بررسي قيام و نهضت امام حسين عليه السلام
در نهضت امام حسین علیه السلام سه مسئله اساسی وجود دارد، كه در اين بحث، به طرح و تحلیل آنها ميپردازيم، و با تحلیل آنها می کوشیم جوانبی از این حادثه عظیم، تا حدودی روشن گردد.
1)مسئله اول:
نهضت ِکربلا نهضت وحرکتی اسلامی بود:
اسناد تاريخي نشان می دهند، حرکت و نهضت حضرت اباعبدالله الحسين -عليه السلام- حركت و نهضتي از نوع انقلاب هاي چپي، يا از نوع كودتاهاي نظامی زمان ما نبوده و نمی توانسته باشد. آن چه ایشان در نظر داشته و به آن عمل کرده اند، کاملا شکل اسلامی از یک حرکت و قیام را داشته است. همان اسلام مأنوس و مألوف و هميشگي كه همه كس حداقل با اصول اوليه آن آشناست.
دو سه پیشنهاد در این حرکت وسفر، به امام عرضه شد، و ایشان آنها را نپذیرفتند. این پیشنهاد ها راه پیروزی و بدست آوردن حکومت را نشان می دادند. جواب امام منفی بود، ومعلوم می شد که امام به پیروزی و حکومت نمی اندیشد؛ در حالی که ممکن نیست یک انقلابی چپ یا یک نظامی کودتاچی به پیروزی نیاندیشد.
الف) چنان که خواهیم دید، قبل از سفر بسوی کوفه محمد بن حنفیه برادر امام علیه السلام به ایشان پیشنهاد می کند: شما به مناطق دور دست پناه ببرید، و از آنجا با فرستادن داعیان به این سوی و آن سوی عالم اسلام، مردم را به بیعت با خود دعوت کنید. اگر مردم با شما بیعت کردند، به مقصد رسیده ای، وحکومت جدت رسول خدا را در میانشان زنده می کنی، واگر بیعت نکردند، جایگاه و اعتبار کنونی شما محفوظ خواهد ماند، و مشکلی پیش نخواهد آمد.
نظیر این پیشنهاد را عبدالله بن عباس در مکه به امام عرضه می کند. او بعد از اینکه به حضور امام آمد اظهار داشت: مردم عراق قومی حیله گرند، به آن ها نزدیک نشو. در همین شهر بمان که تو سرور اهل حجاز هستی. اگر مردم عراق چنان که می گویند: ترا می خواهند به آن ها بنویس که دشمن خویش را بیرون کنند. آن گاه بسوی آنها برو. یا اگر به هر صورت سر رفتن داری!؟ بسوی یمن برو که آن جا قلعه ها و دره ها هست، و سرزمینی پهناور است. پدرت در آن جا شیعیان دارد، و از دسترس مردمان دور خواهی بود، به مردم نامه می نویسی، و داعیان خودت را به این جا و آن جا می فرستی، در این صورت امیدوارم که آن چه می خواهی بی خطر بدست آوری.
در این دو پیشنهاد، نظر این است که امام در امن حجاز بماند، وآنجا هر چه می خواهد دنبال کند، و یا اگر حتما می خواهد از مکه و حجاز بیرون برود، به محل امن دیگری مثلا: یمن برود، و از آن به هر جای ممکنی دعوت کنندگانی بفرستد، تا مردم را به بیعت با او دعوت کنند. اگر موفقیت قرین بود که دولتی اسلامی بپا خواهد کرد، و به آرزویش می رسد، و اگر نه که در امن و امان است، و برای او مشکلی پیش نخواهد آمد. امام این پیشنهادها که ظاهرا می توانست پیروزی را بدنبال داشته باشد، و در نظر بدوی معقول بنظر می رسید نمی پذیرد. چرا؟
اولا: تشکیل حکومت یک وظیفه و یک واجب بود، و امام هنوز وظیفه تشکیل حکومت نداشت، و چنین وظیفتی نیازمند به تحقق شرایط و مقدماتی بود، و این دو راه پیشنهادی آن شرایط را تامین نمی کرد. ما این مسئله را در آینده توضیح خواهیم داد.
ثانیا: آن چه در خاطر برادر و پسر عموی امام می گذشت چندان با واقعیت مطابقت نداشت. حکومت یزید امنیت حجاز یا آن محل امن فرضی را برای او باقی نمی گذاشت، و امام به همین دلیل خیلی زود تر از زمان پایان اعمال حج، از شهر مکه خارج شد؛ زیرا دولت اموی گروهی مامور به آن شهر فرستاده بود که امام را در حال طواف به قتل برسانند، و یا حداقل ایشان را دستگیر کرده و به نزد یزید ببرند[2]، و مگر در گذشته ای نه چندان دور- در دوران حکومت و قدرت امیرالمومنین، ده دوازده سال قبل - لشگریان اندکی از شام، یمن را به خاک و خون نکشیده بودند؟[3] پس این سرزمین با این که ظاهرا دور بود، امنیتی که لازم بود تا طرح به اجرا دربیاید نداشت، و می توانست به اندک مدتی در معرض خطر جدی قرار گیرد.
