چهارشنبه های وبلاگی/ تحملمان می کنی با همه زشتی و پرتیغیمان
وارث: روزی روزگاری تعدادی جوجه تیغی در صحرایی زندگی می کردند. در آن صحرا غذا به اندازه ی کافی پیدا می شد.جوجه تیغی ها روزها در دشت و صحرا می گشتند و غذا پیدا می کردند و باهم می خوردند و شبها دور هم می نشستند و برای هم قصه های شیرین تعریف می کردند. زندگی در آن صحرا برای جوجه تیغی ها بسیار راحت و آرامش بخش بود. هیچ حیوانی جرأت نمیکرد به آنها نزدیک شود چون می دانست تیغ های بلند آنها به بدنشان فرو می روند و زخمیشان می کنند.
روزهای خوب بهار و تابستان و پاییز گذشت. جوجه تیغی ها در کنار هم خوش و خرم بودند اما زمستان آن سال هوا به شدت سرد شد. شب ها آسمان پر از ستاره میشد و سوز سرما تا مغز استخوان جوجه تیغی ها نفوذ می کرد. برف و باران خیلی کم می بارید وهوا خشک و بسیار سرد بود. آنها در لانه هایی که زیر زمین ساخته بودند هم، از سرما می لرزیدند.
نمی دانستند چه باید بکنند تا این که پیرترین جوجه تیغی فکری به خاطرش رسید.او به دوستانش پیشنهاد کرد که همه ی آنها شب ها کنارهم در لانه ی بزرگ او جمع شوند. به این ترتیب آنها می توانستند با گرمای بدن یکدیگر، گرم شوند و سرما را کمتر احساس کنند.
جوجه تیغی ها به حرف بزرگترشان گوش کردند و به لانه ی او رفتند و همه در کنار هم نشستند. این کار آنها را گرم می کرد اما مشکلی هم وجود داشت. وقتی آنها در کنارهم قرار می گرفتند، تیغ هایشان در بدن بغل دستیشان فرو می رفت و دردشان می آمد. جوجه تیغی های جوانتر شروع کردند به غرزدن که این چه وضعی است؟ما در کنارهم زخمی می شویم. ما نمی خواهیم کنارهم بمانیم.
جوجه تیغی پیرگفت:«بچه های من، اگر شما ازهم دور شوید از سرما می میرید اما اگردر کنارهم باشید تا پایان فصل سرما زنده خواهید ماند.زخم های بدنتان زیاد مهم نیستند.آنها را با کمی مرهم می توان درمان کرد اما اگر ازهم جدا شوید،زندگیتان را از دست می دهید و می میرید.»جوجه تیغی ها روی حرف های جوجه تیغی پیرخوب فکرکردند و دیدند او درست می گوید. عده ای تا پایان فصل سرما در کنار هم ماندند اما آنهائی که نتوانستند تیغ های دیگران را تحمل کنند، جدا شدند و بعد از اندکی در انزوا و سرما جان دادند.
اواخرزمستان هوا بهترشد. جوجه تیغی ها دیگر به هم نمی چسبیدند. آنها روی زخم هایشان مرهمی از گیاهان شفابخش مالیدند و زخم هایشان زود خوب شد. با آمدن بهار شادی و امید به جمع آنها بازگشت. روزهای خوش دوباره آغاز شد. جوجه تیغی ها با هم به صحرا می رفتند ومی گشتند و غذا پیدا می کردند و خوشحال بودند که درکنارهم بودنشان توانسته است از مرگ و نابودی نجاتشان بدهد.
زندگی مانند داستان همین جوجه های پر تیغ است، زندگی همینست....
گل بی خار خداست... همه ما آدم ها با همه گل های زیبا و نقاط مثبت؛ بعضا زشتی ها و تیغ های گزنده ای هم در رفتار و کردارمان داریم... برای دور هم بودن و گرم ماندن، آدمی مجبورست که تیغ های طرف مقابلش را تحمل کند تا گرم بماند، تا که در انزوا جان ندهد....
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
مرحوم پروین
خدایا عنایتی کن، حرارت دلهایمان و شکوفه های ایمان و رفتارمان
آنقدر گرم و خوب و زیبا باشند که تلافی تیغ های گزنده امان را بکنند!
و لطفی کن تا بدانیم خار مایه خواری ماست
و کاری کن، که با هدایت تو و مردان راهت
هر روز خارهایمان را کوتاهتر و کمتر کنیم، تا شبیه تو و دوستانت شویم!
