اشعار آیینی ویژه شهادت امام هادی علیه السلام

کد خبر: 51652

وارث : ... پسر حضرت دریا! دل ما را دریاب ...یادتان هست نوشتم که دعا می خواندمداشتم کنج حرم جامعه را می خواندماز کلامت چه بگویم که چه با جانم کردمحکماتِ کلماتِ تو مسلمانم کردکلماتی که همه بال و پر پرواز استمثل آن پنجره که رو به تماشا باز استکلماتی که پر از رایحۀ غار حراستخط به خط جامعه آیینۀ قرآن خداستعقل از درک تو لبریز تحیر شده استلب به لب کاسۀ ظرفیت من پر شده استهمۀ عمر دمادم نسرودیم از توقدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تومن که از طبع خودم شِکوه مکرر دارمعرق شرم به پیشانیِ دفتر دارمشعرهایم همه پژمرد و نگفتم از توفصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو  دل ما کی به تو ایمان فراوان داردشیرِ در پرده به چشمان تو ایمان داردبیم آن است که ما یک شبه مرداب شویمرفته رفته نکند جعفر کذاب شویمتا تو را گم نکنم بین کویر ای باران!دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران!من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیستکلماتم کلماتیست حقیر ای باران!یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زودیاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران!نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیممهربانی کن و نادیده بگیر ای باران!ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شدما که از نسل غدیریم، غدیر ای باران!پسر حضرت دریا! دل ما را دریابما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران!سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کنتا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران!بگذارید کمی از غمتان بنویسمدو سه خط روضه از این درد نهان بنویسمگریه بر داغ شما عین ثواب است ثواببار دیگر پسر فاطمه و بزم شراب... سید حمیدرضا برقعی... چشمهایت فرات دلتنگی ...چشمهایت فرات دلتنگیاشکهایت تلاطم غمهاستحال و روز دل شکسته تواز نگاه غریب تو پیداستای غریب مدینه دوممرد خلوت نشین سامرّاالتماس همیشه بارانحضرت عشق التماس دعاکوچه خاکی محله غمدر غرور از حضور ساده توستولی افسوس شرمگین تو وپای پر پینه و پیاده توستآه آقا تو خوب می دانیکه دل بیقرار یعنی چهپشت دروازه های شهر ستمآن همه انتظار یعنی چهچه به روز دل تو آوردندرمق ناله در صدایت نیستبگو ای نسل کوثر و زمزمبزم شوم شراب جایت نیستبی گمان بین آن همه غربتدل تنگ تو نینوائی شدروضه های کبود طشت طلادر نگاه ترت تداعی شدآری آن لحظه ماتم قلبتبی کسی های عمه زینب بودقاتلت زهر کینه ها ، نه نه !روضه خیزرانی لب بودیوسف رحیمی... ای نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادی ...ای نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادی بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادی یک عمر ستم دیـده ز جور «متوکل» در آینۀ صبح و مسا حضرت هـادی دل سوخته از طعنه و از زخم زبان‌ها خونین جگر از زهر جفا حضرت هادی بردند همان شب که سوی بـزم شرابت چون از تو نکردند حیا؟ حضرت هادی افسوس که کشتند تـو را از ره بیـداد بی جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادی افسوس، به جور از حرم مادر و جدت گشتی تو غریبانه جدا حضرت هادی کس از غم ناگفته‌ات ای یوسف زهرا آگاه نشد غیر خـدا حضرت هـادی کشتند تو را در دل غربت، به چه جرمی؟ ای جان جهانت بـه فدا! حضرت هادی بزم می و خون دل و حبسِ ستم و زهر حق تو عجب گشت ادا حضرت هادی در ماتـم تـو ای خلف پـاک پیمبـر شد سامره چون کرب و بلا حضرت هادی "میثم" به تو و غربت تو اشک فشاند ای کشتۀ بی‌جرم و خطا حضرت هادی غلامرضا سازگار... از پا فتاده ايم، ز رحمت تو دست گير ...ای در سپهر مجد و شرف ، رويت آفتاب در بزم ما بتاب و، رخ از دوستان متاب از پا فتاده ايم، ز رحمت تو دست گير ما را كه دل ز آتش داغت بود كباب جمعيم ما و ليك پريشان به ياد تو وزما شكسته تر دل زهرا و بوتراب يا هادی المضلـّين(1) ، كز مردم ضلال جسمت در التهاب و روانت در التهاب تو آفتاب عالمی و از افول تو افتاده است در همه ذرات انقلاب ای آيت توكل وآيه ی رضا ديدی جنايت از متوكل تو بی حساب گاهی دهد مكان تو در بركة السّباع گاهی درون محبس دشمن به پيچ و تاب تو زاده بزرگ جوانانی جنّتی ای از ستم شهيد شده درگه شباب آن شربتی كه داد به اجبار دشمنت گويا شرنگ مرگ بــُد و آتش مذاب كاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت آب ای بردرت نثار درود ملائـــكه امروز بر سلام "مــؤيد" بده جواب سیدرضاموئد... این روزها حس می کنم، باید کسی دیگر شوم ...این روزها حس می کنم باید کسی دیگر شوم حتی اگر هم عاشقم عبدالعظیمی تر شوم این روزها حس می کنم قلبم شده ویران تو باید کسی دیگر شوم دست من و دامان تو مولا طلا کن سنگ را یک حادثه آغاز کن شیر میان پرده را بیرون بکش اعجاز کن این روزها تنهاتری بین نمک نشناس ها دیروز تنها معتصم حالا بنی عباس ها امروز هم مظلومی و این خود نشان برتری ست این غربت بی انتها یک یادگار مادری ست من در دعای جامعه خورشید را فهمیده ام من در حریم خاکی ات افلاک را گردیده ام ای تربتت خاک جنان ای گنبدت هفت آسمان خاک مزارت می دهد بوی شکوهی جاودان آتش گلستان شد ولی نمرود دید آدم نشد پشت شیاطین خم شد و چیزی از این جا کم نشد مولا ببین این روزها من بوی طوفان می دهم فرمانده ی عشق آفرین رخصت دهی جان می دهم هستم گدای سامرا تو جان جانان منی من شاعری درباری ام وقتی تو سلطان منی...محسن کاویانی... ای مسیحای سامرا هادی ... آستان خدا کمال شما هفت پرواز زیر بال شما با شما می شود به قرب رسید ای وصال خدا وصال شما گاه با آدم و گهی با نوح بی زمان است سن و سال شما مثل جبرئیل می شود بالم با همین غوره های های کال شما روزگاری ست در پی دلم آید گر چه نا قابل است مال شما بال ما را به آسمان ببرید تا خداوند لا مکان ببرید هر کسی تو را سلام کند به مقام تو احترام کند کاش در صحن سامرات خدا تا قیامت مرا غلام کند پر و بال کبوترانه ی من در حریم تو میل دام کند هر که بی توست واجب است به خود خواب احرام را حرام کند بر دلم واجب است بعد طواف عرض دین محضر امام کند نیمه ی ماه حج که شد باید شیعه در محضر شما آید ای مسیحای سامرا هادی آفتاب مسیر ما هادی علی بن محمد بن علی نوه ی اول رضا هادی نیست جز دامن کرامت تو پردهٔ خانهٔ خدا هادی ذکر هر چهارشنبه ام این است یا رضا یا جواد یا هادی به ملک هم نمی دهم هرگز گریهٔ زائر تو را هادی یک شبی را کنار ما ماندی سر سجاده جامعه خواندی تو دعا را معرفی کردی مرتضی را معرفی کردی با فراز زیارت سبزت راه ما را معرفی کردی مرتضی و حسین و فاطمه و مجتبی را معرفی کردی نه فقط اهل بیت را بلکه تو خدا را معرفی کردی سامرایت غریب بود اما کربلا را معرفی کردی با تو ما مرتضی شناس شدیم تا قیامت خدا شناس شدیم ریشه های