ماجرای آب افتادن دور حرم حضرت عباس (ع)
وارث: مشروح آن دو خاطره به شرح ذیل است:
سال قبل که مشرف شده بودیم کربلا چند کاروان از ما خواستند در صحن حضرت عباس (ع) سخنرانی کنیم. من به حسب تکلیف قبول کردم. اما دیدم من که سخنران صحن حضرت ابوالفضل (ع) نیستم. اما به خاطر قولی که داده بودم نمیتوانستم سخنرانی نکنم. از حضرت عباس (ع) خواستم که خودش کمکم کند. تا اینکه یکی از دوستان گفت با کلیددار حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) آشناست و میتوانیم با او صحبت کنیم. ما هم پیش او رفتیم. او حدود ۹۰ سال سن داشت و در حدود ۵۰ سال کلیددار حرم بود. در این راه هم بسیار به خصوص از صدام زجر کشیده بود.
خب او دو خاطره تعریف کرد. اول من از او سؤال کردم ماجرای آب دور حضرت عباس (ع) چیست.
برای ما تعریف کرد که قبلاً در دو قسمت قبر، یعنی هم زیر پا و هم بالای سر آب بود. اما الآن قسمت بالای سر حضرت آب نیست. در بالای سر حضرت یک سکوی کوچک، تقریباً به ابعاد یک وجب در یک وجب وجود داشت که آب آنجا جمع میشد. آبی راکد و درعینحال زلال.
بعد از مدتی دیدیم که چند ترک در اطراف قبر به وجود آمده است. متخصصین آمدند و گفتند این ترک ها به خاطر این آب به وجود آمده است. بنابراین بتون ریختند و آن سکو را پر کردند. ما هم هر چه گفتیم قبول نکردند که این کار اشتباه است.
اما پس از مدتی دیدیم که از چهار گوشۀ قبر آب میآید. و در اطراف قبر جمع میشود. متخصصین گفتند که این آب این بار به خود قبر آسیب میرساند. بنابراین تصمیم گرفتند تمام اطراف قبر را پر کنند. اما ما اصرار کردیم که اجازۀ چنین کاری را نمیدهیم.
تصمیم بر این شد که آزمایش کنند. پس یک آجر از آجرهای قبر را بیرون آوردند و دیدند خشک است. همچنین آب به داخل قبر نمی رود. سپس گذشتند تا منشأ این آب را بیابند. ولی دیدند این آب مثل آب زمزم منشأ ندارد. فقط از چهار گوشۀ قبر میجوشد.
این آب در عین حالی که راکد بود، بو و رنگ نگرفته و کدر نشده بود. زلال زلال. از آن به بعد آن را به هر مریضی میدادیم شفا میگرفت.
دومین خاطرهاش این بود که یک بار در صحن بودم. دیدم یک مرد عرب که به نظر میرسید از اعراب بسیار عقبافتاده و بادیهنشین باشد به همراه یچه ای معلول وارد صحن شد. رو به حرم حضرت عباس (ع) کرد. گفت ابوالفضل من چند سال قبل از تو بچه خواستم. اما چنین بچهای به من دادی. من این را از تو نخواستم. چند سال هم برای تو نگهاش داشتم. اما الآن برای خودت.
بعد آن بچه را محکم به زمین کوبید. آن قدر محکم او را به زمین کوبید که از صدای سر آن بچه چند نفر که بیرون حرم بودند آمدند داخل ببینند چه شده. سپس آن پدر ول کرد و رفت. من اول به این فکر افتادم که قطعاً سر آن بچه متلاشیشده و کف صحن نجس شده است. با سرعت به طرف بچه رفتم. دیدم هنوز بچه سالم است.
وقتی خیالم از پاکی صحن راحت شد، به فکر بچه افتادم و دلم برایش سوخت. او را بغل کردم و شروع به نوازشش کردم. ناگهان دیدم انگشتان پایش حرکت کردند. بعد کمی بالاتر و بالاتر. تا رسید به چشمهایش. زمانی که کاملاً شفا یافت داد زد پدر و از حال رفت. زمانی که به هوش آمد اول پرسد من کجا هستم. ما او را آرام کردیم. بعد از او پرسیدیم چه اتفاقی افتاد. آن بچه تعریف کرد که زمانی که پدرم آن طور من را به زمین کوبید دو دست از ضریح بیرون آمد و من را نگه داشت. سپس از پاهایم شروع کرد به نوازش کردن. دست آن مرد از هر کجا میگذشت آن قسمت شفا مییافت.
من از او پرسیدم آن دو دست چه ویژگی خاصی داشتند. گفت از انتهای آنها خون میچکید.
در آن زمان یک معجزه را باید سه نفر امضا میکردند تا اعلام شود. کلیددار حرم، مرجع اول عراق و استان دار. من آن بچه را پیش مرجع آن زمان بردم. او من را میشناخت. زمانی که ماجرا را تعریف کردم، آن بچه را به سینه چسباند و زیر آن برگه را امضا کرد. پس آن نامه را به استان دار نشان دادم. تا نام مرجع تقلید را دید، آن برگه را امضا کرد.
بنابراین یک اعلام عمومی کردیم و مردم به داخل صحن حضرت ابوالفضل ریختند. من ناگهان به فکر پدرش افتادم. دیدم آن بچه نگاهش به نقطهای خیره است. نگاه کردم دیدم پدرش در همان نقطه ایستاده است. رفتم آن پسر را به پدرش تحویل دادم. بعد دیدم رو کرد به حرم و گفت: قبول کردم. از شما گذشتم.
سپس خود حجتالاسلام طائب از آن کلیددار میپرسد: منظورش چه بود؟ کلیددار گفت: اینجا یک رسمی هست که هر کسی را که حضرت عباس (ع) حاجت نمیدهد، شکایت پیش حضرت امام علی (ع) میبرد.
/م.س215
منبع: اویس