2) در نیمه راه کربلا طِرِّماح بن عَدی[4] با سه تن از یارانش به کاروان امام می رسد. طرماح به امام عرضه می دارد: من نگاه می کنم چندان کسی را همراه شما نمی بینم. اگر همین ها که همراه حُرّ هستند، و از شما جدا نمی شوند، با شما بجنگند، برایتان کافی هستند. علاوه من یک روز قبل از خروج ازکوفه، جمعیتی دیدم که هیچوقت مانند آن را در یک جا جمع ندیده بودم. در باره آن ها پرسیدم. جواب شنیدم که این ها جمع شده اند که سان دیده شوند. سپس برای جنگ بسوی حسین روانه گردند. تو را به خدا قسم می دهم که حتی یک قدم هم به آن ها نزدیک نشوی! اما اگر می خواهی به جائی بروی که در آن خدا ترا حفظ کند، آنگاه در مورد آینده فکر و تأمل کنی تا روشن شود که چه کار باید کرد، حرکت کن که من شما را در کنار کوه «اجأ» درسرزمین خودمان منزل بدهم، و این کوهی است که ما با آن در برابر پادشاهان غَسّان و حِمیَر و نُعمان بن مُنذر و سیاه و سرخ مقاومت می کردیم. بخدای سوگند! در آن سرزمین هیچوقت به ما ذلتی وارد نیامده است. من همراه شما خواهم آمد تا شما را در یک آبادی، سکونت بدهم. آنگاه به نزد مردانی که در ( کنار دو کوه) اجأ و سلمی زندگی می کنند، خواهم فرستاد، سوگند که ده روز بیشتر نخواهد گذشت که مردان قبیله طیّ سواره و پیاده به نزد تو خواهند آمد. سپس هر قدر که میخواهی در میان ما بمان! اگر حادثه ای پیش بیاید، من ضمانت می کنم که بیست هزار مرد طائی با شمشیر های خویش در دفاع از تو صف بکشند. قسم می خورم تا یک تن از آن ها زنده باشند، دست دشمن به تو نخواهد رسید .
امام او و قومش را دعا کرد، و فرمود: بین ما و این قوم(حر و یارانش) سخنی رفته و قراری گذاشته شده است، و با وجود این قرار نمی توانم از او جدا شده و به راهی دیگر بروم![5]
در این جریان طرماح پیشنهاد می کند: شما با من به سرزمین ما بیائید من تضمین می کنم که بیست هزار شمشیر زن در دفاع ازشما بیاورم. تا بحال هیچ صاحب قدرتی نتوانسته است به سرزمین ما دست درازی کند، و شما در آنجا کاملا در امان هستید. در چنین حالتی امام می توانست در یک امن پایدار به مسئله حکومت خویش بیاندیشد؛ اما مع الوصف ایشان آن را نپذیرفت؛ زیرا این پیشنهاد در آن وقتی است که حر با امام برخورد کرده بود، و بر این قرار بودند که ایشان نه به راه کوفه و نه به راه مدینه بلکه به راه سومی برود[6]، تا تکلیف از کوفه مشخص بشود ؛ بنابر این لازمه پیشنهاد طرماح این بود که امام این قرار را بهم بزند، و این کار جز از طریق آغاز یک جنگ ممکن نبود؛ اما امام می فرمود: من جنگ را آغاز نمی کنم؟! و چون نمی توانم جنگ را آغاز کنم، و از نظر شرعی این کار برای من جایز نیست ؛ پس نمی توانم دعوت شما را بپذیرم.
به روشنی دیده میشود که امام نه در پی امنیت بود و نه در پی موفقیت؛ اما در عین حال چون حرکت کرده بود، معلوم بود هدفی دارد، و ما معتقدیم به هدف خود نیز رسید، این هدف چه بود؟
2) مسئله دوم
نهضت مسلحانه ای در کار نبود، و امام اصلا قصد جنگ نداشت:
حضرت اباعبدالله عليه السلام ده سال از دوره امامت خویش را در عصر حكومت معاويه گذرانده و اين عصر، برای ایشان عصر انتظار و سكوت است؛ البته مقصود سکوت مطلق نیست؛ زیرا ایشان آنچه به عنوان امر به معروف و نهی از منکر- در آن شرایط خاص- بعهده داشته عمل فرمود.
درهمین راستا و به عنوان نمونه نامهاي از ايشان در دست داریم كه در آن، حكومت اموي را مورد اعتراض شديد قرارداده و برخلاف ها وخطاهای آن دست می گذارد، و آن ها را تقبیح مي کند[7].
یا آنگاه که سیاست معاویه بر این قرار گرفت که پسرش یزید را بعنوان خلافت بعد از خود، به عالم اسلام عرضه و تحمیل کند. امام در برابر آن به مخالفت ایستاد، وبه هیچ وجه زیر این بار نرفت، و همه می دیدند، و می دانستند، و از زبان ایشان شنیده بودند که ایشان حکومت یزید را نپذیرفته است.[8] بااین که معاویه در راه حکومت یزید حضرت مجتبی علیه الصلوه والسلام و سعد بن ابی وقاص و پسر خالد ابن ولید و عبد الرحمن بن ابی بکر... را مسموما بقتل رسانید.
اما ما رفتار ديگري بر روال حركت و قیام و نهضتي که بعد از معاويه انجام شد، از ايشان مشاهده نميكنيم، و امام ظاهراً آرام هستند. حتي با این که کوفیان بعد از شهادت امام مجتبی-علیه السلام- از ایشان تقاضاي حركت به سوي كوفه و مقابله با معاویه را داشتند. آن حضرت از این امر امتناع ورزیده و فرمودند: ما با اين شخص بيعت كردهايم، و امكان نقض آن وجود ندارد، و باید مدت آن به پايان برسد، و تا او هست بايد صبر كنيد، و پس از رفتن وي آن وقت تصميم خواهيم گرفت[9]، و لذا حدود ده سال از امامت حضرت امام حسين عليه السلام در عصر حكومت معاويه گذشته و آن حضرت هيچ نوع حركت تند و جهادي و نهضت مسلحانه نداشته اند، و درست بی درنگ و بی هیچ فاصله پس از هلاكت معاويه و جانشين شدن يزيد، قیام و نهضت امام شروع ميشود.
