اين دل شده هيأت اباعبدالله(34) / قرار نیست پدر جان دهد کنار پسر

کد خبر: 42417
قرار نیست پدر جان دهد کنار پسر ... هنوز قصه ی گودال و ساربان مانده

وارث:


اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/
در گيسويت دو صد غزل عاشقانه است

دریــای مــهربانی تو بیکـــرانه است

 

ای حضـــرت محمـــد کرب و بـلای ما

امشب اویس من به سوی تو روانه است

 

هرکس که دید حضرت تو ؛ مومنانه گفت

مثل نبـــی اکرممــان چهار شانه است

 

رمّان قــد توست نه کوتــاه نه بلنـــد

یعنـــی همیشه فــال قد تو میانه است

 

دلتنگی از دل همه ي اهل بیت رفــت

ازبس گِــل وجود تو پیغمبرانه است

 

هرچند حضرت علیِ اکبري شما

سرتا قــدم جــوانی پیغمبری شما

 

ای بهتــرین قصیــده ناب کتابمــان

ارشــدترین برادر طفل ربابمــان

 

نازل شو از عقاب كه ما تشنه ي توأييم

ای اوّلین بهانه ي چشم پر آبمان

 

پایین بیا ؛ هدایتمــان کن به خیمــه ها

ای تا همیشه حضرت ختمی مآبمان

 

ای سیب سرخ ؛ یک سبد انگور می خوری ؟

یک خوشه نوش جان بکن عالی  جنابمان

 

پایین بیا وگرنه به خود لطمــه می زنم

بیرون بیــار یکــدفعه از اضطرابمان

 

آهسته رو وَ فرصت خیر العمل بده

وقتــی برای بوســه زدن لااقل بده

 

رفتی و داغ تو به دل خیمه ماند ؛‌ نه ؟

از پای سیــد الشــهداء‌ را نشــاند،نه؟

 

رفتی  ولی چـــرا نفـــر اول حـــرم

آیا کسی به معرکه ات می کشاند ؛‌ نه

 

وقتی که از شکاف سرت خون تازه ریخت

اسبت تو را ز کوچه  ي نیزه رهاند‌؛ نه

 

یک نیزه آمــد و صف شمشیر را شکست

نزدیک شد و فاتحه بهر تو خواند؛ نه!

 

آیا امام با همــه ي قطعــه قطعــه ات

تنها تو را به خیمه ي گریه رساند ؛ نه 

 

افتــاده بــود روی ضــریــح مشبــکت

تا اینکه عمه آمد و گیسو فشاند ، نه !

 

هرگز نشد کنار تنت قطع ، ناله هاش

تا اینکه تکّه تکّه تو را چید در عباش
سعید توفیقی
اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/

***

خداحافظی اش سیل حرم را می برد

راه می رفت و همه چشم ترم را می برد

نفسش ارثیه ی فاطمه امّا چه کنم

دست غم نور چراغ سحرم را می برد

سنگها در تپش آمدنش بی صبرند

زیر باران همه ی بال و پرم را می برد

یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش

ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد

سر آن نیزه که از پهلوی او بیرون زد

تا دل کینه ی لشگر پسرم را می برد

تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری

قطعه ای از قطعات جگرم را می برد

چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا

باد می آمد و عطر ثمرم را می برد
 علیرضا لک
اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


گاهی همه به دور پسر جمع می‌شوند

 گاهی همه به دور پدر جمع می‌شوند

 

 این‌ها كه دست و پای علی را گرفته‌اند

 هشتاد و چار فاطمه سرجمع می‌شوند

 

 وقتی میان خیمه نشسته، نشسته‌اند

 وقتی كه می‌رود، دم در جمع می‌شوند

 

 دارند این طرف چه‌قدر می‌شوند كم

 دارند آن طرف چه‌قدر جمع می‌شوند

 

