من شیطان را دم در جیبم خفه میکنم
وارث: روضه خوان شهیرآستان اهل البیت (علیهم اسلام) سیدمحسن دربندی درسال1299 ولادت یافت وتاریخ وفاتش7/2/76 بودکه از سن هفت سالگی با هدایت پدرش که ازپیشکسوتان این حرفه بود به این راه وارد شد و از همان زمان در محضر پدر پا منبری میکرد.
سید نورالدین دربندی ( فرزند مرحوم ) درباره پدر میگوید:
بنده از اوان کودکی به همراه پدر به روضههای خانگی میرفتم و پدرهمیشه به من سفارش میکرد وقتی وارد خانه مردم میشوی سرت را پائین بیانداز و من بعضی اوقات میدیدم که ایشان در خانه ای که هیچ کس جز بانی نیست روضه میخواند و خود نیز گریه میکند؛ به او میگفتم پدر! اینجا که کسی نیست، میگفت: «نه الان اینجا حضرت زهرا (سلام الله علیها) وامام حسین (علیه السلام) هستند» و من پدر را درهمه جا همراهی میکردم و راننده اش بودم.
درتهران قدیم ما هیئت زیاد نداشتیم یک هیئت بود درمنطقه جنوب (آب منگل) بنام هیئت مهدیه تهران که درجمعهها این هیئت فعال بود وحاج حسن محمدی ، مرشد قاسم خاضعین و پدر من درآنجا منبر میرفتند و واعظشان آیت الله بحرالعلوم بود وجمعیت بسیاری از آن جلسه استقبال میکردند. درآن زمان آقای علی انسانی به نزد پدر آمد و دربارۀ دونمونه ازاشعارشان از ایشان نظرخواهی کرد و پدر درجواب گفت: شعرشما نمک دارد و درآینده خوب میشود ؛ همچنین آقای سید محمد موسوی سجاسی هم که منزلشان درهمانجا ( منطقه آب منگل ) بود به محضر پدرآمد.
از هیئتهای دیگری که پدر درآنجا میخواند یکی هیئت فاطمیون ودیگری پیرعطا بود که این هیئت را درآن زمان به بازار میبرد ودر عزاداریها یک لباس بلند مشکی میپوشید ویک شال سبز به سر میبست وعبا و قبا وعمامه را به دست من میداد که موقعی که به هیئتهای دیگر میرویم به تن کند. حدود پنجاه شصت سال ایشان به هیئت بزازها، لباس فروشها، اتفاقیون، فرش فروش ها،آهن فروش ها،حلبی سازها ومسجد سید عزیزالله بازارکه مرجع بزرگوارآیت الله سیداحمد خوانساری درآنجا نماز میخواند میرفت.
ایشان در ایام محرم خنده به لبهایش نبود وقیافه ای محزون داشت و در روز تاسوعا که در آن مسجد میخواند به هنگام مرثیه خوانی عمامه خود را برمی داشت وبه آیت الله خوانساری هم میگفت که امروز روزعزای جدمان است شما هم عمامۀ خودتان را بردارید و طوری گریه میکرد که اشک از محاسنش جاری میشد و همیشه میگفت که چشمی که اشک ندارد مثل چاهی است که آب ندارد و این اشکی که از چشمتان سرازیر میشود به صورتتان بمالید که باعث نورانیت شما میشود وحتی یک دستمال برای اشکتان درست کنید که مشکی باشد و وصیت کنید که درکفن شما بگذارند که بوی امام حسین (علیه السلام) بدهید.
در ایام ماه مبارک رمضان او بیش از چهل سال ظهرها درمسجد حاج ابوالفتح منبر میرفت ودرآنجا جناب اشرف الواعظین نیز منبر میرفتند و همچنین حاج شیخ حسین خندق آبادی که روی منبر در حین صحبت گفت: « ادعونی استجب لکم » وگردنش کج شد و از دنیا رفت وجنازه اش را از بالای منبر پائین آوردند.پدر بسیار با شیخ رضا سراج (ره) مأنوس بود و ایشان درمسجد نایب به منبر میرفت .