3) مسئله سوم
نهضتی برای امر به معروف:
مقابله امام با دولت بنی امیه و نهضت و قیام ایشان از جايي آغاز شده است كه حاكم مدينه امام را به بیعت با یزید می خواند. در این حادثه اولین قدم از نهضت ایشان برداشته شده است. یعقوبی روشن تر از همه می نویسد:
« یزید به حاکم مدینه، ولید بن عتبه بن ابی سفیان نوشت: هنگامی که نامه من به تو رسید، حسین بن علی و عبدالله بن زبیر را به بیعت بخوان. اگر زیر بار نرفتند، آن دو را گردن بزن، و سرهای آن دو را برای من بفرست. مردم را نیز به بیعت بخوان، و هر کس سر باز زد همان حکم را درباره او اجرا کن، و السلام»[10]
در نقل ابو مخنف و دیگر از مورخان ظاهر عبارت نامه به این غلظت و شدت نیست. طبری از ابومخنف و مفید از مدائنی و دیگر مورخان قدیم نقل می کنند: که یزید به همراه نامه اصلی خویش که در آن خبر مرگ معاویه درج شده بود نوشته بسیار کوچکی فرستاده بود، و در آن این دستور آمده بود: حسین و عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر را بشدت به بیعت بخواه. هیچگونه رخصتی برای تخلف نیست، و باید بیعت کنند.[11]
شب بود که نامه به ولید کار گزار شهر مدینه رسید، و خبر مرگ معاویه ودستوراخذ بیعت را در خود داشت. این خبر برای ولید بسیار گران بود، و نیاز به کمک داشت ؛ بi ناچار به دنبال مروان از سران تیره خودشان، بنی امیه فرستاد، تا از وی در این مهم کمک گرفته و با او مشورت کند، و گفت: تو فکر می کنی که من چه کار باید بکنم؟ مروان معتقد بود که والی این بزرگان را بخواند، و قبل از این که آنها از مرگ معاویه با خبر بشوند، از آن ها در خواست بیعت کند. اگر بیعت کردند فبها ، و الّا آن ها را بقتل رساند. کارگزار شهر، این نظر و مشورت را تمام نمی دانست ؛ اما چاره نبود، کس فرستاد ، و امام حسین علیه الصلوة والسلام و عبدالله زبیر را به دار الاماره احضار کرد . ابن زبیر این دعوت را نپذیرفته ساعاتی را به دفع الوقت و لطائف الحیل گذراند، و سرانجام فرار را بر قرار ترجیح نهاده همان شب از بیراهه به فرار به مکه رفت؛ اما امام در دار الاماره حضور یافت. والی شهر پس اعلام مرگ معاویه و خلافت یزید، بيعت خليفه جديد را به امام عليه السلام عرضه كرد؛ ولی ايشان تن به بیعت نداد.
به اين شكل واز همین جا است كه مقابله و معارضه شروع ميشود، آنهم با اين طرح و نظریه كه امام می فرماید: من با يزيد بيعت نميكنم!
خوب دقت كنيد! من با يزيد بيعت نميكنم! همهي سخن امام از سرآغاز نهضت خويش تا پایان آن همین است؛ زیرا امام معتقد است: به حکومت و خلافت رسیدن یزید با آن شرایط دو مشکل بزرگ پدید می آورد:
اولا: این خلافت وحکومت یک بدعت بزرگ است.
امام در نامه ای که به مردم بصره فرستاد نوشته بود:انّ السُّنةَ قد أُمیتت وإنّ البِدعةَ قد أُحییت[12]:سنت ها مرده و بدعت ها زنده شده اند، و در برابر سربازان لشکر حر که راه را بر او بسته بودند، فرمود:
« ای مردم! پیامبر خدا فرموده که هر که حاکم ستمگری را ببیند که محرمات خدا را حلال می شمارد ، و پیمان خدا را می شکند، و بر خلاف سنت پیامبر خدا رفتار نموده و میان بندگان خدا با گناه و تعدی عمل می کند، و به کردار یا گفتار تغییری ایجاد نکند، بر خدا فرض باشد که او را به همان جهنم که جایگاه آن ظالم است وارد سازد. بدانید که اینان(زمامداران) به اطاعت شیطان در آمده و اطاعت خدای رحمان را رها کرده اند، تباهی آورده اند، و حدود را معطل نهاده اند، و(اموال)غنیمت را خاص خویش کرده اند. حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام شمرده اند، و من شایسته ترین کس هستم که این تغییر را ایجاد کند.»[13]
ثانیا: به معنای نابودی کلی اسلام است.
امام هنگامی که مروان به ایشان پیشنهاد بیعت بایزید می کرد، فرمود:
علی الاسلامِ السلامُ اذ بُلیت الأمةُ براعٍ مثل یزید[14]:اگر امت به راهبری چون یزید دچارشود از اسلام هیچ چیز نمی ماند.