 وای از علی عقابش اگر اشتباه رفت

 وای از حسین دورش اگر جمع می‌شوند
 علی اکبر لطیفیان


اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


به حرم تا که تو را از سفرت آورند

پدر پیر تو را پشت سرت آوردند

 

چقدر در سر راهم پر خونین دیدم

چه بلایی به سر بال و پرت آوردند

 

چنگ ها جوشن و خوود و سپرت را بردند

در عوض هرچه که می شد به سرت آوردند

 

نیزه هایی که هنوز از نوکشان می ریزد

لخته خون های گلویت خبرت آوردند

 

پشت تو تا به حرم پیش رخ نامحرم

شانه های خم زینب پدرت آوردند

 

تا در آغوش کشم جسم تو را بار دگر

تکه تکه تنی از دور و برت آوردند

 

آخرین عضو تو وقتی به حرم آید شکر

مادرت نیست بگویم پسرت آوردند

حسن لطفی


اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


آفتاب غرور ایلت را

با نگاهت به جنگ شب بردی

زخم های جمل دهان وا کرد

تا که نام «علی» به لب بردی

 

تا که حرف علی وسط آمد

تازه شد داغ نهروانی ها

دشنه در دست، در کمین بودند

فتنه ها، کینه ها، تبانی ها

 

مکر صفین نقشه ای رو کرد

تا دوباره سقیفه بُرد کند

لشگر کوفه کوچه ای وا کرد

تا علی را دوباره خُرد کند

 

کوفه ازخشکی لبت دانست

مست صهبای کوثری هستی

نیزه ازعمد زد به پهلویت!

چون که فهمید مادری هستی

 

پیش چشمان باغبان؛ پاییز

تبرش را به جان تاکِ انداخت

قد و بالای دیدنی ات را

چشم شور عرب به خاک انداخت
وحید قاسمی


اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/



خبر مرگ ز چشم نگران بدتر نیست

یک جهان داغ هم از داغ جوان بدتر نیست

پدر پیر پسر مرده به مردن راضیست

بی عصا هر که زمین خورده از آن بدتر نیست

چقدر بر پدر پیر علی خندیدند

زخم شمشیر هم از زخم زبان بدتر نیست

هیچ جان کندنی از پاشنه بر خاک زدن

با لب تشنه دم دادن جان بدتر نیست

تازه بر تن زرهی داشت چنین پاشیدست!

حدسم اینست سه شعبه ز سنان بدتر نیست

دیدن این همه زخم و تنی اربا اربا

از تماشای زنی ضجه زنان بدتر نیست

بی برادر شدن زینب از اینجا شد پس

یک جهان داغ هم از داغ جوان بدتر نیست

علی ناظمی

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/




ز دستم‌ مي‌ روي‌ اما صدايم‌ در نمي‌آيد

دلم‌ ميسوزد و كاري‌ ز دستم‌ بر نمي‌آيد


 سرم‌ را مي‌گذارم‌ رويِ‌ كِتف‌ِ خواهرم‌ زينب‌

الا اي‌ محرم‌ دردم‌ چرا اكبر نمي‌آيد


 اگر زينب‌ نمي‌آمد گريبان‌ پاره‌ مي‌كردم‌

تحمل‌ مي‌رود اما شب‌ غم‌ سر نمي‌آيد


اذان‌ گوي‌ دل‌ بابا، اذاني‌ ميهمانم‌ كن‌

اگر چه‌ از گلوي‌ تو صدائي‌ در نمي‌آيد


الا اي‌ سرو بي‌ همتا، عصاي‌ِ پيريِ‌ بابا

به والله‌ سرم‌ ديگر از اين‌ بدتر نمي‌آيد


تمام سعي خود را ميكنم اما نميدانم

چرا اين تيرها از پيكر تو در نمي آيد


اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/



بگو هنوز برایت کمی توان مانده

بگو هنوز برای حسین جان مانده ؟

 