و سعه صدری روزیمان فرما، تا تیغ های دوستان و همراهانمان را
با مرام و مروت تحمل کنیم و رنجور و دل آزرده نشویم، و به تیغ نادوستان از کوره در نرویم!
نهم بهمن ماه 1392
منبع: وبلاگ مس وجود
/ف.م214
روزهای خوب بهار و تابستان و پاییز گذشت. جوجه تیغی ها در کنار هم خوش و خرم بودند اما زمستان آن سال هوا به شدت سرد شد. شب ها آسمان پر از ستاره میشد و سوز سرما تا مغز استخوان جوجه تیغی ها نفوذ می کرد. برف و باران خیلی کم می بارید وهوا خشک و بسیار سرد بود. آنها در لانه هایی که زیر زمین ساخته بودند هم، از سرما می لرزیدند.
نمی دانستند چه باید بکنند تا این که پیرترین جوجه تیغی فکری به خاطرش رسید.او به دوستانش پیشنهاد کرد که همه ی آنها شب ها کنارهم در لانه ی بزرگ او جمع شوند. به این ترتیب آنها می توانستند با گرمای بدن یکدیگر، گرم شوند و سرما را کمتر احساس کنند.
جوجه تیغی ها به حرف بزرگترشان گوش کردند و به لانه ی او رفتند و همه در کنار هم نشستند. این کار آنها را گرم می کرد اما مشکلی هم وجود داشت. وقتی آنها در کنارهم قرار می گرفتند، تیغ هایشان در بدن بغل دستیشان فرو می رفت و دردشان می آمد. جوجه تیغی های جوانتر شروع کردند به غرزدن که این چه وضعی است؟ما در کنارهم زخمی می شویم. ما نمی خواهیم کنارهم بمانیم.
جوجه تیغی پیرگفت:«بچه های من، اگر شما ازهم دور شوید از سرما می میرید اما اگردر کنارهم باشید تا پایان فصل سرما زنده خواهید ماند.زخم های بدنتان زیاد مهم نیستند.آنها را با کمی مرهم می توان درمان کرد اما اگر ازهم جدا شوید،زندگیتان را از دست می دهید و می میرید.»جوجه تیغی ها روی حرف های جوجه تیغی پیرخوب فکرکردند و دیدند او درست می گوید. عده ای تا پایان فصل سرما در کنار هم ماندند اما آنهائی که نتوانستند تیغ های دیگران را تحمل کنند، جدا شدند و بعد از اندکی در انزوا و سرما جان دادند.
اواخرزمستان هوا بهترشد. جوجه تیغی ها دیگر به هم نمی چسبیدند. آنها روی زخم هایشان مرهمی از گیاهان شفابخش مالیدند و زخم هایشان زود خوب شد. با آمدن بهار شادی و امید به جمع آنها بازگشت. روزهای خوش دوباره آغاز شد. جوجه تیغی ها با هم به صحرا می رفتند ومی گشتند و غذا پیدا می کردند و خوشحال بودند که درکنارهم بودنشان توانسته است از مرگ و نابودی نجاتشان بدهد.
زندگی مانند داستان همین جوجه های پر تیغ است، زندگی همینست....
گل بی خار خداست... همه ما آدم ها با همه گل های زیبا و نقاط مثبت؛ بعضا زشتی ها و تیغ های گزنده ای هم در رفتار و کردارمان داریم... برای دور هم بودن و گرم ماندن، آدمی مجبورست که تیغ های طرف مقابلش را تحمل کند تا گرم بماند، تا که در انزوا جان ندهد....
هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
مرحوم پروین
خدایا عنایتی کن، حرارت دلهایمان و شکوفه های ایمان و رفتارمان
آنقدر گرم و خوب و زیبا باشند که تلافی تیغ های گزنده امان را بکنند!
و لطفی کن تا بدانیم خار مایه خواری ماست
و کاری کن، که با هدایت تو و مردان راهت
هر روز خارهایمان را کوتاهتر و کمتر کنیم، تا شبیه تو و دوستانت شویم!
و سعه صدری روزیمان فرما، تا تیغ های دوستان و همراهانمان را
با مرام و مروت تحمل کنیم و رنجور و دل آزرده نشویم، و به تیغ نادوستان از کوره در نرویم!
نهم بهمن ماه 1392
منبع: وبلاگ مس وجود
/ف.م214