در پی حوادث
ادامه جریان بنابر نقل مورخان بزرگ چنين است: بعد از درخواست حاكم مدينه، امام عليه السلام با رعايت احتياط لازم و همراه بردن تعدادي از خويشان ووابستگان مسلح خود كه آنها را بيرون از دارالاماره، مترصد حوادث احتمالي قرار ميدهد، به نزد حاكم ميرود. حاكم مرگ معاويه را اعلام و به امام ميگويد: اين نامه اميرالمؤمنين يزيد است كه مرا مأمور كرده از شما براي او بيعت بگيرم. امام فرمود: «هدف شما از اين بيعت گرفتن چيست؟ مگر نه اين است كه ميخواهيد به مردم چنان بگوييد كه من با يزيد بيعت كردهام، و از اين راه بيعت ساير مردم را به دست آوريد؟ پس بيعت كسي مانند من، در پنهاني و خلوت بيهوده و بياثر خواهد بود. خوب است صبر كنيد تا فردا كه در يك مجلس عمومي از مردم بيعت ميگيريد، ما را هم دعوت نماييد تا نظر و رأي خود را بگوييم.»
حاكم مدينه وليد بن عتبه كه فردی ميانه رو و عافيت طلب بود، و دوست نداشت با پسر دختر پیامبر-صلی الله علیه وآله- درگير شود، با تكريم و احترام گفت: بسيار خوب. ما جز اين هم از شما انتظار نداشتيم، خدا شما را جزاي خير دهد، در پناه خدا تشريف ببريد.
ولي مروان بن حكم والي سابق مدينه و معزول كنوني گفت: اي امير! اين پيشنهاد را هرگز نپذيريد. اگر حسين از اينجا بيرون رفت، و بيعت نكرد، ديگر هرگز به او دست نخواهي يافت! مگر این که خون های فراوان در میان ریخته شود. يا بايد بيعت كند، يا سر او را (چنانكه يزيد گفته) از تنش جدا كنید!
امام عليه السلام كه تا اين لحظه سعي بر آن داشت تا قضيه را به اجمال و ابهام بگذراند به خشم آمده و به مروان فرمود:
«وَيْلٌ لَكَ يَابْنَ الزَّرقاء أ أنتَ تَأمُرَُ بِضَرْبِ عُنُقي؟ كَذَبْتَ وَ اللهِ وَ أثِمتَ...»:[15]واي بر تو! اي پسر زن كبود چشم! تو دستور ميدهي گردن مرا بزنند؟! به خدا قسم دروغ گفتهاي ، و گناه مرتکب شده ای!
در این جا ابن اعثم مورخ کوفه چیزی اضافه می کند که دیگران نیاورده اند، و می گوید: امام در این هنگام رو به وليد كرده و فرمود:
«أيُّهَا ألْأمير إنَّا أهْلُ بَيْت النُّبوّة وَ مَعْدِنُ الرّسَالَه و مُخْتَلَفُ الْمَلائكة ،بنَا فَتَحَ اللهُ و بِنَا خَتَم الله وَ يزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْر قَاتِل النَّفس المُحَّرمةٌ مُعلِنٌ بِالفِسق وَ مثلي لَا يُبَايِعُ بِمِثْلِه، وَ لكِن نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ، وَ نَنْظُرُو تَنْظُرُون أيُّنَا أحَقُّ بِالْخِلافة وَ البَيْعَة ثُمَّ خَرَجَ عليه السلام»[16]:
اي امير ما اهل بيت نبوت و معدن رسالت هستیم، خاندان ما محل آمد و رفت ملائكه است، و خداي متعال ما را واسطه و وسيله رحمت خويش قرار داده، در حاليكه يزيد مردي است فاسق شرابخوار، آدمكش و گناهكار علني، و هرگز كسي چون من با فردي مثل يزيد بيعت نخواهد كرد، ولكن باشد تا فردا كه جوانب اين مسئله را بررسي كرده و معلوم كنيم كداميك از ما به خلافت و بيعت سزاوارتر است، اين را فرمود، و از مجلس خارج شد.
***
این یک حرف اصلي بود، و یکی از انگیزه هایّ نهضت امام عليه السلام را نشان می داد. خلاصه سخن این كه: يزيد مردی فاسق، شرابخوار، و قاتل است، و بی پرده و جسورانه گناه می کند، و كسي مثل من با فردي چون او بيعت نخواهد كرد! گذشتگان در ظاهر حفظ حرمت می کردند، و این چنین حکومتی با این پرده دری ها یک حادثه نو و بدعت تازه بود، و امام می خواست که با این بدعت همراهی نکند. او می خواست ،ومی بایست در مقابل بدعت بایستد؛ لذا می فرمود: من با يزيد بيعت نميكنم! اگر می توانست بایستی بدعت را از بین ببرد، و اگر تنها بود ونمی توانست بایستی آنرا فریاد بزند،ورسوا کند.
***
فرداي آنروز امام عليه السلام در كوچههاي مدينه با مروان برخورد كرد، مروان به آن حضرت عرضه داشت: من ميخواهم شما را نصيحتي بكنم كه خير شما را در آن منظور دارم.
امام فرمود: بگو تا بشنوم. مروان گفت: من شمارا به بيعت با يزيد دعوت ميكنم كه خير دين و دنياي شما در آن است.
امام عليه السلام فرمود:
«إنّا لله وَ إنَا إليْهِ راجِعُون وَ عَلَي الْاسْلامِ السَّلام إذْ قَد بُلِيَتِ الْامَّةُ بِراعٍ مِثلِ يزيد، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدّي رَسُولَ الله صَلَيّ الله علَيه و آلِهِ يَقُولُ: اَلْخلافة مُحَرَّمَةٌ عَلَي آلِ أبِي سُفْيان.»:[17]
چه مصيبتي بالاتر از اينكه امت اسلامي به سرپرستي همچون يزيد دچار شده است، در چنين حالتي بايد با اسلام خداحافظي كرد، اسلام نابود شده است. من از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه ميفرمود: خلافت بر فرزندان ابو سفيان حرام است و...