محبت ما تو مزرعه های سبز دنیا تو خواهش سرزمین پائین من اشتیاق بهشت بالا تو گاه ابلیس می شوم بی تو گاه جبریل می شوم با تو من نمی دانم این که من دارم به تو نزدیک می شوم یا تو چه کسی از مسیر گمراهی داده ما را نجات؟... آقا تو تو مرا با ولایتم کردی آمدی و هدایتم کردی دل من در کفت اسیر بود به دخیل تو مستجیر بود گر شود ثروتم سلیمانی باز هم بر درت فقیر بود شکر حق می کنم صدای بلند حضرت هادی ام امیر بود آبرو خرج می کنی بس که کرم سفره ات کثیر بود شب میلاد تو به ذی الحجه مطلع شوکت غدیر بود ریشه ناب اعتقاد علی پسر حضرت جواد علی دوست دارم گدای تو باشم سائل دست های تو باشم مثل بال و پر کبوترها دائماً در هوای تو باشم دوست دارم که از زمان ازل تا ابد خاک پای تو باشم نیمه شب های ماه ذی الحجه زائر سامرای تو باشم یا دعای قنوت من باشی یا قنوت دعای تو باشم ما فقیریم سفره ای وا کن سامرایی حواله ی ما کن با تو این عقل ها بزرگ شدند اعتقادات ما بزرگ شدند پای دل های شیعیان آن قدر گریه کردید تا بزرگ شدند با نگاه تو با محبت تو اِبن سکّیت ها بزرگ شدند خوب شد بچه های هیئت ما پای درس شما بزرگ شدند بچه های قبیله ما با کربلا کربلا بزرگ شدند بی تو دل های ما بهار نداشت مثل یک شاخه ای که بار نداشت علی اکبر لطیفیان... تنها امام سامره تنها چه ميكني؟ ...تنها امام سامره تنها چه ميكني؟ در كاروان سراي گداها چه ميكني؟   دارم براي رنگِ تنت گريه ميكنم پايِ نفس نفس زدنت گريه ميكنم   باور كنيم حرمت تو مستدام بود؟ يا بردن تو بردنِ با احترام بود؟   باور كنيم شأن تو را رَد نكرده است؟ اين بد دهانِ شهر به تو بد نكرده است؟   گرد و غبار، روي تو اي يار ريختند روي سر ِتو از در و ديوار ريختند   مردِ خدا كجا و اينهمه تحقير وايِ من بزم شراب و آيه ي تطهير وايِ من   هرچند بين ره بدنت را كشيد و بُرد دستِ كسي به رويِ زن و بچه ات نخورد   باران نيزه، نيزه نصيب تنت نشد دست كسي مزاحم پيراهنت نشد   اين سينه ات مكان نشست كسي نشد ديگر سر تو دست به دست كسي نشد  علی اکبر لطیفیان... صدای زمزمه ی جامعه کبیره ی توست ...صدای زمزمه ی جامعه کبیره ی توست که چشم ها همه اشک و نگاه خیره ی توست   هر آنکسی که در امواج عشق افتاده برای عرض ادب در پی جزیره ی توست   کلاس درس محبت کلامکم نور است اگر محب علی گشته ایم سیره ی توست   شما که محبط وحیید و معدن رحمت تمام دار و ندارم غم عشیره ی توست   میان صحنه ی محشر شفاعتی بکنید صدای ضجه ، صدای غلام تیره ی توست   کنار ذره ای از ناخن شما باید تمام ناقه ی صالح به سجده در آید   قدم زدی به مسیر مدینه ، سامرا به جاده های کویر مدینه ، سامرا   تمام غربت چشم تو را شهادت داد مناره های منیر مدینه ، سامرا   چه زخم ها که به قلب شما زدند آقا ! ستمگران حقیر مدینه ، سامرا   دوباره روز دوشنبه چه نحس می آمد به سمت شهر فقیر مدینه ، سامرا   برای مادر خود گریه می کنید انگار بنال مرغ اسیر مدینه ، سامرا   برای بانوی پهلو شکسته ی حیدر برای صورت نیلی حضرت مادر   دوباره اشک غزل های منزوی ای وای شراره می چکد از چشم مثنوی ای وای   شکست حرمت گنبدطلای سامرا شکست بغض فضاهای معنوی ای وای   اگر چه منزلتت خدشه بر نمی دارد دچار زخم جسارات می شوی ای وای   شما کجا و زمین گدا نشین مسیر شبیه عمه به ویرانه می روی ای وای   بمیرم از چه پس مرکب سیاهی ها کنار مردم این شهر می دوی ای وای   برای گریه کنانت اگر جسارت نیست ، بگو که زخم روی ناخن شما از چیست ؟؟!   