شعر/ای مرغ سحر! صبح شد و دلدار نیامد
شعری از«استاد سازگار»
ای مرغ سحر! صبح شد و دلدار نیامد
ای شب! چه شد؟ آن شمع شب تار نیامد
ای نخل! غریبی که به دامان سحرگاه
آبت دهد از دیده خونبار نیامد
ای چاه! امامی که ز سوز جگر خویش
میگفت به تو راز دل زار نیامد
خورشید ولایت که در اطراف فقیران
پوشید دل شب گل رخسار نیامد
فریاد برآرید ز دل، منبر و محراب!
کای مسجدیان حیدر کرار نیامد
هر شب ز غم فاطمه میسوخت و میگفت
آمد سحر و قاتل خونخوار نیامد
با اشک نوشته است به رخسار یتیمی
مادر! پدرم از پی دیدار نیامد
مظلومترین رهبر تاریخ علی بود
بی یارتر از او به جهان یار نیامد