گفتگوي آنان طولاني شد تا آنكه مروان در حال غضب و ناراحتی از آن حضرت جدا شد.
*****
در اينجا نيز امام عليه السلام به مروان فرمود: تو مرا به حساب خودت به خير و صلاح دعوت ميكني كه با يزيد بيعت كنم؟! اما من معتقدم با حکومت وخلافت یزید اصل اسلام نابود خواهد شد! حالا چگونه اسلام بر باد ميرود درآینده خواهیم دید. در این جا هم امام به دومین دلیل نهضت خودشان اشاره می کنند که اگر یزید به خلافت وحکومت اسلام برسد، اسلام به نابودی قطعی محکوم خواهد بود،وهیچ چیز از آن باقی نخواهد ماند.
*****
بنابراین امام عليه السلام تصميم به حركت گرفتند، چون پس از این ديگر ماندن در مدينه صلاح نبود،وممکن بود امام بخاطر این که به هیچ وجه زیر بار بیعت یزید نخواهد رفت، در خانه وشهر خودش کشته شود، واین کشته شدن هیچ نتیجه ای نداشته باشد؛ زیرا یزید به سرعت ولید بن عتبه که شخصیتی مسالمت جو بود عزل کرده وبجای او عمرو بن سعید بن عاص را به إمارت بر قرار کرد، واو کسی است که در اولین فرصت لشگری به جنگ عبدالله بن زبیر مخالف دیگر حکومت یزید فرستاد؛[18]پس می توانست اولین حرکت نظامی را علیه امام در مدینه انجام بدهد، وامام را در خانه خودش محاصره کرده وبقتل برساند.
مقصد امام ابتدا مكه بود. کمي قبل از حركت، محمّد بن حنفيّه برادر امام عليه السلام خدمت آن حضرت آمد، و گفت: « برادر! فدايت گردم! تو محبوبترين و عزيزترين کس در نزد من هستي، پس امكان ندارد كه من خيرخواهي و نصيحت خود را براي ديگري غير از تو ذخيره كنم، من مي- خواهم چيزي را به شما عرض كنم، و خواهشم اين است كه آن را از من بپذيري، امام فرمودند: برادر! هر چه دلت ميخواهد بگو كه من گوش ميكنم. عرض كرد: من از شما درخواست ميكنم كه خودت را از يزيد دور بداري، يعني به مقابله رودررو با يزيد نروی! و از شهرهايي كه در حدود نفوذ و قدرت حكومت اوست دوري نمائي. به كوهسارها و بيابانهاي دور دست بروی، و از آنجا با فرستادن ياران و دوستانت مردم را به بيعت با خود فرا خوانی، اگر مردم با شما بيعت كردند كه خوب چه بهتر،خدا بر آن ستایش خواهی کرد،و حكومت جدت رسول خدا را در ميانشان زنده ميكني، و اگر هم بيعت نكردند،دین وعقل ومروت و برتریت نقصی نخواهد یافت؛ چرا كه:
«إنّي أخَافُ عَلَيْكَ أنْ تَدْخُلَ مِصْراً مِنِْ الْأمْصارَ،اوتأتی جماعــه من الناس فَيَخْتَلِفُ النَّاسُ بَيْنَهُم فَمِنْهُم طائفَةٌ مَعَك وَ اُخْري عَلَيْكَ؛ فیقتتلون فَتَكُونَ لأوَّلِ الْاَسنَّةِ غَرَضاً؛ فَإذا خَيْرُ هذِهِ الاُمَّةِ کلِها نَفْساً وَ اَباً وَ اُمّاً اَضْيَعُهَا دَماً وَ اَذَلُّها اَهْلاً»[19]:
من ميترسم كه تو داخل يكي از شهرها شده یا به جمعی از مردمان(مثلا قبیله ای) وارد شوی، و مردم درباره تو اختلاف كنند، دستهاي با تو باشند، و گروهي بر عليه تو بسيج شوند، و در ميان آن هاجنگی در گیر شود،و آن کس که قبل از همه هدف نيزههاي دشمن قرار گيرد، تو باشي، آنوقت است كه خون بهترين و والاترين فرد اين امت از حيث شخصیت وپدر ومادر، از همة خون ها ضايع تر شده و اهل و اولادش خوار تر گردند!!»
و چه مصيبتي از اين هولناكتر!
«امام عليه السلام به او فرمود: پس كجا بروم؟ برادر! محمد جواب داد: ابتدا به مكه برو، اگر توانستي در مكه بماني كه خوب ميماني، چه بهتر، مكه از جهتي مركز اسلام است ، و بودن تو در آنجا بسياري از كارها را روبه راه ميكند، و اگر نتوانستي در آنجا بماني به سوي يمن برو كه در آنجا دوستان و شيعيان پدر و برادر و جد تو سكني دارند، و از تو حمايت خواهند كرد!»
خوب دقت كنيد! اينها مشفقانه ترين نصيحت و بهترين خيرانديشي ممكن يك انسان تيزبين -که جامعه و روزگار خود را میشناسد-براي دوستان و خويشان خود ميتواند باشد، و شايد بتوان گفت:
دورانديشي و درايتِ سياسي بهتر از اين راه وروش كه محمد حنفيّه پيشنهاد ميكند، براي يك انسان معمولي، وجود ندارد.
عموم مورخان گفته اند: امام عليه السلام پيشنهاد برادرش را صحیح دانست[20]؛ اما چیز دیگری نفرمود؛ ولی بنا به نقل فتوح ابن اعثم به او فرمود:
«يَا أخِي! وَ اللهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِي الدُّنْيا مَلْجَأٌٌ وَ لا مَأويً لَما بَايَعْتُ يَزيدَ بْنَ مُعَاويّه»:[21]
اي برادر! به خدا قسم اگر در تمامي دنيا هيچ پناهگاه و جايگاهي هم نداشته باشم، هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد.
