زندگی شهید ابراهیم هادی از زبان دوستان و همرزمان وی
وارث :کتاب «سلام بر ابراهیم» کاریست از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی که در قالب زندگینامهای مختصر و 69 خاطره درباره شهید بزرگوار و جاویدالاثر «ابراهیم هادی» منتشر شده است. این کتاب حاصل بیش از پنجاه مصاحبه با خانواده، یاران و دوستان آن شهید است. کار مصاحبه و تدوین اثر را محمد مهدی دهقان اشکذری برعهده داشته که برای اولینبار در سال 88 منتشر شده و تاکنون همواره به عنوان یکی از کتابهای پرمخاطب در حوزه دفاع مقدس معرفی میشود.
کتاب با ذکر مقدمهای از نویسنده آغاز میشود. وی در این بخش به چرایی پرداختن به زندگینامه این شهید میپردازد. او این کتاب را حاصل رؤیای صادقی میداند که در آن شیخی وارسته، از درجه عرفانی و معنویت شهید هادی سخن میگوید: «از شخصی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را میشناسی؟ جواب داد : «آ شیخ محمدحسین زاهد، استاد حاج آقا حقشناس و حاج آقا مجتهدی هستن». و من که قبلاً از عظمت روحی و بزرگواری شیخِ زاهد شنیده بودم، با دقت تمام به سخنانش گوش میکردم. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: «دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق میدانند و... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند». و بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت، از جای خود نیمخیز شدم تا خوب بتوانم نگاه کنم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان میداد که بلوز قهوهای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم. کاملاً او را میشناختم. من چهره او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم، ابراهیم هادی.
سخنانش برای من بسیار عجیب بود، شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کردهاند چنین سخنی میگوید !؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخِ زاهدکه... !؟ او که سالها قبل از دنیا رفته! هیجان زده ازخواب پریدم...».
شهید ابراهیم هادی که بود؟
«سلام بر ابراهیم» تلاش دارد تا از گذر خاطرات و گفتههای دیگران، شخصیت ابراهیم هادی را به عنوان یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس به مخاطب معرفی کند. در این راه، وی با استفاده از بیانی داستانگونه بر روایتهای کتاب جذابیت بخشیده است. بخش اول کتاب، به زندگینامه شهید اختصاص دارد. شهید هادی در یکم اردیبهشت ماه سال 36 در خانهای اجارهای در خانوادهای مقید و مذهبی متولد میشود. هرچند صاحب خانه سه پسر و یکدختر دارد، از تولد فرزند جدید سر از پا نمیشناسد و پیوسته خدا را شکر میکند. کاسب محل که به کسب حلال معروف است، نام پسر را هم انتخاب کرده است: «ابراهیم»؛ نماد مقاومت و توکل. بعدها هادی درباره پدرش چنین گفته است: «اگر پدرم بچههای خوبی تربیت کرد، به خاطر سختیهایی بود که برای رزق حلال میکشید...».
کتاب در ادامه نگاهی دارد به دوران نوجوانی و بعد جوانی شهید هادی از منظر دوستان و همراهان. نویسنده تلاش دارد تا با گفتوگو با افراد مختلف، به بخشهای مختلفی از زندگی این شهید بپردازد و نگاهی فراگیر از او ارائه دهد. با وجود این، از بخشهای خواندنی کتاب، به دفاع مقدس اختصاص دارد. بخشی که منش پهلوانی شهید هادی، بیش از دیگر بخشهای کتاب نمود مییابد.
کردستان سخت 58
مهدی فریدوند و مهدی کیانی از دوستان شهید هادی در بخشی از خاطرات این کتاب به حضور و فعالیت او در کردستان پس از فرمان امام(ره) در سال 58 میپردازند و میگویند:
«تابستان 58 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم. داشتم با ابراهیم حرف میزدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد و گفت: «پیام امام رو شنیدین؟!» با تعجب پرسیدیم: «نه! مگه چی شده؟!» گفت: «امام دستور دادن به کمک بچههای کردستان برین و اونها رو از محاصره خارج کنین.» هنوز صحبتهاش تموم نشده بود که محمد شاهرودی اومد و گفت: «من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم م یریم سمت کردستان». ابراهیم گفت: «ما هم هستیم» و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم.
عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم، یکدستگاه تیربار ژ 3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود. خیلی از جادهها بسته بود وچند جا مجبور شدیم از جاده خاکی بریم، اما به هر حال ظهر فردا رسیدیم به سنندج و از همه جا بیخبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامهفروشی ایستادیم. ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه رو سؤال کنه. همین که پیاده شد داد زد و گفت: «بیدین اینا چیه که میفروشی!؟» من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده، ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطریها شلیک کرد. بطریهای مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش رو مخفی کرده بود.
کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آروم گفت: «پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاستها چیه که میفروشی، مگه خدا تو قرآن نمیگه: «این کثافتها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین» (اشاره به آیه 90 مائده) جوان سرش رو به علامت تأیید پایین آورد و مرتب میگفت: «غلط کردم، ببخشید». ابراهیم کمی با او صحبت کرد و بعد، او رو بیرون آورد و گفت: «جوون، مقر سپاه کجاست؟» او هم آدرس را نشان داد و ما حرکت کردیم.