به دور مرقدت امشب ملایکه دارند ؛ بررای غربت چشمانت اشک می بارند   چقدر بی خرد است آن عدو نمی داند درندگان به کف پات سجده می آرند   به سوی بزم شرابت کشند اما شام امان ز مردم پستی که بین بازارند   برای دیدن سرها هجوم آوردند جماعتی همه رفتند سنگ بردارند   به سمت بزم شراب این صدای گریه ی کیست ؟ صدای شیهه ی شلاق های دربارند   صدای گریه ی زهرا ، قرائت قرآن صدا صدای تلاقی خیزران ، دندان   مجتبی کرمی ... بگذار کمی عرض ارادت بنویسم ...بگذار کمی عرض ارادت بنویسم دور از تو و با نیت قربت بنویسم    سجاده ی شب پهن شده، حی علی شعر بگذار برایت دو سه رکعت بنویسم   بگذار که ده مرتبه در ظلمت این شهر یا هادی و یا هادیِ امت بنویسم   شاید که چنان رود سر راه بیایم بر صفحه ی صحرای جنون خط بنویسم   مقصود من از "یا من ارجوه رجب ها" غیر از تو، که را وقت عبادت بنویسم؟   با ذره ای از مهر تو، ای چشمه ی خورشید از نور تو، تا روز قیامت بنویسم   با این همه آلودگی، ای آیه تطهیر از سوره ی انفاق و کرامت بنویسم   برداشته باد از رخ تو پرده و من نیز بی پرده برای تو روایت بنویسم   شیر آمده از پرده برون با نفس تو تا من هم از این رتبه ی خلقت بنویسم   تو ضامن شیر و پدرت ضامن آهوست حق دل من نیست که حسرت بنویسم   من شاعر چشم تو ام، المنّة لِلّه پس می شود از روی بصیرت بنویسم   هر لحظه چنان لاله بر افروختم از داغ، هر آینه از درد به حیرت بنویسم   از غفلت ما بوده که شاهین شده کرکس پس با قلم شرم ز غفلت بنویسم   از سنگ زدن بر دل آیینه بگویم از سوختن پرده ی حرمت بنویسم   دست و قلمم نه، دهنم بشکند امروز چیزی اگر از حد جسارت بنویسم                                                            من آمده ام نقطه سر خط بنویسم از جامعه، از شرح زیارت بنویسم   ای مهبط وحی، ای نفست معدن رحمت بگذار که از چشمه ی حکمت بنویسم   وقتی که تویی راه رسیدن به خداوند این قافیه را نیز هدایت بنویسم   آه ای دهمین ذکر مجیبّ الدعواتم مضطرم و بگذار که حاجت بنویسم   حالا که نوشتند: و کنتم شفعایی بگذار ز اسباب شفاعت بنویسم   از خون گلویی که به قنداقه نشسته از دست قلم گشته ی غیرت بنویسم    من آمده ام نقطه سر خط بنویسم از مردم نا مرد شکایت بنویسم   از زهر جگر سوز نوشتم که بسوزم از تشنگی ات وقت شهادت بنویسم   از رفتن باپای پیاده پی مرکب از ماندن درهرم حرارت بنویسم   شب... بزم شراب...آیه تطهیر...تعارف باید چقدر ذکر مصیبت بنویسم   من آمده ام نقطه سرخط بنویسم برمنتقمش نامه دعوت بنویسم   محسن عرب خالقی... دریا میان چشم تـَرَش جا گرفـته است ...چون یا کریمِ خسته و بی بال و پر شده در حجره ای که بسته درش محتضر شده   برگـشته رنگ و روش تنش تیر می کشد وقتی كه زهر بر بدنش كارگر شده   بـا چشم تـار تا به زمین خورد لب فشرد این ضـعف چـیره بر بـدنش دردسـر شده   یك دست زد به پهلو یك دست روی خاك یـعنی كه ارث مادری اش بیـشـتر شده   دارد به روی مادر خود فكر می كند خورشید عشق هر نفسش شـعله ور شده   دریا میان چشم تـَرَش جا گرفـته است آری دوباره روضه ی زهرا گرفته است   حبیب نیازی ... واژه ها كاش كه از سوی تو الهام شوند ...