر و صداى مردان را شنید، دانست که به سراغ وى آمدهاند، پس با شمشیر به سوى آنان آمد، آنان به خانه یورش آوردند، مسلم، سخت با آنان درگیر شد و آنان را با شمشیر مىزد تا آنها را از خانه بیرون راند، آنان دوباره باز گشتند و باز مسلم، سخت با آنان درگیر شد.
میان مسلم و بُکَیر بن حُمرانِ اَحمرى دو ضربه شمشیر رد و بدل شد، بکیر ضربتى بر دهان مسلم زد و لب بالاى او قطع شد و شمشیر بر لب پایین نشست و دندانهاى پیشین مسلم افتاد و مسلم هم ضربتى بر سر و ضربتى دیگر بر رگ گردن وى زد که نزدیک بود به عمق گردنش رخنه کند.
سپاهیان چون اوضاع را چنین دیدند، از بالاى بام خانه بر مسلم، هجوم آوردند و سنگ به طرفش پرتاب مىکردند و تودههاى نِى را آتش مىزدند و به سویش مىانداختند، مسلم چون اوضاع را چنین دید، با شمشیر برهنه به کوچه آمد و با آنان به نبرد پرداخت.(تاریخ الطبرى)
* اسارت مسلم
-محمد بن اشعث براى عبیدالله بن زیاد پیغام فرستاد که: اى امیر! گمان مىکنى مرا به سوى یکى از بقالهاى کوفه و یا به سوى کفشدوزى از کفشدوزهاى حیره فرستادهاى؟ اى امیر! آیا نمىدانى که مرا به سوى شیرى درنده و قهرمانى بزرگ فرستادهاى که شمشیرى برنده در دست دارد و از آن، مرگ مىچکد؟!
ابن زیاد برایش پیغام فرستاد که به وى امان بده، به راستى که نمىتوانى بر او دست یابى، مگر به امان دادنى که با سوگند تأکید شود، آن گاه محمد بن اشعث، مسلم را صدا زد: واى بر تو! اى پسر عقیل! خودت را به کشتن مده، تو در امانى!
مسلم هم گفت: مرا به امان اهل نیرنگ و فاجران نیازى نیست... مسلم به این سخنان توجهى نکرد و به نبرد ادامه داد تا جراحتهاى سنگین برداشت و از نبرد کردن ناتوان شد.
سپاهیان با هم از هر سو بر او یورش بردند و او را با سنگ و تیر، هدف قرار دادند. مسلم گفت: واى بر شما ! چرا به سویم سنگ پرتاب مى کنید، در حالى که من از خاندان پیامبر برگزیدهام؟ واى بر شما ! آیا حق پیامبر خدا را پاس نمىدارید و حق نزدیکان او را حرمت نمىنهید؟! آنگاه با ناتوانى بر آنان یورش برد و آنان را به سوى کوچهها و دروازهها فرارى داد.
آن گاه بازگشت و بر در خانهاى تکیه داد، جمعیت به سویش بازگشتند، محمد بن اشعث بر آنان بانگ زد: رهایش کنید تا با او سخن بگویم، آن گاه به مسلم نزدیک شد و گفت: واى بر تو! اى پسر عقیل! خودت را به کشتن مده، تو در امانى و خونت بر گردن من است.
مسلم گفت: اى پسر اشعث! گمان مىکنى تا وقتى که نیرو براى جنگیدن دارم، دست تسلیم دراز مىکنم؟ نه، به خدا! هرگز چنین نمىشود، آن گاه بر او یورش برد و او را تا پیش یارانش عقب راند و به جایگاه خود بازگشت و مىگفت: بار خدایا! عطش توانم را برده است! ولى کسى جرأت نداشت به او آب بدهد یا به وى نزدیک شود.
پسر اشعث به یارانش گفت: این براى شما ننگ و عار است که این چنین از یک نفر درمانده شدهاید! همه با هم یکباره بر او یورش برید، آنان بر مسلم حمله کردند و مسلم هم بر آنان یورش برد، مسلم از پشت سر، نیزه خورد و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را برداشتند و مردى از بنى سُلَیم به نام عبیدالله بن عباس جلو آمد و عمامهاش را برداشت. (مقتل الحسین)
*گریه مسلم بر امام حسین(ع)
-استرى آوردند و مسلم را بر آن سوار کردند و شمشیرش را گرفتند، او دیگر از خود اختیارى نداشت، آن گاه گریست و دانست که کشته مىشود و از زنده ماندن خود ناامید شد و گفت: «إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ»، برخى از کسانى که اطراف مسلم بودند، گفتند: کسى که دنبال چیزى است مانند آنچه تو دنبال آنى، وقتى برایش چنین حوادثى رخ مىدهد، گریه نمىکند.