معلم متفاوت مدارس محروم منطقه 15
بخش دیگری از خاطرات شهید هادی به فعالیتهای فرهنگی او اختصاص دارد. فصل «معلم نمونه» گوشهای از این دسته از فعالیتهای اوست؛ هر چند در جای جای خاطرات ذکر شده میتوان نشانی از تأثیرگذاری فرهنگی او را بر اطرافیانش دید:
ابراهیم میگفت: «اگر قرار است انقلاب پایدار بمونه و نسلهای بعدی هم انقلابی باشن، باید توی مدرسهها فعالیت کنیم. چون آینده مملکت به دست کسانی سپرده میشه که شرایط دوران طاغوت رو کمتر حس کردهاند.» وقتی هم میدید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند به عنوان معلم به مدرسه میروند خیلی ناراحت میشد و میگفت: «باید بهترین و زبدهترین نیروهای انقلابی توی مدارس و خصوصاً دبیرستانها باشن».
برای همین، کار کمدردسر رو رها کرد و رفت سراغ کاری پر دردسر با حقوقی کمتر، اما به تنها چیزی که فکر نمیکرد مادیات بود. میگفت: «روزی رسون، خداست. برکت پول مهمه وکاری هم که برای خدا باشه برکت داره». به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان منطقه 14 و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمایی محروم منطقه 15 تهران.
تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد و از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمایی نرفت و حتی نمیگفت که چرا به آن مدرسه نمیرود، اما یک روز مدیر مدرسه راهنمایی آمد و شروع کرد با من صحبت کردن و گفت: «تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستین با ایشون صحبت کنین که برگرده مدرسه». گفتم: «مگه چی شده؟»
کمی مکث کرد و گفت: «حقیقتش آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگرداش که هر روز زنگ اول برای کلاس ایشون نون و پنیر بگیره! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچههای منطقه محروم هستن و اکثراً گرسنه مییان سر کلاس، بچه گرسنه هم درس رو نمیفهمه»، ولی من بچگی کردم و با ایشان برخورد کردم و گفتم: «نظم مدرسه ما رو به هم ریختی»، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیومده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: «دیگه اینجا حق نداری از این کارا بکنی». آقای هادی هم از پیش ما رفته و بقیه ساعتهاش رو تو مدرسه دیگهای پرکرده حالا، هم بچهها و هم اولیاشون ازمن خواستن که آقای هادی رو برگردونم. همه از اخلاق و تدریس ایشون تعریف میکنن. ایشون در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بیبضاعت و یتیم مدرسه وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم».
روز بعد با ابراهیم صحبت کردم و حرفای مدیر مدرسه رو بهش گفتم، اما فایدهای نداشت؛ چون وقتش رو جایی دیگه پر کرده بود. ...
کانال کمیل
از بخشهای انتهایی کتاب به نحوه شهادت ابراهیم هادی اختصاص دارد. راوی در این بخش از کتاب ضمن توصیف شرایط کانال کمیل، به نقش ابراهیم هادی در روحیهدهی به رزمندگان میپردازد. تعدادی از همرزمان شهید، روایت این بخش را برعهده دارند و میگویند: بچههای اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه میکردم. نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال میآیند. فریاد زدم و بچهها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده میکردیم. به بچههای دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا میآیید؟ حال حرف زدن نداشتند یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: «از بچههای کمیل هستیم». با اضطراب پرسیدم: «بقیه بچهها چی شدن؟» ؛ در حالی که سرش را به سختی بالا میآورد گفت: «فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه».
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:«این پنج روز، چه جوری مقاومت کردین؟»
حال حرف زدن نداشت. مقداری مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: «ما که این دو روزه زیر جنازهها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود». دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: «عجب آدمی بود! یه طرف آر پی جی میزد یه طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت.» یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: «همه شهدا رو ته کانال کنار هم میچید. آذوقه و آب رو پخش میکرد، به مجروحها میرسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت».
گفتم: «مگه فرماندها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف میزنی؟» گفت: «یه جوونی بود که نمیشناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلور کُُردی پاش بود». یکی دیگه گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی میکرد و روحیه میداد».
داشت روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: «آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاس؟» گفت: «آره انگار، یکی دو تا از بچهها آقا ابراهیم صداش میکردن». دوباره با صدای بلند پرسیدم: «الان کجاست؟»
یکی دیگر از اونها گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچهها میریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیروهاش رو برده عقب حتماً میخواد کانال رو زیر و رو کنه شما هم اگه حال دارین تا این اطراف خلوته بلند شید برید عقب، خودش هم رفت که به مجرو حها برسه و ما اومدیم عقب». یکی دیگه گفت: «من دیدم که زدنش، با همون انفجارهای اول افتاد روی زمین». ...
در بخش انتهایی کتاب نیز خاطرهای جالب از تشابه اسمی میان شهید با یکی از آزادگان روایت میشود که این تشابه اسمی حتی عراقیها را هم به اشتباه انداخته و خبر اسارت او را از رادیو پخش کرده بودند.
/1102101305