اشعار آیینی ویژه شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام
وارث : ... مور آمدم برای سلیمان شدن فقط ...ابری شدم به نیت باران شدن فقط مور آمدم برای سلیمان شدن فقط باید ز گوشه چشم تو کاری بزرگ خواست چیزی شبیه حضرت سلمان شدن فقط باید به شیعه بودن خود افتخار کرد راضی نمی شوم به مسلمان شدن فقط دنیای دیگریست اسیری و بردگی آن هم به دام زلف کریمان شدن فقط لا یمکن الافرار ز تیر نگاه تو چاره رسیدن است و قربان شدن فقط در خانه ی کریم کفایت نمی کند یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط این لطف فاطمه است و عشق است تا ابد سرمست از نوای حسن جان شدن فقط فکری برای پر زدن بال من کنید من را اسیر زلف امام حسن کنید آقا شنیده ام جگرت شعله ور شده بی کس شدی و ناله ی تو بی اثر شده پیش حسین سرفه نکن آه کم بکش خون لخته های روی لبت بیشتر شده یک چشم خواهرت به تو یک چشم به تشت تشت مقابلت پر خون جگر شده از ناله هات زینب تو هل کرده است گویا که باز واقعه ی پشت در شده ای وای از مصیبت تابوت و دفن تو وای از هجوم تیر و تن و چشم تر شده می گفت با حسین اباالفضل وقت دفن این تیرها برای تنش دردسر شده موی سپید و کوچه و تابوت و زهر و تیر دوران غربت حسن اینگونه سر شده یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد یک اتفاق بود که او را شهید کرد مسعود اصلانی... محتاج سفره ات همه حتی کریم ها ...محتاج سفره ات همه حتی کریم هاخوردند دانه از کرمت یا کریم هاهر صبح عطر کوی شما می وزد به مامستانه می وزد به دل ما نسیم هامست است دل ز عهد الست و بربکمما سینه میزنیم در غم تو از قدیم هااز قبر بی ضریح تو خورشید می دمدای جان فدای غربت کویت کلیم هابر خاک قبر تو همه تعظیم می کنندبنگر دمی به قامت قامت دو نیم هابا صادق است و باقر و سجاد هم جواریا مجتبی بقیع تو باشد حریم هاحامد ظفر ... این همان کوثر است ای مردم ، پس چه شد حرمت ذوی القربی؟ ...آمدی با تجلّی توحید به زمین آوری شرافت را ببری از میان این مردم غفلت و کفر و جاهلیت را ولی افسوس عدّه ای بودند غرق در ظلمت و تباهی ها در حضور زلال تو حتّی پِیِ مال و مقام خواهی ها سال ها در کنار تو امّا دلشان از تب تو عاری بود چیزی از نور تو نفهمیدند کار آن ها سیاهکاری بود در دل این اهالی ظلمت کاش یک جلوه نور ایمان بود بین دل های سخت و سنگیِشان اثری از رسوخ قرآن بود چه به روز دل تو آورده غفلت نا تمام این مردم؟ در دل تو قرار ماندن نیست خسته ای از مرام این مردم آخرین روزها خودت دیدی فتنه ای سهمگین رقم می خورد و شکوه سپاه پر شورت باز با خدعه ها به هم می خورد پیش چشمان گریه پوشت باز ببرق ظلم را علم کردند ساحتت را به تهمت هذیان چه وقیحانه متهم کردند لحظه های وداع تو افسوس دل نداده کسی به زمزمه ات یک جهان راز و یک جهان غم داشت خنده ی گریه پوش فاطمه ات بعد تو در میان اصحابت چه می آید به روز سیره ی تو می روی و غریب تر از پیش بین نامردمان عشیره ی تو خوش به حال ستارگانی که با طلوع تو رو سپید شدند از تب فتنه در امان ماندند در رکاب شما شهید شدند می روی و در این غریبستان بی تو دق می کنند سلمان ها دست های علی و زخم طناب وای از این ظاهراً مسلمان ها راه توحیدی ولایت را همگی سد شدند بعد از تو جز علی و فدائیان علی همه مرتد شدند بعد از تو حیف خورشید من به این زودی حرف هایت ز یاد می رفت و ... در کنار سقیفه ی ظلمت هستی تو به باد می رفت و ... شاهدی این همه مصیبت را این غم و درد بی نهایت را آه اما کسی نمی شنود غربت سرخ ناله هایت را: چه شده از بهشت روشن من اینچنین بوی دود می آید؟ از افق های چشم مهتابم ناله هایی کبود می آید این همان کوثر است ای مردم پس چه شد حرمت ذوی القربی؟ آه آیا درست می بینم آتش و بال چادر زهرا آه تنها سه روز بعد از من اجر من را چه خوب ادا کردید! بر سر یاس دامن یاسین بین دیوار و در چه آوردید! غربت تو هنوز هم جاریست قصّه ی تلخ خواب این مردم منتظر در غروب بی یاری ست سال ها آفتاب این مردم یوسف رحیمی ... پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم ...پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم سند غربت من این حرم آبادم خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ صحن من پر شده از غربت مادرزادم عزت عالمیان بسته به یک موی من است کی مذل عربم کشته این بیدادم شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست... زهر با سوز تمام آمده بر امدادم هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم* هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند چون که در یاری افتاده زپا استادم هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت خون دیوار در آورده چنان فریادم یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه صحنه بردن مادر نرود از یادم عایشه تیر به تابوت زدو خنده کنان گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم قاسم نعمتی... سلطان کرم نیست مگر نام تو ، آخر ...در ساحل زیبای دو دریاست ظهورتای هر دو جهان مست تو و ساغر نورتافطارِ علی بوسهای از جام دو چشمتکوثر سر ذوق آمده از مستی و شورتبا پای پیاده نرو ای قبله! تو بنشینتا کعبه سراسیمه بیاید به حضورتدر کوچه، دلِ مردهی من منتظر توستتا زنده شود رقص کنان، وقت عبورتاز دست تو نان داشت عجب عطر عجیبیاین شعلهی عشق است مگر زیر تنورتچون لوح و قلم مستم و صد بار نوشتم:دیوانه آقای جوانان بهشتمدیدند جوان گشته و باز آمده حیدراز میمنه تا میسره مبهوت تو لشکرتوفانی و چون برگ در اطراف مسیرتاز اهل جمل ریخته بر روی زمین سریک سوی تو ماه آمده یک سوی تو خورشیدبه به! به شکوهت وسط این دو برادراز آخرِ صف سر زده تیغ تو به اولاز اول صف کشته نگاه تو به آخرراضی است علی پس همه اعمال دو عالمبا ضربت یوم الجملت گشته برابراین نیزه هم از برکت دست تو کریم استدر طعنهی آن هر دل بی عشق سهیم استاینگونه اگر مست ترین مست جهانمشور حسن ابن علی افتاده به جانمجا نیست بنوشم، به سرم باده بریزیدتا غرق شراب آیهی تطهیر بخوانمدر مأذنهی میکده افزودهای امشبیک «اشهد اَنّ الحسن»ی هم به اذانمافتادم ازآن رویِ پر از نور به سجدهبند آمد ازآن زلفِ پر از تاب زبانمخوب است پدر! با تو یتیمی، اگر امشببا دست کریمت بدهی لقمهی نانمای ساقی افلاک که خاکی است مزارشای صاحب صحنی که شراب است غبارشای گوهر ظاهر شده از قلب دو دریاشاهین نشسته به سر شانهی طاهاای شیر که جنگاوریت رفته به حیدرای ماه که نازک دلیت رفته به زهراای نیمهی گمگشته ماه رمضانهادر روشنی ماه تمامت شده پیدااز روز ازل نور تو در عرش خدا بودتا سیر بیایند ملائک به تماشاآیینهی ذاتی تو و معبود صفاتیگشتند به دور قد و بالای تو اسماسلطان کرم نیست مگر نام تو ، آخردر کوچه فقیری است ، کجا پس بزند درقاسم صرّافان... هنوز راه ندارد کسی به عالم تو ... هنوز راه ندارد کسی به عالم تونسیم هم نرسیده به درک پرچم تونسیم پنجره ی وحی! صبح زود بهشت"اذا تنفس ِ" باران هوای شبنم توتو در نمازی و چون گوشواره می لرزد شکوه عرش خدا، شانه های محکم توبه رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟به راز عِزّةُ للّه نقش خاتم تومن از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدمکه میهمان ، همه ماییم و میزبان : همه توتو کربلای سکوتی و چارده قرن استنشسته ایم سر سفره ی مُحرّم توچقدر جمله ی "احلی من العسل " زیباستو سالهاست همین جمله است مرهم توهوای روضه ندارم ولی کسی انگارمیان دفتر من می نویسد از غم توگریز می زند از ماتمت به عاشوراگریز می زند از کربلا به ماتم تو***فقط نه دست زمین دور مانده از حرمتنسیم هم نرسیده به درک پرچم توسیّد حمیدرضا برقعی... تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود ...تنهایی و غربت همه جا یار دلت بودیک عمر فقط درد، کس و کار دلت بودسنگینی دستی که تو را اشک نشین کردچل سال غم و غصّه ی سربار دلت بودچون موی زمستانیَت از بین نمی رفتآن لکه خونی که به دیوار دلت بودپس خوب شد آن زهر به داد دلت آمدورنه که به جز زهر مددکار دلت بود؟با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیستلایوم . . . ولی روضه خونبار دلت بود محمّد بیابانی... چشم ، سوي مدينه ، دل به بقيع ، با حسن لحظه لحظه هم سخن است ...آتشي شعله ور ز آه من استكه شرارش به جان مرد و زن استچشم ، سوي مدينه ، دل به بقيعبا حسن لحظه لحظه هم سخن استتربت بي چراغ او هر شبشمع جان و چراغ قلب من استشعله با ناله ، شمع محفل دلگوهر اشك ، نُقل انجمن استصفر است و دم حسينيونهمه جا ناله ي حسن حسن استگريه ي ماهيان درياييدر عزايش بود تماشاييدلم امشب بهانه مي گيردشعله از آن زبانه مي گيردتير آه از كمان ناله مدامجگرم را نشانه مي گيردگويي امشب كبوتري ز بقيعدر دلم آشيانه مي گيردگل زخم دل امام حسندر وجودم جوانه مي گيردغصّه قصد دل مرا كردهغم به كف تازيانه مي گيردامشب از سوز سينه مي گريمبر غريب مدينه مي گريماشك در ديدگان من تنهاستناله زنداني و سخن تنهاستآسمان مدينه اشك بريزماه زهرا در انجمن تنهاستماهيان هم به بحر مي گريندبر غريبي كه در وطن تنهاستبا توام اي مدينه پاسخ گويبه كه گويم امام من تنهاست؟در و ديوار شهر مي گويندامّت مصطفي ، حسن تنهاستهر كجا خلق ، عبد دنيايندهاديان طريق ، تنهايندتيرها زخمي تنش بودنداشك ها وقف دامنش بودنددشمنان متّحد به دشمنيَشدوستان يار دشمنش بودندحق كشي و دو رويي و دشنامخارهايي به گلشنش بودندهمسر و دشمنان دوست نمادر كمين بهر كشتنش بودندزخم تيغ زبان و خار جفادر دل و چشم روشنش بودندتيرها تا كنار تربت اوگريه كردند بهر غربت اوكرد رحلت چو جدّ اطهر اوآسمان شد خراب بر سر اوبود كودك كه مادرش زهراگشت نقش زمين برابر اوجگرش پاره شد دمي كه شكستگوشواره به گوش مادر اوقاتل او مغيره و ثاني استكشت او را دوباره همسر اوپيش تر از شرار زهر چو شمعآب گرديده بود پيكر اووارث غربت پدر حسن استاز برادر غريب تر حسن استيا حسن! صبر چون پدر كرديحفظ دين پيامبر كرديمشت نابسته ي معاويه رادر بر خلق بازتر كرديشجر نور را ثمر دادينخل دين را تو بارور كرديپيش تر از قيام كرب و بلاتو به پا نهضتي دگر كرديبه محرّم حيات بخشيديتا به ماه صفر سفر كرديملك توحيد ، خانه ي غم شدصفر از ماتمت محرّم شدآسمان سينه چاك يارب تومرغ شب اشك ريز هر شب توصبر و صلح و ثبات و ايمانندچار آيينه دار مكتب تونقش گل بوسه ي رسول خداستبر گلوي حسين و بر لب توپاره هاي دل تو را در طشتديد و شد پاره قلب زينب توزهر ، فرياد زد به سوز جگرآب هم سوخت زآتش تب توكل خلقت به ماتم تو گريستبه خدا غم هم از غم تو گريستاي ملك از طلايه دارانتصبر تو امتحان يارانتمرغ توحيد با نواي حسنمدح خوان گرد شاخسارانتتو كريمي و عالم خلقتهمه از خيل ريزه خوارانتطشت ، يك باغ لاله از جگرتپاره ي دل گل بهارانتبا كمان سقيفه بر سر دستخصم دون كرد تيربارانتبه تلافي بغض با پدرتعاقبت پاره پاره شد جگرتپدر اقتدار پرور توهمسري داست مثل مادر تويك جهان عاطفه رباب كه بوديار و همسنگر برادر تواين تويي اي غريب خانه ي خويشكه تو را زهر داد همسر تواين تو بودي كه يار سنگين دلمار شد زد به جان و پيكر تواين تو بودي كه سالها بنشستجعده چون جغد شوم بر در توجگر شيعيان از اين غم سوختكو تو را بر يزيد پست فروختتيرها زخم دار زخم تنتسوخت بر غربت بدن كفنتگريه بايد به تو چو ابر بهاركه خزان كرد حمله بر چمنتيوسف فاطمه! كه مي جوشدعصمت از تار تار پيرهنتقصّه ي كوچه ، داغ ياس كبودخون دل گشت و ريخت از دهنتهمه در حيرتم چگونه كشيدتيرها را برادر از بدنتداغ بر داغ اهل بيت فزودكاش عباس در بقيع نبودغلامرضا سازگار... وقتی که شعله چادر مادر گرفته بود ، زخمیِ دست هیزم و چوبِ ستم شدی ...دیشب برای دفتر من همّ و غم شدیبی حرف پیشِ مطلعِ حرفِ قلم شدیباور نکرد نیست سرانجام در زمینمهمانِ رسمی شب شعر خودم شدیتو از زمان آدم و حوا، وَ قبل از آنبر روی دست های مشیّت علم شدیبی مرحمت که روز شما شب نمی شوداصلاً تو آفریده برای کرم شدیهشتاد سال و خرده ای انگار می شوداز جمع اهل بیتِ حرم دار کم شدیبا اتفاق هشتم شؤال آن زمانتنها گریزِ روضهٔ من در حرم شدیماندم چرا زمین و زمان زیر و رو نشدآن موقعی که وارد بازی سم شدیآن بار هفتمی که لبت رنگ سبز شدآن بار هفتمی چه قَدَر پر ورم شدیوقتی که شعله چادر مادر گرفته بودزخمیِ دست هیزم و چوبِ ستم شدیحالا بماند این که چه شد بین کوچه هاحالا بماند این که برای چه خم شدی«عارف» نگو دگر، نکند فکر می کنی!مثل مؤید و شفق و محتشم شدیعلی زمانیان ... حتمی بود که فاطمه در روضه می رسد ، وقتی که پا به پای شما گریه می کنم ... وقتی که در عزای شما گریه می کنم همواره با خدای شما گریه می کنم با هر قدم به کوچه ی باریک شهرتان در بین کربلای شما گریه می کنم زخم زبان و کوچه و سیلی و گوشوارهبا درد ماجرای شما گریه می کنم اندازه ی دوماهِ حسین این یکی دو شب آقا فقط برای شما گریه می کنم اما نه ، با کیومک حسینی که گفته ای هم ناله با نوای شما گریه می کنم من خمس یک دهه غم و اندوه و آه را بر رزم بچه های شما گریه می کنم حتمی بود که فاطمه در روضه می رسد وقتی که پا به پای شما گریه می کنم بر آن مزار خاکی و بی سایبانتان بر غربت سرای شما گریه می کنم یاسر مسافر... امام رأفت دوران بي مرامي ها ، نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها ... خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي مدينه شاهد حرفم : فقير سرگشته هميشه دست پر از محضر تو برگشته به لطف خنده تان شام غم سحر گردد نشد كه سائل تان نا اميد برگردد خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده كريم آل محمد تو را لقب داده تبسم نمكينت چقدر شيرين است دواي درد يتيم و فقير و مسكين است خوشا به حال گدايي كه چون شما دارد در اين حرم چقدر او برو بيا دارد به هر مسافر بي سر پناه جا دادي به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است مقام اولي جود و بخششت ازلي است به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي دل كوير به فكر پياده ها بودي امام رأفت دوران بي مرامي ها نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها خيال كن كه منم يك جذامي ام آقا نيازمند