در محرم دو پاکت به پدر من میدادند که یکی ازآن دو، پاکت دعوت سال آینده بود؛ پاکت پول را در جیب خود به نوعی خالی میکرد که محتوی آن را نبیند وپاکت خالی را میبوسید و در جیب دیگر میگذاشت، من علت این کار را سئوال میکردم ایشان میگفت:« من با این کار شیطان را دم در جیبم خفه میکنم، من میپرسیدم یعنی چه؟ ایشان بیشتر جواب میداد که اگر کسی مثلا ده تومان به من داده باشد ودیگری پانزده تومان، شیطان میخواهد برمن غلبه کند ومن با این کار شیطان را خفه میکنم و اجازه نمیدهم .
آقا سید محسن دربندی رابطۀ پدرگونه ای با آقای احمد شمشیری داشت و به خواستۀ ایشان آقای خوشدل را دعوت میکرد تا نسبت به مطالبی که درخواست میکنند شعر بسازد.
یک محرم ایشان در بستربیماری بود که هیئت بزازها به منزلمان آمدکه شما آیا نمیخواهید بیائید هیئت؟گفت: نه من نمیتوانم و شما برویدکس دیگری را دعوت کنید! حدوداً دو روز به محرم مانده بود ساعت دوازده یا یک نیمه شب مرا صدازد ،گفت من راضی نیستم تا زمانی که زنده هستم این موضوع را به کسی بگوئی! گفتم چی شده آقاجون! گفت درخواب آقا امام حسین(علیه السلام) را دیدم ،به من میگویند: پاشو ! گفتم :آقا من دیگر حافظه ندارم فراموشی گرفتم ونمی توانم؛ سپس آقا دست مرا گرفت و بلند کرد وفرمود: دربندی ! باید از فردا نوکری(مداحی) ما را در خانه مان اجراکنی! و من وقتی پدر را به هیئت بزازها بردم همه گفتند:« چطور دربندی خوب شده؟ » آنها هم نگران بودند که نکند ایشان بالای منبر برود و نتواند بخواند بعد من به آنها گفتم :«آقا جون میآید و میخواند» چون من همۀ شعرها را با ایشان چک کردم ودیدم میتواند بخواند؛ بالای منبر بودکه من دیدم خبرآوردندکه حاج محمد حوله ای فوت کرد وجنازه اش در مسجد سنگی است،آقاجون از منبر پائین آمد که به مسجد سنگی برویم همین که درماشین نشستیم تا حرکت کنیم شخصی به پشت ماشین زد ،رو به عقب کردیم دیدیم یکی از آقایان مداح ( ازشاگردان ) است ؛ پدر رو به ایشان کرد وگفت محمد! چرا نوکری (مداحی) نمیکنی ! جواب داد: حاج آقا من دیگر نمیتوانم بخوانم ! مدتی است وقتی میخوانم رگهای گردنم متورم میشود و احساس خفگی به من دست میدهد؛ پدرهمانطورکه جلوی ماشین نشسته بود وآن مداح عقب نشسته بود گفت : محمد! هنوز نم اشک امام حسین(علیه السلام) روی چشمم هست و دستش را روی صورت و اشک چشمش کشید و به اوگفت: دست مرا به آنجا (روی گردنت) بکش ! و ما رفتیم؛ روز هفتم محرم که میخواستیم باهم به بازار و سرای فرش فروشها برویم من پدر را رساندم و موقعی که میخواستم برگردم دیدم همان مداح (محمد) روی چهار پایه در حال خواندن است و قضیۀ تأثیراشک برامام حسین (علیه السلام) را برای مردم توضیح میدهد؛ یعنی اگرکسی با خلوص کاری انجام دهد آقا جواب میدهد.