فقط برای نمازی کنار بابا باش

هنوز نیمه ای از روز تا اذان مانده

 

چه میشود کمی این پلک را تکان بدهی

چرا که چشم تو خیره به آسمان مانده

 

کمر شکسته ام از حال و روز من پیداست

عجیب برجگرم داغ این جوان مانده

 

بیا به گریه ی این پیرمرد رحمی کن

 عصای من نشکن ،قامتی کمان مانده

 

نسیم هم بدنت را به دست می گیرد

شبیه مشت پری که در آشیان مانده

 

شدی شبیه اناری که دانه دانه شده

کمی به خاک و کمی دست باغبان مانده

 

شبیه مادر من جمع میکنی خود را

که بین پهلوی تو درد بی امان مانده

 

چنان به روی سرت ریختند،ترسیدم

هزار شکر که از تو کمی نشان مانده

 

حساب آنچه که مانده است از تو مشکل نیست

دوباره میشِمرم چند استخوان مانده

 

تو را به روی عبا تکه تکه می چینم

بقیه ی تو ولی دست این و آن مانده

 

چقدر روی دو چشمت هلال ابرو هست

برای بدر شدن ماه من زمان مانده

 

چقدر تیغه لب پر ،میان دنده ی توست

چقدر نیزه شکسته در این میان مانده

 

تو را از این همه غم میکنم سوا اما

هنوز داغی یک نیزه در دهان مانده

 

قرار نیست پدر جان دهد کنار پسر

هنوز قصه ی گودال و ساربان مانده

 

قرار نیست فقط عمه ات بماند و من

ببینی اش که میان حرامیان مانده

 

کمی به روی سرم باشد و میان حرم

که چند دختر نوپا به کاروان مانده

 

بدون تو بدَود چند بار تا گودال

ببیندم که نگاهم به آسمان مانده

 

کمان حرمله تیری به سینه ام زده است

به چند جا اثر نیزه ی سنان مانده

 

نشسته شمر و عرق می چکد ز پیشانیش

برای ضربه ی آخر نفس زنان مانده

 حسن لطفی
اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


***

گاهی همه به دور پسر جمع می شوند

گاهی همه به دور پدر جمع می شوند

 

این ها که دست و پای علی را گرفته اند

هشتاد و چهار  فاطمه سرجمع می شوند

 

وقتی میان خیمه نشسته نشسته اند

وقتی که میرود دم در جمع می شوند

 

دارند این طرف چقدر می شوند کم

دارند آن طرف چقدر جمع می شوند

 

گیسوی خیمه ها همه آشفته می شود

دور و برش که چند نفر جمع می شوند

 

وای از علی عقابش اگر اشتباه رفت

وای از حسین دورش اگر جمع می شوند

 

یک طور میزنند علی را که بعد از آن

شمشیرهای تیز دگر جمع می شوند

 

خیلی تلاش می کند آقا چه فایده

این تکه تکه هاش مگر جمع می شوند

 

یک عده ای به دور پسر گریه می کنند

یک عده ای به دور پدر جمع می شوند
علی اکبر لطیفیان

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/



چگونه روضه نخواند دلي كه تنها شد

چگونه راه رود آنكه قامتش تا شد


عصاي دست مني روي خاك افتادي

ز جاي خيز كه پير از غم تو بابا شد


چقدر پاي تو اي سَرو، خونِ دل خوردم

كه تا بزرگ‌ شدي قامت تو رعنا شد


به خيمه روضه ی غم ميكند به پا زينب

كه داغ اول اين دشت سهم ليلا شد


بلند تا به كنار تو يا علي گفتم

به نام فاطمه درخيمه‌ها چه غوغا شد


براي بوسه ي روي تو غبطه ها خوردم

عجب كه فرصت آن اينچنين مهيا شد


نگاه من به لب توست تا سخن گويي

ولي به جاي لبت زخم صورتت واشد


كنار پهلوي از نيزه‌ها شكسته ی تو

دوباره تازه در اين دشت داغ زهرا شد


دلم تنوره ی داغ است با لب خشكت

بريز آب بر اين آتشي كه برپا شد


ز تشنگي به حرم بسكه آب گفتي آه

ز شرم آه توخون ديده‌هاي سقا شد
رضا حمامی

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/




فروغ ِ چشم من از چشم نيزه ها افتاد


عصايِ پيري من زير دست و پا افتاد


 