دقت كنيد! امام در جواب او، نه آري قبول گفته، و نه گفتههاي او را رد كرده، بلكه به مسئله اصلي و علت اساسی حركت و نهضت اشاره كرده و باز هم ميفرمايد:
« من با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد!» يعني اساس كار من اين است، حالا چه اينجا باشم، چه مكه، و چه هر جاي ديگر جهان! تا اينجا در سه نقطه اساسی، اين گفته تكرار شده است که : من با يزيد بيعت نميكنم.
خوب! امام عليه السلام از مدينه حركت كرده به سوي مكه رهسپار گرديد، در بين راه با مردي به نام عبدالله بن مطيع برخورد ميكند، آن مرد ميپرسد: يا اباعبدالله! جانم به فدايت! قصد كجا داري؟ امام ميفرمايد: الان قصد آن دارم كه به مكه بروم، و وقتي به آنجا رسيدم، از خدا درخواست خير ميكنم. عبدالله عرض كرد. خداوند خير و نيكي را در آنچه قصد كردهاي برايت مقرر دارد؛ ولي من فقط يك نظر مشورتي دارم كه خوب است از من بشنويد. امام فرمود: بگو آن چیست؟ عرض كرد: وقتي به مكه رسيدي بر حذر باش كه اهل عراق به فريبت دچار نكنند؛ زيرا در عراق بود كه پدرت كشته شد، و به برادرت سوءقصد نموده واورا زخمي كردند، آنچنانكه نزديك بود، جانش را از دست بدهد، در حرم (مكه) بمان كه تو در حال حاضر آقا و سيّد عرب هستي، ومردم حجاز کسی را بر تو بر نخواهند گزید، واز همه جا به سوی تو روی خواهند کرد. از حرم دور نشو! همه کس من فدای تو باد. به خدا قسم كه اگر تو كشته شوي، اهل بيت تو نيز به خاطر كشته شدن تو به هلاكت خواهند رسيد، و همه ما بباد خواهیم رفت.[22]
تا آنجا که می دانیم امام عليه السلام سخنان اورا شنید ؛ اما جوابی نفرموده او را وداع كرده و به سوي مكه روانه شد.
در مکه
امام روز سوم يا پنجم شعبان به مكه رسيدند. از اين تاريخ تا هشتم ماه ذيحجّه-يعني تقريباً حدود چهار ماه و اندي - در مكه ماندند ، و هشتم ذيحجه از این شهر خارج شدند. در اين مدت جريانات زيادي اتفاق افتاده كه فعلا مورد نظر نيست، و از محدوده بحث ما خارج است.
ابن هِشام مخزومی
در تاريخ طبري ،درحوادث سال شصت هجری،در بخش تاريخ كربلا، از مردي به نام عمربن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومي كه از بزرگ زادگان قريش است، نقل ميكند كه او گفته بوده است:
وقتي نامههاي اهل كوفه به امام عليه السلام رسيده بود، و ايشان آماده حركت به سوي عراق بودند، من در مكه به خدمت آن حضرت رفتم، و پس از حمد و ثناي پروردگار، عرض كردم: يابن رسول الله! من آمدهام تا نصيحتي را كه به نظرم رسيده به عرض شما برسانم، اگر مرا خيرخواه خودت ميداني، بگويم، و الاّ نه! امام فرمود: بگو، من فکر نمی کنم نظری نادرست داشته باشی،یا میل بدی در خاطر بگذرانی! يعني من تو را ميشناسم، و فكرت را درست ميدانم! او ميگويد: من عرض كردم:
به من خبر رسيده كه تو قصد مسافرت به سوي عراق را داري. من از اين سفر براي شما خائف و ترسانم، زيرا تو به شهري ميروي كه فرماندار و رئيس شرطهاش در آن مستقر و همه مأمورين حكومتي در جاي خود ثابت و برقرارند. شهري كه اموال بيتالمال در دست ماموران حكومت است، و چنانكه ميدانيد: إنَّما النَّاسُ عَبِيدٌ لِهذا الدِّرهَم و الدَّنانير: مردم بنده اين درهم و دينار هستند. من ميترسم همان كسي كه وعده نصرت و ياري به تو داده، همو با تو بجنگد، یا آنكه تو را خيلي بيشتر از يزيد دوست دارد، به خاطر پول با تو مقابله کند.
امام در جوابش فرمود:
پسر عمو! خدا بتوجزاي خير بدهد ؛ به خدا قسم من ميدانم كه تو خيرخواه من هستي، و سخنت را از روي عقل و درايت بيان كرده اي؛ اما: مَهْمَا يُقْضَ مِنْ اَمْرٍ يَكُنْ، هر چه قضای الهی است همان خواهدشد، خواه رأی تورا بپذیرم یا این که با آن مخالفت کنم؛ اما تو نزد من بهترین مشاور، خیر خواه ترین خیر خواهان هستی.[23]
عبدالله بن عباس
فرداي آنروز عبدالله بن عباس خدمت امام آمد و عرض كرد:
فدايت شوم! در بين مردم چنین شايع شده كه شما قصد حركت به سوي عراق را داريد، و اين خبر جامعه اسلامي مكه را به لرزه درآورده و مضطرب کرده است. براي من بفرمائيد كه هدف شما چيست، و تصميمتان بچه شکل است؟
كيفيت سوال به گونهاي است كه ميخواهد بگويد: اين حركت غيرمنتظره شما مردم را به هيجان و اضطراب واداشته است. شما در روزهايي كه همه حُجّاج قصد احرام بستن برای حج و حركت به سوي عرفات را دارند، ميخواهيد از مكه خارج شويد؟! مردم اين شهر از حركت ناگهاني شما به اضطراب ونگرانی دچارشدهاند. به من بگوئيد علت اين كار و راز اين حركت چيست؟! امام فرمودند: بله، من همين امروز و فردا- انشاءالله- قصد حركت دارم، و لا حَولَ وَ لاقُوَّة إلّا بِالله العَليِّ العَظِيم.
