کرامات امام رضا (ع)
به حرم ميرود. تنهاست. به همسرش ميگويد: ميخواهم تنهايي به زيارت بروم و زن هيچ اعتراضينميكند. دلواپس، اما مجبور ميپذيرد. پشت سر مرد آيت الكرسي ميخواند و او را راهي ميكند:
اي خداي بزرگ! يا امام غريب! خودت مواظبش باش.
زن باز دلش آرام نميگيرد، پسر بزرگش را از خواب بيدار و بدنبال پدر راهي حرم ميكند. مرد عصا زنان،
پياده روي طولاني خيابان ضد را ميپيمايد، از فلكه برق ميگذرد و طول خيابان تهران را طي ميكند
تا به حرم ميرسد، هوا سرد است. باد سردي زوزه ميكشد. انگار ذرات ريز برف را به صورت او فرو ميكند.
فقط ميتواند سردي و رطوبت برف را حس كند ولي ماههاست كه از ديدن طبيعت و همه زيباييهايش
محروم شده است. يك چشمش را در كودكي بر اثر بيماري آبله از دست داده است و آن ديگري،
چند ماه قبل به صورت كاملاً اتفاقي كور ميشود. آن روز در كارگاه مشغول كار بود كه سوزشي در
چشم سالمش حس كرد. بياختيار چشمش را خاراند. سوزش و درد بيشتر شد. از شدت درد نشست،
كارگاه و همه همكاران در برابر نگاهش مغشوش و در هم و گم شدند. ديگر همه چيز را تار ميديد
تا خودش را به خانه رساند، كور كور شده بود.
حتي نور را هم تشخيص نميداد. بدبختي سايه بختك وارش را بر زندگي او فرو انداخت و نااميدي چون
خوره به جانش افتاد، تا آن شب كه آن خواب عجيب را ديد.
در اتاقش خوابيده بود كه روشني نوري را پشت پلكهاي بستهاش حس كرد. گرمايي تمامي وجودش
را پر كرد. چشم گشود و شبح پر نوري را در برابر ديدگانش يافت، دستي از نور بر سرش كشيده شد
و چشمانش را نوازش كرد.
چرا نااميدي؟
صدايي از نور برخاست، صدايي كه او را مخاطب قرار داده بود. چشمانم آقا، چشمانم كور شدهاند،
نميبينند، چه كنم با اين مصيبت؟ مگر اميدي هم هست؟
صدا دوباره به گوشش آمد:
ـ به ديدن ما بيا، در اميد به رويت باز است.
چه صدايي بود، صدايي روحاني، صدايي ملكوتي، صدايي آبي، آبي آبي.
وارد صحن كه شد. عصايش را تا كرد و در جيب پالتوي سياهش گذاشت. آرام و با احتياط تا انتهاي صحن
پيش رفت، بعد به سمت چپ پيچيد و وارد صحن گوهرشاد شد، آنچنان حركاتش را دقيق و قدمهايش را،
راه بلدانه بر ميداشت كه كسي باور نميكرد كور باشد. مواظب بود تا به كسي تنه نزند و پاي كسي
را لگد نكند. وارد كفشداري شد، كفشهايش را به كفشدار سپرد و همراه با جمعيت زائر به درون حرم
پا نهاد. با اينكه پاسي از شب گذشته بود، اما حرم هنوز شلوغ بود. هر چقدر به ضريح نزديكتر ميشد،
بيشتر در ميان موج آدمها گرفتار ميآمد. ديگر به اختيار خودش نبود، همراه با سيل جمعيت به اين سو و
آن سو كشانده ميشد. خود را به دست امواج آدمها سپرده بود، گويي همين را ميخواست، رهايي را.
امواج انسانها او را به ضريح مطهر رساندند. كنار ضريح ايستاد، پنجه در شبكههاي ضريح انداخت و
چشمان بيسويش را به ضريح ماليد. آن قدر گريست و با امام به استغاثه و نياز گفتگو كرد كه از حال رفت.
