اين دل شده هيأت اباعبدالله(35) / ما گرفتار علمدار تو هستیم حسین


به نام آب، به نام فرات نام شما
من آفریده شدم که کنم سلام شما
نوشتهاند به روی جبین ما دو نفر
شما غلام حسین و منم غلام شما
خوشا به حال پر و بال این کبوترها
گهی به بام حسین و گهی به بام شما
تو آن همیشه امامی و ما همان مأموم
به قامتی که گرفتیم با قیام شما
تو ماه بودی و نزدیک آب ها که شدی
تمام علقمه پا شد به احترام شما
هزار باده، هزاران پیاله می روئید
همینکه تیر رسید و شکست جام شما
همینکه نالهی ادرک اخایتان پیچید
شکست قامت طوبائی امام شما
مسیر علقمه را بوی انکسار گرفت
چه حس بی رمقی بود در کلام شما
به حال و روز بلندای تو چه آوردند
تمام علقمه پر گشته از تمامِ شما
شاعر : علی اکبر لطیفیان
اي بزرگ خاندان آبها
آشناي مهربان آبها
در مقام شامخ سقائيات
بند مي آيد زبان آبها
از فراز ماذن چشمان تو
تا خدا آمد اذان آبها
با تماشاي آب دريائيات
آب افتاده دهان آبها
مثل دريايي وليكن مي دهي
مشك خشكي را نشان آبها
بر ضریح دست تو پیچیده اند
التماس گیسوان آبها
می رسید از دور بر اهل حرم
جمله سقا بمانِ آبها
زير بار تير هاي مشك تو
خورد گرديد استخوان آبها
مشک و ختم فاتحه هرگز نبود
این تصور در گمان آبها
بعد لب هاي تبسم ريز تو
گريه افتاده به جان آبها
از وداع تو حكايت مي كند
دست هاي پر تكانِ آبها
گريه ی امروز مال چشم تو
گريهی فردا از آنِ آبها
راستي بي تو چه رنگي مي شود
شعرهاي شاعران آبها
علی اکبر لطیفیان
بعدازتو غم به سینه ی لیلا پناه برد
مجنون دل شکسته به صحرا پناه برد
برخیزای پناه حرم ، گوشواره ای
با دلهره به زینب کبری پناه برد
پُرکرده حرمله همه جا، شاه بی سپاه
ازبی کسی به خیمه ی زنها پناه برد
قولت چه می شود!؟ به تو امید بسته است
دیدی خودت رباب به سقا پناه برد
بعدازتو خیمه های حرم زود گُرگرفت
زینب همین که سوخت، به زهرا پناه برد
با احترام قافله برگشت تا حجاز
درخواب هم رقیه به رویا پناه برد
بعدازتوحرف ازسربازار می زنند
هشتادوچار کودک وزن زار می زنند
شاعر: وحيد قاسمي
افتادی از بلندی و آقا سرت شکست
ته مانده های زخمی بال وپرت شکست
وقتی عمود آمد وشقّ القمر که شد
تیر کمان میان دو چشم ترت شکست
با نیزه های لشگریان زیر و رو شدی
در زیر نیزه ها به خدا پیکرت شکست
در لحظه ای که تا شدی و دست وپا زدی
سقا کنار خیمه قد خواهرت شکست
بر روی پای فاطمه گفتی بیا اخا
بنگر به نیزه ای کمر لشگرت شکست
یک یا حسین گفتی و زینب دلش گرفت
آن لحظه عاقبت نفس آخرت شکست
شاعر: علي حسني
ای وای سایه ی سرم از دست میرود
پشت و پناه دخترم از دست میرود
بی تکیه گاه می شوم و میخورم زمین
یک کوه در برابرم از دست میرود
او یک تنه تمام بنی هاشم من است
با این حساب لشگرم از دست میرود
دارم برای غارتم آماده میشوم
ای وای من برادرم ازدست میرود
این ضربه ی عمود، عمود مرا کشید
از این به بعد این حرم از دست میرود
نزدیک میشوند به خیمه نگاه کن
دارد غرور خواهرم از دست میرود
علی اکبر لطیفیان
مشک بر دوش به دریا آمد
همه گفتند که موسی آمد
نفس آخِر ماهیها بود
ناگهان بوی مسیحا آمد
از سر و روی فرات، آهسته
موج می ريخت که سقا آمد
او قسم خورده که سقا باشد
آن زمانی که به دنیا آمد
دست بر زیر سرِ آب نبرد
علقمه بود که بالا آمد
کاش آن تیر نمی آمد، حیف