مثل امواج خروشان كه به ساحل برسند وقت آن است كه عشاق به منزل برسند   هادی راه تو هستی و یقیناً بی تو ناگزیرند از آغاز به مشكل برسند   رهروان از تو و از جامعه تا بی خبرند كی به درك قلم و قاف و مزمل برسند   واجب دین خدا بودی و تركت كردند در شتابند به انجام نوافل برسند   در جهان حاكم جبار فراوان دیدیم كه بعید است به پای متوكل برسند   سامرای تو مدینه ست مبادا یك روز صحن های تو به ویرانی كامل برسند   با هم از غربت و داغ تو سخن می گویند شاعرانی كه به درك متقابل برسند   واژه ها كاش كه از سوی تو الهام شوند تا به این شاعر آشفته ی بیدل برسند   احمد علوی... باید برای غربت تو بی امان گریست ...بالاتری ز مدح و ثنا أیها النقی ابن الرضای دوم ما أیها النقی   با حبّ تو عبادت ما عین بندگی ست هادی آل فاطمه یا أیها النقی   دارم ولی شناسی خود را ز نور تو مولای من ولی خدا أیها النقی   با آن نقاوت نقوی یک نگاه کن پاکیزه کن وجود مرا أیها النقی   با صد امید همچو گدایان سامرا پر می کشیم سوی شما أیها النقی   بخشنده تر ز حاتم طائی تویی تویی مسکین ترم ز هرچه گدا أیها النقی   من هرچه خواستم تو عنایت نموده ای یک حاجتم نگشته روا أیها النقی   گردد جوانی ام همه ترویج مکتبت جانم شود فدای تو یا أیها النقی   باید برای غربت تو بی امان گریست با ناله هاي حضرت صاحب زمان گریست   شرمنده از قدوم تو چشمان جاده بود دشمن سواره آمد و پایت پیاده بود   آن ناخن شکسته و آن کاروان سرا توهین به ساحت تو برایش چه ساده بود   بارانی ست از غم تو چشم سامرا با دیدن تو اشک ملک بی اراده بود   وقتی که آسمان ز غمت سینه چاک شد دیدی که عرش سر روی زانو نهاده بود   زهر ستم چه با جگر پاره پاره کرد دیگر نفس ... نفس ... به شماره فتاده بود   شکر خدا که دشمن تو خیزران نداشت هر چند دل ، شکسته از آن بزم باده بود   آقا بیا و با دل غرق به خون بخوان از آن سه ساله که پدر از دست داده بود   جانش رسید بر لبش از ضربه های چوب وقتی کنار طشت طلا ایستاده بود   آرام قلب خسته اش از دست رفته بود چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود   یوسف رحیمی... ما را ببخش اگر دلتان را شکسته اند ...آقا سلام  بغض غریبی گرفته ام انگار غربتت کمرم را شکسته است اصلاً چهار پاره شدم من برایتان من؛ زائری که دل به ضریح تو بسته است   در گیرو دار هجمه ی این نانجیب ها دل بسته ام فقط به دعای کبیره ات اصلاً عجیب نیست که هی نعره می زنند این ها کمر به قتل شما و عشیره ات ...   این ها که قلب جامعه ات را شکسته اند غرقند در «ضلال مبینی» که دوزخ است آسوده در توهمشان راه  می روند بر روی خاک های زمینی که دوزخ است   ما را ببخش اگر دلتان را شکسته اند آماده ایم پای شما سر بیاوریم ما مردمان غافل این قصه ایم ؛ پس فرصت بده که از دلتان در بیاوریم   ما زائران حلقه به گوش توایم که از دوری ات به هر در و دیوار می زنیم دل ها همیشه راهی دیدار سامراست تا زنده ایم دست به این کار می زنیم   ازبس که جای خالی ات احساس می شود چشمان شیعیان شده کورِ هدایتت آقا برای ما کمی آب آوری بکن ما تشنه ایم ؛ تشنه ی نورِ هدایتت   در « إهدناالصراط » شما راه می روند آن ها که سامرای تو را گریه می کنند همراه ما ، زمین و بیابان و آسمان سرداب با صفای تو را گریه می کنند   دارد هوای شعر پر از گریه می شود اینجا کسی دلش به هوای تو تنگ نیست دشمن که بی حیاست ولی در مرام ما « بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست »   سجاد سعیدنژاد ... من گدایم گدایت ای آقا ...