عزيز ِ يوسفِ من چنگ گرگها حس كرد


زبس كه رونق يعقوب ِ قصه ها افتاد


 


به زخم نيزه اي از روي اسب از پهلو


مرا به خاك جگر گوشه ريخت تا افتاد


 


كسي كه بين ِ مژه كرده ام بزرگ آيا


چنين ز هم شده پاشيده در عبا افتاد


 


زدم بهم كف افسوس و زانويم تا خورد


دلم شكسته و در ورطه ي بلا افتاد


 


نماز ظهر مرا پس اذان نخواهي گفت!؟


گلو بريده لبِ خشك ات از صدا افتاد


 


ذبيح ِ من! ز برت با خداست برخيزم


به جان ز داغ ِ غمت شعله ي عزا افتاد


 


نشست چين و چُروكي به رخ كه ميبينم


ترك به ماه جبين تو از قفا افتاد


 


نه قطعه قطعه فقط... نقطه نقطه ات كردند


تنت به پهنه ي اين دشت تا كجا افتاد


 


خدا كُنَد كه خطاي نگاهِ من باشد


كه از تمام تنت چند تكه جا افتاد


 


ميان هلهله و خنده ها كم آوردم


به سانِ محتضري كه ز تن وَ پا افتاد





بلند شو پسرم كه دو چشم نامحرم


به خاكِ چادر ناموس كبريا افتاد


 


 

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/



 

هر كجا مينگرم جسم تورا ميبينم

صد علي اكبر ِ ديگر به خدا ميبينم


قول دادي كه مرا مثل عصايم باشي

حال بر رويِ زمين چند عصا ميبينم

 

تا كه گفتي علي ام سنگ به سمتت آمد

مثل مادر رويِ پهلوي تو پا ميبينم

 

تو نبي بودي و اكنون به رويِ لبِ تو

مانده ام جايِ رَدِ نعل چرا ميبينم!!!


خواهرم آمده از خيمه كه من جان ندهم

عمه ات را تو ببين بين ِ كه ها افتاده

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


تپش ِ نبض ِ جهان از ضربان افتاده

به رویِ خاک نه یک تن که جهان افتاده

 

دشت در بُهت فرو رفته و ساکت شده است

چرخ وامانده و از دور ِ زمان افتاده

 

یک طرف جسم که نه، سایه‌ای از جسم علی

در کنارش پدری گریه کُنان افتاده

 

یک طرف پیکر بی‌جان و کمی آنسوتر

سپر و نیزه و شمشیر و کمان افتاده

 

برگ‌ریزانِ قدش طعنه به پاییز زده است

هر طرف پیکرش از بادِ خزان افتاده

 

گوهر سرخ نشسته به لب او خون است

که برون از صدفِ سرخ دهان افتاده

 

زیر پا له نشود شاخه اگر پیر افتاد

چه توان کرد زمانی که جوان افتاده؟
محمد رسولی

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


***

علی اکبر که بر زمین افتاد

آسمان، آفتاب را گم کرد

آن چنان زخم روی زخم آمد

که عدو هم حساب را گم کرد

خواست تا خیمه پَر کشد اما

شیر زخمی عُقاب را گم کرد

پدر آمد به یاری اش برود

من بمیرم ، رکاب را گم کرد

پسر بوتراب ، بین تراب

نوه ی بوتراب را گم کرد

جلد قرآن خویش پیدا کرد

برگه های کتاب را گم کرد
حسن لطفی
اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/