لحظۀ مرگ ایشان من توفیق داشتم درمکّه بودم که قبل از رفتن به منا خبردادندکه آقاجون حالش خوب نیست شما خودتان را سریع به تهران برسانید ایشان چشم براه هستندکه شما برسید ؛ به محض اینکه کار اعمال ما درمکه تمام شد به تهران آمدم وچند روز گذشت و هر روز وعاظ ومداحان میآمدند ؛یک روز صبح سید قاسم شجاعی با تعدادی از مداحان به منزلمان آمدند گفتم الان سه روز است که چشم بابا باز نیست دیدن و رفتند، ساعت سه بعدازظهر دکتر ایشان آمد و به درخواست ما فشار ایشان راگرفت و به من اشاره کرد که فشار6 است ،بعدازلحظه ای اشاره کرد که 5 شد یکدفعه من نگاه کردم پدر که پاهایش درازشده بود سعی میکند که آنها راجمع کند وسرش هم که روی بالش بود بلندکرد من دیدم که اتاق بوی عطر عجیبی گرفت و ایشان مشغول خندیدن شد چشمها را بازکرد گوشۀ اتاق را نگاه میکند وبه نوع خاصی حرف میزند ؛من فقط صدا میزدم :یاحسین! دست پدر را گرفتم وگفتم آقاجون! شما به من قول دادی که وقتی آقا امام حسین(علیه السلام) آمد دست مرا فشار بدهی! من دیدم همینکه با گوشۀ اتاق صحبت میکند به یکباره دست مرا فشار داد تا فشار داد من فریاد یاحسین را بلند کردم ؛ دکتر که داشت فشارآقاجون را میگرفت با دست اشاره کرد که فشارش4 است وکسانی که از فامیل ومداحان حضور داشتند فقط صدامی زدند: یاحسین! یعنی بوی آن عطر را همه استشمام کرده بودند بعد ازمدتی دکتر اشاره کرد فشار2 است بعدازلحظه ای که بازپدر مشغول صحبت بودبه یکباره گفت :یک وگفت: صفر و دستش را به حالت خداحافظی نشان داد؛ ولی هنوزعاشق با معشوق درحال صحبت کردن بود باحسینش داشت صحبت میکرد و به این زودیها قطع نمیشد؛ ولی درآخر او را با خودش برد وما تا مدتها در آن اتاق میرفتیم با آقا حرف میزدیم ودر آن اتاق میخوابیدیم .خدایا ما را حسینی بمیران!
منبع: خانه مداحان
/110 20 01 307
سید نورالدین دربندی ( فرزند مرحوم ) درباره پدر میگوید:
بنده از اوان کودکی به همراه پدر به روضههای خانگی میرفتم و پدرهمیشه به من سفارش میکرد وقتی وارد خانه مردم میشوی سرت را پائین بیانداز و من بعضی اوقات میدیدم که ایشان در خانه ای که هیچ کس جز بانی نیست روضه میخواند و خود نیز گریه میکند؛ به او میگفتم پدر! اینجا که کسی نیست، میگفت: «نه الان اینجا حضرت زهرا (سلام الله علیها) وامام حسین (علیه السلام) هستند» و من پدر را درهمه جا همراهی میکردم و راننده اش بودم.
درتهران قدیم ما هیئت زیاد نداشتیم یک هیئت بود درمنطقه جنوب (آب منگل) بنام هیئت مهدیه تهران که درجمعهها این هیئت فعال بود وحاج حسن محمدی ، مرشد قاسم خاضعین و پدر من درآنجا منبر میرفتند و واعظشان آیت الله بحرالعلوم بود وجمعیت بسیاری از آن جلسه استقبال میکردند. درآن زمان آقای علی انسانی به نزد پدر آمد و دربارۀ دونمونه ازاشعارشان از ایشان نظرخواهی کرد و پدر درجواب گفت: شعرشما نمک دارد و درآینده خوب میشود ؛ همچنین آقای سید محمد موسوی سجاسی هم که منزلشان درهمانجا ( منطقه آب منگل ) بود به محضر پدرآمد.