ابن عباس گفت: من تو را از(خطرهای) اين راه به پناه خدا مي سپارم! خدايت رحمت كند، بگو بدانم: آيا به سوي قوم و مردم و شهري ميروي كه اميرشان رااز میان برداشته و شهر و ديارشان را خود بهدست گرفته و دشمن را از آنجا بيرون كردهاند؟ اگر چنين است، خوب برو، در چنين راهي خير و نيكي و رشد و صواب است؛ ولي اگر شما را به شهري دعوت كردهاند كه اميرشان ثابت و قاهر و قدرتمند است، و كارگزاران و مأموران حكومتي به كار روزمرّه خود اشتغال دارند ؛ پس ترا براي ورود در یک جنگ و قتال دعوت كردهاند، و من می ترسم که تو را فریفته و بتو دروغ گفته باشند، بعدهم باتو به مخالفت برخیزند، و اصلا یاریت نکنند، ودر برابر آن هنگام که برای جنگ با تو دعوت شوند از همه بدتر وسخت تر با تو بجنگند!! امام عليه السلام فرمود: من از خدا درخواست خير ميكنم، تا ببينم چه خواهد شد[24].
شايد همان شب ویا فرداي آنروز باشد كه بار ديگر ابن عباس به حضور امام آمده و عرض كرد: پسرعمو! من ميخواهم صبر كنم ، و چیزی نگویم؛ ولي نميتوانم! من از آن ميترسم كه تو به عراق بروي و كشته شوي، و آن وقت پس از تو هیچ چیز برقرار نمی ماند،وهمه چيز نابود خواهد شد!! اهل عراق مردمی غدّار و اهل فریبکاری هستند، و من ميترسم همان گونه كه با پدر و برادرت عمل كردند، با تو نيز همان كنند. تو در همينجا بمان، و اگر اهل عراق خواستار تو هستند، همان كه قبلا گفتم: بايد خودشان امير و فرماندارشان را از سر راه بر دارند، و پس از آنكه شهر را دردست گرفتند. تو را بدانجا دعوت نمايند.در غیر این صورت اگر بطور حتم مي خواهي بروي، به يمن برو كه نسبت به عراق محيط مناسب تر و امنتري است، و در آن دره ها ودژهاست، و پدرت درآنجاشیعیانی دارد. به آنجا برو، و از آنجا به اطراف نامه بنويس، و داعیان ازآنجا به اطراف گسیل دار، در این صورت امید دارم آن چه می خواهی به عافیت بدست آوری .
امام عليه السلام در جوابش فرمود: پسر عمو ، والله من ميدانم كه توخیر خواه ودلسوز هستي! اما من تصميم قاطع و عزم جزم دارم كه اين راه را بروم. ابن عباس گفت:حال که تصمیم داری بروی، این زنان وفرزندان را با خودت نبر، می ترسم تو در منظر چشم ایشان کشته شوی،واینان هیچ کار نتوانند انجام دهند! در اينجا مطابق نقل طبري ودیگران امام سکوت فرموده و جوابي به ابن عباس نداده است.[25]
ابن زبیر
پس از اين واقعه، عبدالله بن زبير با امام ملاقات کرده و مدتی با ایشان صحبت می کند. پیشنهادعبدالله این بود: شما در این شهر بمان ، من مردم برای تو جمع خواهم کرد. شما ولایت امر را بعهده می گیری. ما با تو بیعت وتورا کمک و مساعدت می کنیم. امام فرمود: پدرم برایم حدیث کرد که بزرگی دراین شهر کشته می شود، وکشته شدن او حرمت این خانه را می شکند. بعد اضافه ميفرمايد: اگر من يك وجب بيرون از حرم كشته شوم، دوستتر دارم از اين كه يك وجب داخل حرم به قتل برسم، و به خدا قسم كه اگر من در سوراخ خزندگان هم بروم بني اميه مرا بيرون كشيده و خواهند كشت! اينها به همانگونه قوانين خدا را زير پا ميگذارند كه قوم يهود آنرا زير پا گذاردند. [26]
در چنین شرایط امام-علیه السلام- از شهر مكه خارج شدند، البته جريانات دیگری نيز واقع شد كه از جمله آمدن عبدالله بن جعفر و امان گرفتن او از والي مكه، عمروبن سعيد براي امام، و آمدن برادر والي مكه يعني يحيي بن سعيد بن العاص در بين راه به خدمت امام، و دادن نامه امان و ممانعت او از حركت امام و امثال آن، كه چون مورد نظر و بحث فعلی ما نيستند از آنها ميگذريم.