لبهاي خشكيده و دلمه بستهاش نشسته بود. آب طلب كرد، فرياد زد و آب خواست. اما هيچكس صدايش
را نشنيد، نگاهش را به هر سو چرخاند، جز رمل و بيابان و آفتاب داغ چيزي به نگاهش نيامد، نااميدانه سر
بر زمين كوباند و در حاليكه زير لب «رضا، رضا» ميگفت، پيشاني بر رملها كوبيد.
ناگهان از گودي اثر برخورد پيشانياش بر رملها چشمهاي هويدا شد و آبي زلال جوشيدن گرفت.
خنديد، فرياد زد و شادي كنان آب به صورت و لبهايش زد. خنكاي رطوبت آب به وجدش آورد. مشتش
را پر از آب كرد و به دهان برد، نوشيد، عطشش تا حدي فروكش كرد. خواست مشتي ديگر از آب پر كند
كه سايهاي در آب ديد. مردي بلند بالا و سبزپوش، گويي قد كشيده بود تا آسمان و صورتش چه نوراني و
متبسم بود گويي آسماني پر از ستاره به رويش ميخنديد. مرد نوراني خم شد و از آسمان تا زمين فرود
آمد، زير بازوان او را گرفت و از جا بلند كرد.
ـ برخيز.
برخاست، مرد نوراني به سويي اشاره كرد و گفت:
ـ برو، حالا كه سيراب شدي، برو، همسرت منتظر توست.
خودش را به پاهاي مرد انداخت و قدمهايش را بوسيد.
ـ گفتيد بيا، من هم اجابت كردم آقا.
ـ خوب كردي، خوش آمدي.
ـ شفا ميخواهم آقا، من كارگرم، عائله دارم، نياز اونا به دست پينه بسته منه، اگر نتونم...
ـ تو ميتوني.
ـ ميتونم؟
ـ بله، ما گفتيم بيا تا شفايت بدهيم، و حالا هم شفايت داديم.
ـ يعني چه...؟
ـ برخيز، برخيز و برو، همسر و فرزندانت منتظرند.
نگاهش را گشود، مرداني بالاي سرش ايستاده بودند، كسي صورت او را ميبوسيد و با گريه و التماس
از او ميخواست بهوش بيايد. او را شناخت، فرزندش بود.
ـ علي تويي؟ اينجا چه ميكني؟
علي با حيرت و ناباوري به پدر خيره شد، نگاه او را روشن ديد، فرياد زد و پدر را به آغوش كشيد.
ـ تو ميبيني! تو ميبيني پدر؟
پدر، فرزند را به سينه فشرد و گفت: آري پسرم، ميبينم. با نگاهي كه از امام عاريه گرفتهام.
از حرم كه بيرون آمدند، دانههاي سپيد برف در برابر نور چراغهاي روشن خيابان ميرقصيد و فرود ميآمد،
مرد با ولع بارش برف را به تماشا نشست از اين همه زيبايي طبيعت سير نميشد.
را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد
که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی اش
پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود میگوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم:
«مولای من! میدانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه میتوانم گدایی کنم و جز به
شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو
دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل
تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان
نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که
به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بینماز» میگفتند،
از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بینمازی است،
چرا که در صف نمازگزاران نمی نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضاعلیه السلام،
گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب
تکرار شد تا روز سوم گفتم بی تردید در این خوابه ای سه گانه رازی است، به همین جهت بامداد روز سوم
جلورفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن میشد و جز «آقا تقی آذرشهری» نبود، سلام کردم
و او نیزمرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا مینگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه ام در مشهد، پول سوغات را
نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان
سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را
برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی آمد
و گفت: «آماده رفتن هستی؟»گفتم : آری
گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم:
«مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز میکند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر
و روستای میان مشهدتا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما میگذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه
خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن.