نگاه و سلامي ام آقا چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي سلام داده، جواب سلام نشنيدي امام برهه ي تزويرهاي بسياري به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري كريم شهر مدينه غريب افتادم به جان مادرت آقا، برس به فريادم خودت غريبي و با دردم آشنا هستي رفيق واقعي روزهاي بي دستي قسم به حُرمت اين ماه حق نگاهي كن به دست خالي اين مستحق نگاهي كن بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد! براي مدح تو گويند شعر احساسي به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه بگير دست مرا با خودت ببر كوچه چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد چگونه اين همه غم در دل شما جا شد بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟ وحید قاسمی ... آيا شده بال و پرت آتش بگيرد ...آيا شده بال و پرت آتش بگيرد هر چيز در دور و برت آتش بگيرد آيا شده بيمار باشی و نگاهت از نيش خند همسرت آتش بگيرد آيا شده يک روز گرم و وقت افطار آبی بنوشی ... جگرت آتش بگيرد آيا شده تصويری از مادر ببينی تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد می گريم از روزی که می بينم برادر در کوفه موی دخترت آتش بگيرد می گريم از روزی که می بينم برادر از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد یاسر حوتی ... كرب و بلا شد حجره اش، آن لحظه ای که ، از تشنگی شد تيره چشم روشن او ...جانم فدای لحظۀ جان دادن او كار خودش را كرد آخر سر، زن او مانند كوچه باز غافلگير گشت بسیار جانسوز است ساکت ماندن او از بس که خون آورده بالا گوییا که خون گریه دارد می کند پیراهن او كرب و بلا شد حجره اش، آن لحظه ای که از تشنگی شد تيره چشم روشن او آقا نمی ترسد ، خدا می داند اين را ازشدت زهر است می لرزد تن او فرزند زهرا مثل زهرا خون جگر شد اين را روايت كرد طرز رفتن او ای كاش مثل مادرش شب دفن می شد تا تير بر جسمش نمی زد دشمن او با اينكه غمگينيم ، امّا شكر ديگر مخفی نشد مانند زهرا مدفن او محسن مهدوی ... حرف ناگفته ی چشمان ترش بسیار است ...حرف ناگفته ی چشمان ترش بسیار است اشک او راوی یک عمر غم و آزار است روز و شب گریه کن روضه ی یک مسمار است قلب او زخمی از ضرب در و دیوار است داغهایی که کشیده است همه معروف است پس ببخشید اگر روضه من مکشوف است در نماز شب و هنگام دعا می گرید صبح با گریه او باد صبا می گرید یاد آن کوچه و بی چون و چرا می گرید بعد چل سال بیادش همه جا می گرید قصد این بار من از شعر که آقا بوده قسمت انگار کمی روضه زهرا بوده زهر در تن نه که از غم جگرش می سوزد یاد مادر که بیفتد به سرش می سوزد غرق آتش در و پروانه پرش می سوزد از همان روز حسن با پدرش می سوزد کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد نه فقط زخم زبان از همه مردم بوده زهر در بین غم و غربت او گم بوده قاتلش آتش و آن خانه و هیزم بوده دست سنگین همان کافر دوم بوده ابتدا چادر مشکی حرم سوخته بود بعد هم تیر کفن را به بدن دوخته بود داشت آن روز به لب روضه ای از سر می خواند قصه درد و غم و غربتِ حیدر می خواند داشت از سوز جگر روضه مادر می خواند بعد هم روضه جانسوز برادر می خواند چشمش افتاد به چشمان برادر، با آه گفت لا یوم کیومک به ابا عبدا... ((دل من دست خودش نیست اگر می شکند)) قصه کرببلای تو کمر می شکند دل زینب هم از آن رنج سفر می شکند بر سر دیدن تو شام چه سر می شکند صوت قرآن تو در شام شنیدن دارد چوب دست از لب و دندانت اگر بردارد مهدی چراغ زاده/1102101305