از بد حادثه امّا آمد
انکسار از همه جا می بارید
از حرم شاه حرم تا آمد
داشت آماده هجرت می شد
که در این فاصله زهرا آمد
از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد
علی اکبر لطيفيان
ما گرفتار علمدار تو هستیم حسین
از ازل یار علمدار تو هستیم حسین
سمت نوکری ما سمتی دیرینه است
عبد دربار علمدار تو هستیم حسین
ما اگر مهر تو داریم همه مدیون
لطف بسیار علمدار تو هستیم حسین
مادرت فاطمه ما را چقدر کرده دعا
چون که غمخوار علمدار تو هستیم حسین
هم بدهکار تو و لطف فراوان تو ایم
هم بدهکار عمدار تو هستیم حسین
روز رجعت ز عنایات تو ان شاءالله
ما علمدار علمدار تو هستیم حسین
شاد از آنیم که در روز قیامت حتّی
در پی کار علمدار تو هستیم حسین
اشک می بارد از این مشک دو دیده امروز
ما عزادار علمدار تو هستیم حسین
انتقام غم عظمای تو را می گیریم
ما ز انصار علمدار تو هستیم حسین
شاعر : محمد فردوسی
خوش به حال همان غلامی که
دل به دریای عشق توبسپرد
در ازای دوقطره اشکش
چشم خود را به مزد آن نسپرد
آنقدر رفته اند و می آیند....
پرچم تو زمین نخواهد خورد
آنکه دنبال شهرت وبازیست
توشه از سفره ات نخواهد برد
هرکسی که نظر براو کردی
تا ابد نام او نخواهد مرد
بیرق تو به دست عباس است
شک ندارم زمین نخواهد خورد
شاعر: نوید طاهری
دشمن چو دید جلوه آقایی تو را
چشمش گرفت جان اهورایی تو را
فکرت مدام پیش رباب است و اصغرش
داغی نشانده اند دل دریایی تو را
در پشت خیمه های حسینی، صدای شمر
بر هم زده ست خلوت رویایی تو را
شرمی نکرد نام امان نامه را که برد
آتش کشید سینه سینایی تو را
میخواست تا حریم ولایت رها کنی
یادش نبود نسبت زهرایی تو را
فردا که دید جان و دلت با برادر است
کوشید بشکند کاسه سقایی تو را
دستت به دست حضرت ارباب خورده بود
طاقت نداشتند ید بیضایی تو را
در کنج علقمه زن قامت خمیده ای...
مرهم شده ست غربت و تنهایی تو را
شاعر: حنیف منتظرقائم
آسمان جلوه ای اگر دارد
از نماز شب قمر دارد
شب میلاد تو همه دیدند
نخل ام البنین ثمر دارد
آمدی و حسین قادر نیست
از نگاه تو چشم بر دارد
كوری چشم ابتران حسود
چقدر فاطمه پسر دارد
ای رشید علی نظر نخوری
شهر چشمان خیره سر دارد
باب حاجات، كعبه ی خیرات
بر تو و قد و قامتت صلوات
ای نسیم پر از بهار علی
ماه در گردش مدار علی
چقدر مشكل است تشخیصت
تا كه تو می رسی كنار علی
با تو یك رنگ دیگری دارد
شجره نامه ی تبار علی
دومین حیدر ابوطالب
صاحب غیرت و وقار علی
به شما می رسد ذخیرۀ طف
همۀ ارث ذوالفقار علی
ای علمدار و سر پناه حسین
حضرت حمزه ی سپاه حسین
خشکسال قدیم دنیا من
جستجوهای پشت دریا من
تو بر این خاك ها بكش دستی
اگر این خاك زر نشد با من
سر سال است مرد مسكینم
مكش از دست خالیم دامن
چقدر فاصله است ای دریا
از مقام ظهور تو تا من
تو بزرگ قبیله ی آبی
تو غدیری، فراتی اما من
خشكسالم، كویر بی آبم
روزگاری است تشنه میخوابم
كمرت جایگاه شمشیر است
لب تو جایگاه تكبیر است
سر ما را بزن همین امروز
صبح فردا برای ما دیر است
هیچ كس رو به روت نیست مگر
آن كسی كه ز جان خود سیر است
سیزده ساله حیدری كردی
پسر شیر بیشه هم شیر است
گیرم افتاده است روی زمین
دست تو باز هم علمگیر است
پسر شاه لافتی عباس
ای جوانی مرتضی عباس
از نگاه كبوتری وارم
به مقام تو غبطه می بارم
سر من را اگر بگیری باز
