به هر اندازه که خوشی را زیر پا بگذارید، به خوبی دست پیدا میکنید. مثل خربزه.آدم سرما خورده از خوردن خربزه کیف میکند. اما خوب نیست. اگر این خوشی را زیر پا گذاشت، به آن خوبی که سلامت است، میرسد. گناه، خوشی است، آدم لذت میبرد. آسایش است. گناه مثل پله است اگر زیر پا گذاشتید، بالا میآیید و اگر روی سر بگذارید، پایین میآیید. اگر آسایش را زیر پا گذاشتید به آرامش میرسید. مثلا امشب محفلی است، عروسی است، بزن و بکوب است. در آنجا خوش هستید، ولی اگر در خانه بمانید تنها هستید و به شما خوش نمیگذارد. اگر دور خوشی را خط کشیدید، آن آرامش را به شما میدهند. مولوی میگوید: کسی گِل خواره بود یعنی از کوچکی عادت داشت گِل بخورد. به مغازه شکر فروشی رفت. شکر فروش سنگش از کلوخ بود. طرف تا چشم فروشنده را دور دید، کلوخ او را خورد. فروشنده هم این را دید و گفت هرچه دیرتر بروم، بیشتر از کلوخ را می خورد و شکر به نفع من است. اگر بخواهیم نسبت سنجی کنیم، آرامش همان شکر است و آسایش همان گِل است. هرچه آسایش را بیشتر مصرف کنید، از آرامش میمانید. هرچه از خوشی بیشتر استفاده بکنید، از خوبی دور میشوید. خدا در قرآن میگوید: شما به خوبی دست پیدا نمیکنید مگر آنکه از آنچه دوست دارید بگذرید. در بهشت آرامش است. بهشت با ناخوشیها کادو پیچ شده است. هرچه ناخوشیها را تحمل کنید به جنّت آرامش نزدیکتر میشوید. در اقتصاد و مادیات هم همینطور است. هرچه دایره زندگی را از جهت امکانات ظاهر و آسایش بازتر کنید، به همان اندازه دایره آرامش شما کوچکتر میشود. چون دغدغه هایتان بیشتر میشود. حافظ میگوید: هیچی ندارد و خشت زیر سرش میگذارد، ولی پایش در آسمان است، یعنی ورای آرامش است
چگونه به آرامش برسم؟
وارث: شمع دو قسمت دارد. رشته(نخ) و موم . هرچه موم از خودش بیشترمایه بگذارد، شمع شعله ورتر می شود و آب می شود. آرامش و آسایش در زندگی چنین نسبتی دارد. هرکس می خواهد به آرامش برسد یعنی همان رشته شمع، باید از آسایش مایه بگذارد. مثل دو کفه ترازو است که هرچه یکی بالاتر برود، دیگری پایین تر می رود. شما هرچه از «آسایش» هزینه بکنید، به «آرامش» میرسید. این فرمولی است که قرآن میدهد. آرامش خوبی است. آسایش خوشی است. شما وقتی به خوبی می رسید که خوشی [گناه آلود] را زیر پا بگذارید.