سه روایت خواندنی از زندگانی امام هادی (ع)
از کوفه آمده بود.
گفتند امام هادی، در مزرعه است.
رفت و گفت: «قرضی دارم و نمیتوانم بپردازم.»
امام چیزی نداشت. برگهای نوشت که این مرد طلبی دارد از من. آن را به مرد داد و گفت:
«وقتی به سامرا رسیدم، زمانی که دورم شلوغ بود بیا، پرخاش کن و ادعا کن که از من طلب داری.»
مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولین، این کار را کرد.
متوکل برای این که ادعای بزرگی کند. به امام پول داد. امام هم بخشید به مرد، همه پول را.
سه برابر آنچه که میخواست.
*****
ـ ما نفهمیدیم این دیگر چه جور دشمنیای است که تو با علی بن محمد داری؟
وقتی که میآید خانهات از نوکر و کلفت گرفته تا دیگران همگی میشوند خادمش. کار به جایی رسیده که زحمت پس کردن پرده را هم به خود نمیدهد، چون دیگران زود تر میدوند و برایش پس میزنند!
- بی جا کردهاند! دیگر کسی حق ندارد برایش پرده کنار بزند.
امام وارد شد. کسی جرأت نکرد نزدیک پرده برود. یکی دو قدم مانده بود
که یک دفعه باد زد و پرده کنار رفت. وقتی میخواست برگردد هم.
فریاد متوکل پیچید توی خانه:
«از این به بعد این پردهی لعنتی را برایش کنار بزنید نمیخواهم باد پرده دارش باشد!»
ماجرای کنار رفتن پرده برای امام دهن به دهن میگشت.
پرده دارِ متوکل هم برای صالح، یکی از دوستان واقفی مذهبش تعریف کرد. تا شنیده بود شروع کرده بود به خندیدن و مسخره کردن.
همان موقع امام رسید، به او لبخندی زد، هر چند تا آن موقع هم دیگر را ندیده بودند.
گفت:
«صالح! خدا در وصف سلیمان پیامبر گفته : ما باد را در تسخیر او دادیم تا به امرش هر کجا خواست بوزد. پیامبر تو و اوصیاء او که پیش خدا عزیز تر از سلیمانند!»
عقاید واقفیاش همه بر باد رفت، شیعه شد.
*****
امام آماده لبیک شده است. جمعی از شیعیان مخلص و اصحاب خاص آمدهاند. خود امام فرستاده بود دنبال آنها تا در حضورشان وصی و امام بعد از خود را معرفی کند، فرزندش حسن.
همان طور که سرش به سینهی حسنش بود، وصیتها را کرد، یکی یکی. اصحاب گریه میکردند…
منبع: وبلاگ "گروه جهادی راه کربلا"