از هیئتهای دیگری که پدر درآنجا میخواند یکی هیئت فاطمیون ودیگری پیرعطا بود که این هیئت را درآن زمان به بازار میبرد ودر عزاداریها یک لباس بلند مشکی میپوشید ویک شال سبز به سر میبست وعبا و قبا وعمامه را به دست من میداد که موقعی که به هیئتهای دیگر میرویم به تن کند. حدود پنجاه شصت سال ایشان به هیئت بزازها، لباس فروشها، اتفاقیون، فرش فروش ها،آهن فروش ها،حلبی سازها ومسجد سید عزیزالله بازارکه مرجع بزرگوارآیت الله سیداحمد خوانساری درآنجا نماز میخواند میرفت.
ایشان در ایام محرم خنده به لبهایش نبود وقیافه ای محزون داشت و در روز تاسوعا که در آن مسجد میخواند به هنگام مرثیه خوانی عمامه خود را برمی داشت وبه آیت الله خوانساری هم میگفت که امروز روزعزای جدمان است شما هم عمامۀ خودتان را بردارید و طوری گریه میکرد که اشک از محاسنش جاری میشد و همیشه میگفت که چشمی که اشک ندارد مثل چاهی است که آب ندارد و این اشکی که از چشمتان سرازیر میشود به صورتتان بمالید که باعث نورانیت شما میشود وحتی یک دستمال برای اشکتان درست کنید که مشکی باشد و وصیت کنید که درکفن شما بگذارند که بوی امام حسین (علیه السلام) بدهید.
در ایام ماه مبارک رمضان او بیش از چهل سال ظهرها درمسجد حاج ابوالفتح منبر میرفت ودرآنجا جناب اشرف الواعظین نیز منبر میرفتند و همچنین حاج شیخ حسین خندق آبادی که روی منبر در حین صحبت گفت: « ادعونی استجب لکم » وگردنش کج شد و از دنیا رفت وجنازه اش را از بالای منبر پائین آوردند.پدر بسیار با شیخ رضا سراج (ره) مأنوس بود و ایشان درمسجد نایب به منبر میرفت .
در محرم دو پاکت به پدر من میدادند که یکی ازآن دو، پاکت دعوت سال آینده بود؛ پاکت پول را در جیب خود به نوعی خالی میکرد که محتوی آن را نبیند وپاکت خالی را میبوسید و در جیب دیگر میگذاشت، من علت این کار را سئوال میکردم ایشان میگفت:« من با این کار شیطان را دم در جیبم خفه میکنم، من میپرسیدم یعنی چه؟ ایشان بیشتر جواب میداد که اگر کسی مثلا ده تومان به من داده باشد ودیگری پانزده تومان، شیطان میخواهد برمن غلبه کند ومن با این کار شیطان را خفه میکنم و اجازه نمیدهم .
آقا سید محسن دربندی رابطۀ پدرگونه ای با آقای احمد شمشیری داشت و به خواستۀ ایشان آقای خوشدل را دعوت میکرد تا نسبت به مطالبی که درخواست میکنند شعر بسازد.
یک محرم ایشان در بستربیماری بود که هیئت بزازها به منزلمان آمدکه شما آیا نمیخواهید بیائید هیئت؟گفت: نه من نمیتوانم و شما برویدکس دیگری را دعوت کنید! حدوداً دو روز به محرم مانده بود ساعت دوازده یا یک نیمه شب مرا صدازد ،گفت من راضی نیستم تا زمانی که زنده هستم این موضوع را به کسی بگوئی! گفتم چی شده آقاجون! گفت درخواب آقا امام حسین(علیه السلام) را دیدم ،به من میگویند: پاشو ! گفتم :آقا من دیگر حافظه ندارم فراموشی گرفتم ونمی توانم؛ سپس آقا دست مرا گرفت و بلند کرد وفرمود: دربندی ! باید از فردا نوکری(مداحی) ما را در خانه مان اجراکنی! و من وقتی پدر را به هیئت بزازها بردم همه گفتند:« چطور دربندی خوب شده؟ » آنها هم نگران بودند که نکند ایشان بالای منبر برود و نتواند بخواند بعد من به آنها گفتم :«آقا جون میآید و میخواند» چون من همۀ شعرها را با ایشان چک کردم ودیدم میتواند بخواند؛ بالای منبر بودکه من دیدم خبرآوردندکه حاج محمد حوله ای فوت کرد وجنازه اش در مسجد سنگی است،آقاجون از منبر پائین آمد که به مسجد سنگی برویم همین که درماشین نشستیم تا حرکت کنیم شخصی به پشت ماشین زد ،رو به عقب کردیم دیدیم یکی از آقایان مداح ( ازشاگردان ) است ؛ پدر رو به ایشان کرد وگفت محمد! چرا نوکری (مداحی) نمیکنی ! جواب داد: حاج آقا من دیگر نمیتوانم بخوانم ! مدتی است وقتی میخوانم رگهای گردنم متورم میشود و احساس خفگی به من دست میدهد؛ پدرهمانطورکه جلوی ماشین نشسته بود وآن مداح عقب نشسته بود گفت : محمد! هنوز نم اشک امام حسین(علیه السلام) روی چشمم هست و دستش را روی صورت و اشک چشمش کشید و به اوگفت: دست مرا به آنجا (روی گردنت) بکش ! و ما رفتیم؛ روز هفتم محرم که میخواستیم باهم به بازار و سرای فرش فروشها برویم من پدر را رساندم و موقعی که میخواستم برگردم دیدم همان مداح (محمد) روی چهار پایه در حال خواندن است و قضیۀ تأثیراشک برامام حسین (علیه السلام) را برای مردم توضیح میدهد؛ یعنی اگرکسی با خلوص کاری انجام دهد آقا جواب میدهد.
لحظۀ مرگ ایشان من توفیق داشتم درمکّه بودم که قبل از رفتن به منا خبردادندکه آقاجون حالش خوب نیست شما خودتان را سریع به تهران برسانید ایشان چشم براه هستندکه شما برسید ؛ به محض اینکه کار اعمال ما درمکه تمام شد به تهران آمدم وچند روز گذشت و هر روز وعاظ ومداحان میآمدند ؛یک روز صبح سید قاسم شجاعی با تعدادی از مداحان به منزلمان آمدند گفتم الان سه روز است که چشم بابا باز نیست دیدن و رفتند، ساعت سه بعدازظهر دکتر ایشان آمد و به درخواست ما فشار ایشان راگرفت و به من اشاره کرد که فشار6 است ،بعدازلحظه ای اشاره کرد که 5 شد یکدفعه من نگاه کردم پدر که پاهایش درازشده بود سعی میکند که آنها راجمع کند وسرش هم که روی بالش بود بلندکرد من دیدم که اتاق بوی عطر عجیبی گرفت و ایشان مشغول خندیدن شد چشمها را بازکرد گوشۀ اتاق را نگاه میکند وبه نوع خاصی حرف میزند ؛من فقط صدا میزدم :یاحسین! دست پدر را گرفتم وگفتم آقاجون! شما به من قول دادی که وقتی آقا امام حسین(علیه السلام) آمد دست مرا فشار بدهی! من دیدم همینکه با گوشۀ اتاق صحبت میکند به یکباره دست مرا فشار داد تا فشار داد من فریاد یاحسین را بلند کردم ؛ دکتر که داشت فشارآقاجون را میگرفت با دست اشاره کرد که فشارش4 است وکسانی که از فامیل ومداحان حضور داشتند فقط صدامی زدند: یاحسین! یعنی بوی آن عطر را همه استشمام کرده بودند بعد ازمدتی دکتر اشاره کرد فشار2 است بعدازلحظه ای که بازپدر مشغول صحبت بودبه یکباره گفت :یک وگفت: صفر و دستش را به حالت خداحافظی نشان داد؛ ولی هنوزعاشق با معشوق درحال صحبت کردن بود باحسینش داشت صحبت میکرد و به این زودیها قطع نمیشد؛ ولی درآخر او را با خودش برد وما تا مدتها در آن اتاق میرفتیم با آقا حرف میزدیم ودر آن اتاق میخوابیدیم .خدایا ما را حسینی بمیران!
منبع: خانه مداحان
/110 20 01 307