مسلم گفت: بدانید، به خدا سوگند که بر جان خود نمىگریم، بلکه بر حسین و خاندان حسین مىگریم، چرا که او امروز یا دیروز از مکه به طرف کوفه راه افتاده است.(البدایة و النهایة)
* پیغام مسلم براى امام حسین(ع) جهت نیامدن به کوفه
- آن گاه که مسلم به سمت محمد بن اشعث آمد و گفت: اى بنده خدا! به خدا سوگند، مىبینم که به زودى از عمل کردن به امانى که دادهاى، ناتوان خواهى شد، آیا مىتوانى کار خیرى انجام دهى؟ مىتوانى از جانب خود مردى را بفرستى که از زبان من پیغامى به حسین برساند و بگوید: «پسر عقیل، مرا نزد تو فرستاده و او اینک در دست این قوم، اسیر است و صلاح نمىداند که به سوى مرگ حرکت کنى، او مىگوید: با خانوادهات برگرد و کوفیان تو را فریب ندهند، آنان همان یاران پدر تو اند که آرزو مىکرد با مرگ یا کشته شدن از آنان رهایى یابد، به راستى که کوفیان تو را فریفتند و مرا هم فریفتند و کسى که فریفته مىشود، رأیى ندارد».
محمد بن اشعث ایاس بن عَثِلِ طایى را فرا خواند، به وى گفت: حسین را ملاقات کن و این نامه را به وى برسان و در آن نامه آنچه را پسر عقیل گفته بود نوشت و به وى گفت: این زاد و توشه راه و این هم متاعى براى خانوادهات.
ایاس از کوفه خارج شد و در منزل زُباله(محلى معروف در راه مکه به کوفه) پس از چهار شب به حسین(ع) برخورد کرد و خبر را رساند و نامه را به وى داد، حسین(ع) به وى فرمود: «هر آنچه تقدیر شده، رخ مىدهد، جان خود و نیز فساد امت را به حساب خداوند وا مىگذاریم». (تاریخ الطبرى)
* آب خواستن مسلم
-مسلم، پیوسته مىگفت: به من قدرى آب بدهید، مسلم بن عمرو باهِلى به او گفت: به خدا سوگند آب نخواهى چشید تا مرگ را بچشى.
مسلم بن عقیل به وى گفت: واى بر تو ! چه قدر جفاپیشه و خشن و تندخو هستى! گواهى مىدهم که اگر از قریش هستى، به آنها چسبیدهاى و اگر از غیر قریشى خود را به غیر پدرت نسبت دادهاى، کیستى، اى دشمن خدا؟ ... گفت: واى بر شما، اى کوفیان! قدرى آب به من بدهید، در این هنگام، غلام عمرو بن حُرَیث باهلى با کوزه و ظرفى آمد و کوزه را به وى داد، ولى هر بار که مسلم خواست بنوشد، ظرف پُر از خون مىشد، او به جهت خون بسیار نتوانست آب بنوشد و دندانهاى جلویش در ظرف افتاد، مسلم بن عقیل از نوشیدن آب صرف نظر کرد. (الفتوح)
* آنچه میان مسلم و ابن زیاد در قصر حکومتى گذشت
- چون مسلم بن عقیل را بر عبیدالله بن زیاد وارد کردند، بر او سلام نکرد، نگهبان به وى گفت: بر امیر سلام کن، مسلم به او گفت: واى بر تو! ساکت شو! به خدا سوگند که او براى من، امیر نیست.
ابن زیاد گفت: مانعى ندارد، سلام کنى یا نکنى، کشته خواهى شد. مسلم به وى گفت: اگر مرا بکشى، به راستى که بدتر از تو بهتر از مرا کشته است و تو هیچ گاه بد کشتن و زشت مُثله کردن و بدسرشتى و پیروزى دنائت آمیز را رها نخواهى ساخت و کسى به این کارها سزاوارتر از تو نیست...
مسلم گفت: دروغ مىگویى، اى پسر زیاد! همانا معاویه و پسرش یزید، اتحاد مسلمانان را بر هم زدند و بذر فتنه را تو و پدرت زیاد کاشتید، من امیدوارم که خداوند شهادت را به دست بدترینِ بندگانش روزىام گرداند...
ابن زیاد گفت: اى مسلم! به من بگو که چرا به این شهر آمدى، با اینکه کارهایشان سازگار بود، ولى تو آن را بر هم زدى و وحدت آنان را در هم شکستى؟ مسلم گفت: براى تفرقه و بر هم زدن نظم نیامدم، بلکه شما زشتىها را آشکار و خوبىها را دفن کردید، بدون رضایت مردم بر آنان حکومت کردید، آنان را به غیر آنچه خدا دستور داده بود، واداشتید و مانند کسرا و قیصر با آنان رفتار کردید، ما آمدیم تا در میان آنان امر به معروف و نهى از منکر کنیم، به حکمِ کتاب و سنت فرا بخوانیم و ما شایسته این امور هستیم، چنان که پیامبر خدا دستور داد... (الملهوف)
* شهادت مسلم بن عقیل
- ابن زیاد دستور داد مسلم را به بالاى قصر در مقابل مردم بردند و مردم در جلوى درِ قصر از طرف میدان بودند و وقتى مردم مسلم را دیدند، گردنش زده شد و سر به داخل میدان افتاد. سپس سر به بدن ملحق شد، کسى که او را گردن زد، احمر بن بُکَیر بود.(الأخبار الطوال)
*روز قیام و شهادت حضرت مسلم(ع)