قصد کرده است تمام جگرم را ببرد

با خودش دل خوشی دور و برم را ببرد

من همین خوش قد و بالای حرم را دارم

یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد؟

دسترنج همه ی زحمت من این آهوست

چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد

این چه رسمی ست پسر جای پدر ذبح شود

حاضرم پای پسرهام، سرم را ببرد

تا به یعقوب نگاهم نرسیده خبرش

می شود باد برایش خبرم را ببرد

نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت

قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد

***

جان من، قول بده دست به گیسو نبری

مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد

تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم

چه نیازی ست کسی محتضرم را ببرد

دست و پا گیر شدم، زود زمین می افتم

یک نفر زود، تن دردسرم را ببرد

همه سرمایه ام این است که غارت شده است

هر که خواهد ببرد جنس حرم را... ببرد

صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد

صد علی داد به من تا که سرم را ببرد
علی اکبر لطیفیان

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


وقت وداع ازحرم نگاه پدرها

ملتمسانه تر است پشت پسرها

آه ، پدرهای خسته ، آه ، کمرها

آه ، پسرهای رفته ، آه ، جگرها


می رود و یکصدا به گریه می افتند

پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند


کیست که خاکش بوي گلاب گرفته

اینکه برایش ملک رکاب گرفته


بهر شهادت چنان شتاب گرفته

زودتر از دیگران جواب گرفته


سرکشی عشق او مهارندارد

بسکه به شوق آمده قرار ندارد


باز نمایان شده جلال پیمبر

بازتماشا شده جمال پیمبر


پرده بر انداخته کمال پیمبر

اینکه وصالش بود وصال پیمبر


سمت عدو نه علی اکبرخیمه

می رود ازخیمه ها پیمبرخیمه


حیدرکرارشد،زمان خطرگشت

لشگرکوفه تمام مثل سپرگشت


ریخت بهم دشت را و موقع برگشت

ضرب عمودي که خورد،واقعه برگشت


خون سرش بر روی عقاب چکید و ...

راه حرم را ندید و شیهه کشید و ...


آن بدن از جفاشکسته ترین را

آن بدن له شده به عرشه ي زین را


برد سوي دیگري ،شکسته جبین را

لشگر آماده نیزخواست همین را


وای که شمشیرها محاصره کردند

ازهمه سو تیرها محاصره کردند


بی خبرانه زدند،بی خبرافتاد

خوب که بیحال شد زپشت سرافتاد


در وسط قتلگاه تا پسر افتاد

درجلوي خیمه گاه هم پدرافتاد


واي گرفتند از دلم ثمرم را

میوه ي باغ مرا،علی،پسرم را


آه از این پیرمرد خسته،شکسته

سمت علی می رود شکسته،شکسته


آمد و دیدآن تن خجسته،شکسته

در بدنش نیزه دسته دسته،شکسته


کاش جوانان خیمه زود بیایند

یاري این قیامت شکسته نمایند
علی اکبر لطیفیان
اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


الوداع گفت و رفت و بابا ماند

بین تن ها، امام تنها ماند

سر لیلا هوای مجنون داشت

چشم مجنون به پای لیلا ماند

موج می خورد بر لب ساحل

موج برگشت و... لیک دریا ماند

علی اکبر علی و اکبر شد

جمله اش رفت و حرف او جا ماند

با زره رفت و با عبا بر گشت

ردی از خاک خون به صحرا ماند

خواهر آمد برادرش را برد

تکه های پیمبر اما ماند

پیکرش زیر سم مرکب و... سر

روی نیزه برای فردا ماند

بعد از این داغ در دل گودال

رمقی از حسین آیا ماند؟!
یاسر حوتی
اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/
جاری عبور كردی و نم نم شدی علی