از همان ابتدایت ای آقا شده ام آشنایت ای آقا   من فقیر و یتیم و مسکینم من گدایم گدایت ای آقا   با ظهور هلال ماه رجب می شوم مبتلایت ای آقا   می شود پهن بین هر خانه سفره های غذایت ای آقا   دست و دل بازیت چه بسیار است کرده غوغا عطایت ای آقا   پدر و مادرم به قربانت همه چیزم فدایت ای آقا   تا زمانی که من نفَس دارم می نویسم برایت ای آقا   می نویسم که خیلی آقایی می نویسم که یابن الزهرایی   تویی «آقا» و ما همه «بنده» ظرف ما از وجودت آکنده   مهبط الوحی و معدن العلمی علم در پیش تو سرافکنده   نه که یک مرتبه ... هزاران بار داده ای تو خبر ز آینده   هادی راه ما احادیثت نظراتت همیشه سازنده   کوری چشم دشمنان حسود تویی آن آفتاب تابنده ...   ... که همیشه هدایتت باقی است پرتو نور توست پاینده   کافی است تا کمی اشاره کنی شیر در پرده می شود زنده   تویی آن کس که می زند زانو پیش پای تو شیر درّنده   چه کسی گفته که تو بی یاری؟! لشکری از فرشتگان داری   با وجود تو کیمیا دارم خوش به حالم که من تو را دارم   حال و روز مرا ببین آقا  شوق دیدار سامرا دارم   دل من لک زده برای حرم تا بیایم حرم، دعا دارم   مطمئنّم که می رسم پابوس چون که یار گره گشا دارم   نوکری روسیاه و بد داری دلبری خوب و باوفا دارم   با دعای تو بچه هیأتی ام بین هیأت«بروـ بیا» دارم   می زنم لطمه بر سر و صورت در عزای تو من عزادارم   بعد از آنی که زهر نوشیدی به خودت بین حجره پیچیدی   باز هم رنج بی حساب ای وای باز هم روضه و عذاب ای وای   بی حیاهای مست و لایَعقل کارشان کار ناصواب ای وای    بی اجازه هجوم آوردند به در بیت آفتاب ای وای   نیمه ی شب شبیه اجدادت می دویدی چه با شتاب ای وای   پشت مرکب کشان کشان رفتی وَ شدی نقش بر تراب ای وای   وارث حیدری و جا مانده روی دستت رد طناب ای وای   چیده شد در مقابل چشمت جام های پر از شراب ای وای   با تماشای بزم باده و جام زنده شد خاطرات مجلس شام   روضه می خواند و بر دهان می زد آتش روضه را به جان می زد   با همان سوز سینه و اشکش تیشه بر ریشه ی خزان می زد   روضه ها روضه های سختی شد چه گریزی در آن میان می زد! ...   ... خنده های یزید بی احساس طعنه هایی به جدّمان می زد   جلوی چشم دخترش، نامرد ...   ... به لبش چوب خیزران می زد   ناله می زد تو را خدا بس کن ولی عمداً چه بی امان می زد   می دوید او به سمت بابایش به روی خود دوان دوان می زد   به عموجان خود توسل کرد حرف هایی به پهلوان می زد   ناگهان مثل فاطمه افتاد عاقبت از غم پدر جان داد   محمد فردوسی... رحمت محض در نگاه او ...رحمت محض در نگاه او بر زبانش فقط بیان خدا راه گم کرده ایم و می جوییم از رد پای او نشان خدا دست هایش کریم تر از پیش روزی کیسه ی فقیرم شد من اسیرش شدم نمی دانم یا که او بود که اسیرم شد آخرین نقطه ی کمال است و صاحب جامع زیارات است اینکه افتاده روی خاک اینجا اصل قبله ست ، باب حاجات است این که در پلک روی هم زدنی می رود تا به عالم بالا که بیارد دلیل بر حرفش طایر جنتی به زیر عبا اینکه تنهاست گوشه ی زندان آیه ی نور و مرد توحید است دل او در مدینه جا مانده بیست سالی اگر چه تبعید است روی پاهاش جای زنجیر و اشک با دیده هاش مانوس است و تپش های قلب او مثل سوسوی شعله های فانوس است پا برهنه امام ما را بر خار صحرا دوان دوان بردند دل زهرا شکسته شد در عرش خبرش را تا به آسمان بردند بال و پرهای او پر از زخم و باز ذکر خدا به لب دارد روزها روزه است این آقا و مناجات نیمه شب دارد پدر افتاده و پسر اینجا سینه چاک آمده به بالینش سر بابا به دامنش بنهد بوسد این کام زهر آگینش کربلا بر زمین پسر افتاد پدر آمد کنار نعش پسر ! خون لخته کشید از لب آن لاله ی قطعه قطعه و پرپر سر او را گذاشت بر دامن دلش آرام تر نشد بابا سر اکبر به سینه چسباند و گفت بعد از تو اُف بر این دنیا   رضا رسول زاده ... روضه ات تا کجا کشانده مرا ...