سخنان منتشر نشده رهبر انقلاب درمورد چاه جمکران و شعرخوانی برای امام زمان(عج)
در این کتاب، سیسال حضور آیتالله خامنهای در منزل شهدای مسیحی کشورمان از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۹۳، در بیستوپنج بخش روایت شده است.
در بخش بیست و پنجم «مسیح در شب قدر»، که تاکنون در فضای رسانه منتشر نشده است بخشی است که به روایت حضور و سخنان آیتالله خامنهای در منزل «شهید آلفرد گبری» از سوی برادر شهید در سال ۸۹ میپردازد. آنچه در اینجا مورد توجه واقع شده است، مطالبی است که در این جلسه درمورد چاه مسجد جمکران و شعرخوانی برای امام زمان (عج) مطرح میشود. در اینجا تنها همان بخش مربوط را از این جلسه نقل میکنیم.
تأثیرِ آن غزل
«روبرت گبری»: من خودم عاشق هیئتم، محرم هر شب میروم. تازه جمکران هم رفتهام. وقتی این را به ایشان میگویم اصلا تا اسم جمکرام را میشنوند، یک لبخند زیبا میزنند و میگویند «جمکران، بهبه»
میگویم که من نامه نوشتهام و در چاه جمکران انداختهام.
آیتالله خامنهای: «حالا آن نامه را نمیخواهد آنجا بیاندازید. شما جمکران اگر رفتی، برو آنجا، یک آقایی وجود دارد که بدان این آقا میشنود حرفت را. مخاطب قرارش بده. خودت بدان داری با یکی حرف میزنی. با او حرف بزن، بدان که خدای متعال جواب میدهد. تردید در این نداشته باش، درست میشود. نامه داخل چاه و اینها لزومی ندارد. نه یک سند درستی دارد، نه لازم است. حالا به فرض، سند هم داشته باشد، چیز لازمی نیست. آنهایی که قدرت کار را دارند، میتوانند تصرف کنند، آنها محتاج به نامه نیستند. وقتی خواستی حرف بزنی، دلت به حرکت میآید، به حرف میآید. برو با دلت با آنها حرف بزن.
من یک وقتی یک شعری گفته بودم درباره امام زمان سلامالله علیه. رفتم جمکران و خب تضرع و توجه و نماز و همین اعمال که هست، دیدم آرام نمیگیرم، راحت نمیشوم. بلند شدم و ایستادم. دفترم هم در جیبم بود، دفتر شعر. درآوردم، گفتم آقاجان این شعر را برای شما گفتهام، میخوانم برایتان. شروع کردم شعر را خواندن، آهسته البته. هیچکس هم متوجه نبود. یک غزلی بود از ابتدا تا آخر غزل را خطاب به حضرت خواندم، گمان میکنم تأثیری که آن غزل در حال من کرد، آن نماز مخصوص و آن چیزها نکرد. آدم با دلش که حرف بزند، اینطوری است.»
در پی نوشت، آن غزل آیتالله خامنهای برای امام زمان(عج) هم درج شده است که از شعرهای زیبا و خواندنی ایشان است:
دلم قرار نمیگیرد از فغان بی تو
سِپَندوار ز كف دادهام عنان بی تو
ز تلخكامی دوران، نشد دلم فارغ
ز جام عشق، لبی تر نكرد جان بی تو
چو آسمان مه آلودهام ز تنگ دلی
پر است سینهام از اندُه گران بی تو
نسیم صبح نمیآورد ترانۀ شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو
لب از حكایت شبهای تار میبندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
چو شمع كشته ندارم شرارهای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بیدلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمیگشایدم از بیخودی زبان بی تو
عقیقِ سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شكّرین دهان بی تو
گزارش غم دل را مگر كنم چو «امین»
جدا ز خلق، به محرابِ جمكران بی تو
/1102101305