واجب فراموش شده/ شیخ حسین در مشروب فروشی

کد خبر: 34388
خاطره ای از استاد حسین انصاریان

وارث: یک بار در زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم. با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده ای مشغول نوشیدن و یک عده ای مست هستند و یک عده تازه نشسته اند.

من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده اید!

گفتم : نه برادر، اشتباه نیامده ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟

گفت: چرا! گفتم: پس من درست آمدم.

گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام!

آن زمان من سی و سه ساله بودم. جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه می خواهم به تو بگویم؛ اما باید اول از تو بپرسم یهودی هستی؟

گفت: نه!!!

مسیحی هستی؟

گفت: نه !!! مسلمانم!

گفتم: پس می توانم آن یک کلمه را به تو بگویم!

گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نور من هستند و من حیا می کنم که نورم را با آتشم بسوزانم. منِ خدا هم دیگر از او حیا می کنم...

گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟!

گفت: چکار بکنم؟

تکان عجیبی خورد! گفتم: دیروز چقدر درآوردی؟ آن زمان گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها؛ به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند.

همه را بیرون کرد!

با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم! یعنی من صبح این کار را کردم، بعدازظهر آنجا تابلوی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می خرم!

بعد هم دیگر چلوکبابی شد!

منبع: کتاب از یاد رفته