از خاك می خروشی و زمزم شدی علی


چه مادرانه دور تو می گشت خواهرم

با دست های عمه مُعَمَم شدی علی


بعدش دوباره مثل همان سالهای قبل

آیینه ي رسول مُكَرَم شدی علی


پیغمبرانه رفتی و زیر نزول تیغ

مثل شروع سوره ي مریم شدی علی


تا از میان معركه پیدا كنم تو را

گیسو به باد دادی و پرچم شدی علی


معراج ذوالفقاری و پهلو شكافدار

زهرا،نبی،علی؛همه با هم شدی علی


زخمی، شكسته ،خورد شده ،ذره ذره ،ریز ريز

یكجا تمام آنچه كه گفتم شدی علی


من از تنت هر آنچه كه شد جمع كرده ام

ای وای بر دلم! چقدر كم شدی علی
حسن رستمی 

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/


برای آنکه بخیزد کمی تقلا کرد

نداشت فایده از نو به خاک و خون جا کرد


دو پلک زخمی خود را گشود با زحمت

غریب کرببلا را کمی تماشا کرد


پدر کنار تن او چو ابر می بارید

به اشک و زمزمه آقا عجیب غوغا کرد


گذاشت صورت خود را به صورت اکبر

دوباره مرگ خودش را زحق تمنا کرد


دل امام در عالم به یک نظاره شکست

ببین که زخم قدیمی چگونه سر وا کرد


به یاد پهلوی زخمی مادرش افتاد

همین که پهلوی خونین او تماشا کرد


کسی ز خیمه رسید و به روی خود می زد

کسی که کار خودش را شبیه زهرا کرد


...بیا برادر پیرم به خیمه بر گردیم

امام مرده ی خود را دوباره احیا کرد
سید محمد جوادی

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/

خبر آمد كه یلی می آید

فاتح بی مثلی می آید

خبر آمد قمری می آید

روبهان! شیر نری می آید

تا نگشتید در این بیشه شكار

بهترین راه؛ فرار ست فرار

تا كه عطر خوش كوثر آمد

همه گفتند پیمبر آمد

همه گفتند كه عیار آمد

از نجف حیدر كرار آمد

همه گفتند كه اكبر آمد

اسد الغالب دیگر آمد

ماتِ آن ماه منور گشتند

چند گامی به عقب برگشتند

بسم رب الشهداء...لب وا كرد

رجزش ولوله ای برپا كرد

بانگ زد: باد به غبغب دارید

بی جگرها! دو سه مَرحَب دارید!؟

آمدم فاتحِ میدان باشم

وسطِ معركه طوفان باشم

غیرتم در ره دین می كوشد

در رگم خون علی می جوشد

نه! حسین بن علی تنها نیست

تشنه لب هست، ولی تنها نیست

از شراب علوی لب تر كرد

كربلا را جملی دیگر كرد

كفر را حمله ی او شاكی كرد

خودمانیم چه كولاكی كرد!

تیغ در دست چه غوغا می كرد!

دشت را محشر كبری می كرد

هنر طایفه را از بَر بود

كربلا آینه ی خیبر بود

كوفیان ماتِ قلندر بودند

عَمرُوَد ها همه بی سر بودند

تیغ می زد به عدو جانانه

مثل عباس چه استادانه !

سبك جنگاوری اش مبنا داشت

به اباالفضل شباهت ها داشت

درس خود، خوب و نكو پس دادش

آفرین گفت به او استادش

ضربه ی تیغ به فتوا می زد

عوض سیلیِ زهرا می زد

شاهد رنج و غم زهرا شد

كوچه ای تنگ برایش وا شد

از چپ و راست به او ضربه زدند

بی كم و كاست به او ضربه زدند

همه جا بوی مدینه پیچید

شمر را شكل مغیره می دید

بی هوا نیزه به پهلوش زدند

دشنه و تیغ به بازوش زدند

هر كه با هر چه دمِ دستش بود

زد بر آن آینه ی خون آلود
وحید قاسمی

اين دل شده هيأت اباعبدالله(2)/