آقاتقی خواست برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمیکنم. در شهر ما به
تو اتهام بینمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ،
از کجا به این مرحله دست یافتی و نمازهایت را کجا میخوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش میکنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که
راز او را تا زنده است برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهلبیت و
خدمت به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه السلام، مورد عنایت قرار گرفتهام و نمازهای
خویش را هر کجا باشم با طی الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت میخوانم.»آری .
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری نیست که نیست
پی نوشتها:
برگرفته از: قاضی زاهدی، احمد، شیفتگان حضرت مهدی، ج2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی
«کرامات الکاتبین»
مادر مشهد كجاست؟
زن چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد: دكترا چي گفتن؟
مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت: بايد ببريمش آزمايش. زن، گوشههاي روسرياش را به
صورت كشيد و گريست: چي به سر دخترم اومده؟
مرد، چاي را در نعلبكي ريخت، و در حالي كه حبهاي قند به دهان ميگذاشت، گفت: دل با خدا دار، زن!
دختر، در چهارچوب در ايستاده و سلام كرد، مرد آخرين جرعه چايش را سر كشيد و به صورت دختر،
خنديد: سلام دخترم كجا بودي تا اين موقع؟ دختر، خودش را به آغوش خسته او انداخت، و موهاي
بلندش،همچون مواج، بر بازوي پدر ريخت.
رفته بودم ساحل.
پدر، موهاي دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد، قطرهاي اشك در چشمانش روييده و آرام بر شيب
صورتش لغزيد و در درياي مواج موهاي دختر، گم شد.
ـ خيلي دير شده، ديگه كاريش نميشه كرد. از ما هم كاري ساخته نيست.
دكتر، پس از آن كه تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترك را به دقت مرور كرد. اين را گفت و سر فرو افكند.
مرد ناليد، زن هوار زد و گريست. دكتر سعي كرد آنان را آرام كند: خدا بزرگه بيتابي فايدهاي نداره.
توكلتان به خودش باشه. مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت: اگه ببريمش تهرون، چي؟
دكتر، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت: بيثمر نيست. شايد خدا كمكي كنه و اونا بتونن كاري بكنن.
زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد.
مرد، زير بازوانش را گرفت و او را بلند كرد.
ـ صبور باش زن، صبوري كن.
اما خودش هم ميدانست كه صبوري سخت است. چگونه صبوري تواند به اين مصيبت؟ پس بايد گريست،
بر نيمكت اتاق انتظار كه غنودند، زن سر به شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند؛ زار زار، بلند بلند،
دكتر در را بست. زير پرونده بيمار نوشت ALL، قطرهاي اشك بر روي پرونده چكيد... و در بيرون،
آسمان هم گريست. نسيمي، پرده اتاق را به بازي گرفته بود. پنجره باز بود و بوي نم و باران،
فضا را آكنده بود، دختر، زرد و لاغر، در بستر خوابيده بود. لبخندي كمرنگ بر لبان خشك و كبودش نقش
داشت. پلكهايش را به آرامي گشود. بعد آرام نيم خيز شد و بر بستر نشست. گويي با نگاهش كسي
را دنبال ميكرد و لبخند ميزد. نسيم پرده را به كناري زد و اشعه زرين خورشيد، از پس ابري سياه،
به صورت زرد دختر، نور پاشيد، چشمانش را بست. دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد
كشيد.مادر سراسيمه به داخل اتاق آمد. دختر، خود را به آغوش مادر انداخت.
ـ مشهد، مادر مشهد كجاست؟
* * *
صداي صلوات كه در اتوبوس پيچيد، دختر چشمانش را گشود. پدر با اشاره دست نقطهاي را به او نشان
داد.ـ اونجاس دخترم، اون گنبد و گلدسته، دختر، سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد.
ـ يعني خوب ميشم بابا؟
پدر آهي كشيد و زمزمه كرد:
ان شاء الله دخترم.