به دو ابروی تو بدهكارم
ارمنی هم اگر حساب كنی
دست از تو بر نمی دارم
بده آن مشك پاره ی خود را
تا برای خودم نگهدارم
بی سبب نیست گریه ی چشمم
حسرت صبح علقمه دارم
با تمامی شور و احساسم
آرزومند كف العباسم
زلف ما را ز مشك وا نكیند
لب ما را از آن جدا نكنید
پای ما را به جان خالی مشك
در حریم فرات وا نكنید
دست بر زیرتان نمی آرد
آب ها این همه دعا نكنید
تیرها روی این تن زخمی
خودتان را به زور جا نكنید
تازه طفل رباب خوابیده
جان آقا سر و صدا نكنید
تا كه از مشك پاره آب چكید
رنگ از چهره ی رباب پرید
علی اکبر لطیفیان
ناز این دلبر خوش چهره کشیدن دارد
نمک عشق اباالفضل چشیدن دارد
تیغ کافیست، ترنج از سر راهم بردار
مات یوسف شدن انگشت بریدن دارد
راضی ام! زلف بیفشان و زمین گیرم کن
صید تو ظرفیت درد کشیدن دارد
هروله سعی وصفا، یاد تو انداخت مرا
صحن بین الحرمین ست دویدن دارد
حق بده، دست به سوی کمرش بُرد حسین
داغ تو داغ بزرگی ست،خمیدن دارد
اضطراب حرم ازتشنگی مشک تو نیست
بی علمدارشدن، رنگ پریدن دارد
سربازار نباید به تو می خندیدند
جگر گریه گریبان دریدن دارد
اشکهایت سرنی حرف دل زینب بود
مگر این چادر پر وصله خریدن دارد
وحید قاسمی
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است
نگران حرمم ، آبرویم در خطر است
قامت خم شده را هر که ببیند گوید
بی علمدار شده ، دست حسین بر کمر است
داغ اکبر رمق از زانوی من برد ولی
بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است
دست از جنگ کشیدند و به من می خندند
تو که باشی به برم باز دلم گرم تر است
نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی
چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است
پیش من با سر منشق شده تعظیم نکن
که خدا هم ز وفاداری تو با خبر است
علقمه پر شده از عطر گل یاس ، بگو
مادرم بوده کنارت که حسین بی خبر است
به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدند
قد و بالای رَسا هم باعث دردسر است
اصغر از هلهله کردن بدنش می لرزد
گر بداند که تو هستی کمی آرام تر است
تیر باران که شدی یاد حسن افتادم
دستت افتاده ز تن ، فرق تو شق القمر است
وعده ی ما به نوک نیزه به هر شهر و دیار
که دنبال سرت خواهرمان رهسپر است
سعید خرازی
من و اشک و علمداری که دیگر بر نمی خیزد
چه باید کرد با یاری که دیگر بر نمی خیزد
مریزید آب های بی حیا در این سرازیری
ز مشک آبرو داری که دیگر بر نمی خیزد
بیا و زخم های کهنه و نو را تماشا کن
کدامین زخم شد کاری که دیگر بر نمی خیزد
عمویی خواب رفت، از خواب افتادند چشمانی
مگو حرفی ز بیداری که دیگر بر نمی خیزد
خبر آمد تمام چشم ها باران شد و بارید
ببار ای گریه ی جاری که دیگر بر نمی خیزد
نگاه تشنه ی طفلی کنار خیمه می پرسد
میان گریه و زاری که دیگر بر نمی خیزد
کنار خیمه تا ده تا شمردی بارها اما
عزیزم از چه بشماری که دیگر بر نمی خیزد
محسن عرب خالقی
چند آسمان ورای تمنای ابرها
فریاد میزنند که مولای ابرها
بی تو قرار نیست ببارند غیر خون
این سرنوشت حتمی فردای ابرها
باران ! که چون نرفتن تو غیر ممکن است
لختی بمان به روی حرم جای ابرها
اطفال صف کشیده که بر شانه ات روند
چون دیدنیست دشت زبالای ابرها
از شرم آب شد بدنت تا بخار شد
از جسم توست تک تک اجزای ابرها
اینگونه شد که راز فراوانی غمت