در بين راه مكه و عراق امام عليه السلام با فرزدق شاعر معروف که به مکه میآمد، برخورد کردند. فرزدق توقف نموده و به امام اظهار ادب کرد. امام به او فرمودند: بَیِّنْ لَنَا نَبَأ النَّاسَ خَلْفَک: از اخبار مردمی که آنها را پشت سر گذاشتی (یعنی مردم عراق) برای ما بگو، توضیح بده که اوضاع آن مردم چگونه است؟ فرزدق گفت: از شخص مطلع و آگاهی سئوال کردی، من خیلی خوب از قضایای آن شهر مطلع هستم، وآن مردم را می شناسم. بعد عرض کرد: درکوفه: «قُلُوبُ النَّاسِ مَعَک وَ سُیُوفُهُمْ مَعَ بَنِی أمَیَّه»:دلهای مردم با تو است، یعنی تو را دوست دارند، ولی شمشیرهای آنها برای بنی امیه به حرکت میآید؛ زیرا دینارودرهم نزد بنی امیه است.
بعد اضافه کرد: اما قضا و قدر از آسمان می آید؛ یعنی با این حال که در مردم کوفه عرض کردم، تا خداوند نخواهد کاری صورت نخواهد گرفت، و خدا هم هر چه را بخواهد انجام خواهد داد. امام فرمود: راست گفتی کارها بدست خداست، و خدا هر چه را بخواهد انجام میدهد.[27]
کوفه و اهمیت آن:
اما چرا کوفه، و چرا مدام صحبت از کوفه و نامه های مردم کوفه، و بیعت مردم کوفه در میان است.
در آن روزگار در عالم اسلام چندین شهر لشکر گاهی وجود داشت که«جُند» نامیده می شد: کوفه، بصره، دمشق، حِمص واسکندریه وو... لذا کوفه علاوه بر آنکه مرکز اداره مناطق وسیعی از بلاد اسلامی آن روز بود که بخش بزرگی ازعراق و ایران تا حدود هند را در بر میگرفت، یکی از مراکز نظامی حکومت خلافت، و به عبارت بهتر یکی از بزرگترین پادگان های نظامی شرق سرزمین اسلامی بود، و از نقاط مختلفی از عالم اسلام بویژه یمن در آنجا نیروهای جنگی و نظامی سکونت و حضورداشتند، بعلاوه که مدتی مقر حکومت امام امیرالمومنین علیه السلام بوده و بسیاری از مردم آنجا از دوستان و شیعیان و حتی بعضاً دست پروردگان آن حضرت بودند که به همین جهت کوشش های زیادی در مبارزة با دشمن به همراه آن حضرت و پس از او از خود بروز دادند.
خب! این مردم که دارای چنین اوصافی هستند، ناگزیر توجه و تمایلشان نسبت به کسی از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ چون:
اولاً بخش بزرگ وقابل توجهی از نیروهای جنگی در عالم اسلام در این شهرهستند، و بهمین دلیل بارها از تعداد شمشیر زنان آن شهر با اعداد بزرگی سخن گفته شده است. از جمله در ابتدای بنای کوفه در آن چهل هزار مقاتل و جنگجو شماره شده [28]که چون براساس شمارش های دولتی از حقوق بگیران رسمی است، می تواند معتبر ودقیق باشد. بعدها ناگزیر تعداد جمعیت شهر رشد کرده وجنگجویان آن فزونی یافته است، تا آن جا که در عصر امام امیر المومنین-یعنی حدود بیست سال بعد- عدد مردان جنگی این شهر تا شصت وپنج هزار نیز رسیده است. «««« یعنی سربازان رسمی علاوه بر چهل هزار تن موجود در آمارهای گذشته، بیست وپنج هزار تن به آن اضافه شده است.»»»»» این بیست وپنج هزارعبارتند: ازهفده هزارتن از ابناء، یعنی ایرانیانی که از سرزمین خود به آن شهر کوچ کرده وسکونت یافته بودند، و هشت هزارتن از غلامان وآزاد شدگان.[29]
باز چندین سال بعد در گفتاری که سلیمان بن صُرَد با امام مجتبی-علیه الصلوة والسلام- دارد، می گوید: در حالی که صد هزار شمشیر زن بهمراه داری چرا به صلح تن درداده ای؟[30] سلیمان یک شخصیت بزرگ وبا نفوذ کوفی است،[31] ومی تواند سخنش از سر آگاهی باشد؛ اما این گفتار چون در مقام احتجاج و یا حتی متأسفانه اعتراض است، بر مبنای مبالغه بنا شده وما نمی توانیم این عدد را دقیق بدانیم؛ امااین عدد در مواضع دیگر هم تکرار شده است.ازجمله:
در مآخذ معتبر آمده است: مردم کوفه قبل از آمدن حضرت مسلم-علیه السلام- به آن شهر به امام نامه نوشته و عرضه داشتند:«انّه معک مأئةُ الف»[32]:با تو صد هزارتن- مرد جنگی- همراه خواهند بود. امام بدنبال این نامه حضرت مسلم را به کوفه فرستاد، تا اوضاع آن شهر را تحقیق کند. دوران بررسی وتحقیق اوضاع شهر45 روز(پنجم شوال تا بیستم ذی قعده[33]) طول کشید. حضرت مسلم -علیه السلام- بیست وهفت روز قبل از این که به شهادت نایل بشود، به امام نامه ای فرستاد که در آن آمده بود:
«جلودار کاروان به اهل کاروان دروغ نمی گوید: تمام مردم کوفه با شما هستند، بلا فاصله وقتی که نامة مرا خواندید، به سوی کوفه حرکت کنید.»[34]
مردم کوفه نیز بهمراه او به امام نوشته بودند:«انّ لک ههنا مأئةُ الف سیفٍ فلا تتأخر.»[35]:تو در این جا صد هزار شمشیر در اختیار خواهی داشت؛ پس تاخیر نکن.
دقت در