هرکه یک جور قسمتی دارد سامرای تو غربتی دارد   خوش به حال کسی که نوکر توست واقعا چه سعادتی دارد   راستی شهر سامرای شما چندتا بچه هیئتی دارد؟   یا که دور و برحریم شما مردمان ولایتی دارد؟   دل من دورصحن و ایوانت باز میل زیارتی دارد   اعتقاد من است با آن حال حرم تو چه هیبتی دارد   با وجودی که خاکی است اما این زیارت چه لذتی دارد   دشمن تو اگر که می دانست با توبودن چه عزتی دارد...   ...تا ابد مبتلای تو می شد خادم سامرای تو می شد   مرد آن است باورت کرده خویش را بنده ی درت کرده   دستهای خدا ملائک را  روی گنبد کبوترت کرده   پرچمت تا همیشه پا برجاست بادعایی که مادرت کرده   جلوه ای از رخت شده خورشید حق تو راذره پرورت کرده   دست حق معجزات عیسی را رزق و روزی نوکرت کرده   به زمین خورده است و پانشده هرکه توهین به محضرت کرده   بشکند دستهای آنکس که چون گل یاس پرپرت کرده   من بمیرم که بین بزم شراب خون به قلب مطهرت کرده   روضه ات تا کجا کشانده مرا پای تشت طلا کشانده مرا   دور تشت طلا چه غوغا بود داخل تشت رأس آقا بود   دختری در کنار عمه خود دیدگانش شبیه دریابود   چشمهای کبوترانه او خیره درچشمهای بابا بود   چقدرصورت کبودی داشت جرمش این بود شکل زهرا بود   بسکه بین مسیر افتاده بدنش پر زخار صحرا بود   بوی یاس مدینه می آمد مادرش هم یقین در آنجا بود   گرچه بستند دست زینب را پرچم او هنوز بالا بود   خیزران هم دلش به درد آمد روی لبها که واحسینا بود   قاری نیزه ها که قرآن خواند چشمها غرق در تماشا بود   تا به لبهاش خیزران می خورد رعد و برقی در آسمان می خورد   مهدی نظری... کاش می شد تو را رها نکنیم ...کاش می شد تو را رها نکنیم بیش از این حق تو جفا نکنیم   و در این هجمه ی اهانتها از سر خویش زود وا نکنیم   بیش از این با سکوت و بی عاری پشت ابلیس اقتدا نکنیم   عین ظلم است شاعرت باشیم دِین مان را به تو ادا نکنیم   بی تفاوت اگر که ما کاری از برای غم شما نکنیم....   بهتر این است پیشتان آقا بیش از این دیگر ادعا نکنیم   بهتر این است صحبت از شوق... یاری شاه کربلا نکنیم   حیفم آمد شب شهادتتان یادی از شهر سامرا نکنیم   آمدم دل شکسته و مغموم السلام علیک یا مظلوم   لاله ها از غم تو افسردند یاسها پا به پات پژمردند   و تو را ای امام خوبیها سر برهنه ز کوچه ها بردند   پیش بغض نگاهتان آقا بی حیاها شراب می خوردند   دل پر خون خاطراتت را به حوالی کوفه می بردند   به همانجا که اهل بیتت را بسته بر یک طناب آورند   و به یک خیزران پر از کینه دلشان را چه سخت آزردند   گر که عمه نبود... میدانم کودکان از شکنجه می مردند   گفتی آخر تو با غمی جانکاه السلام علیک ثارالله   هاشم طوسی... عمری ست پا به پای شما گریه می کند ...عمری ست پا به پای شما گریه می کند همراهِ های هایِ شما گریه می کند   یک آسمان ستاره ی گم کرده راه... آه دنبال ردِّ پای شما گریه می کند   قربانِ پنج گوشه ضریحت که کربلا با یاد سامرای شما گریه می کند   هم کاظمین و مشهد و هم قم، پر از غم اند "معصومه" در هوای شما گریه می کند   گویی شکسته قامت ماه از غریبی ات خورشید در عزای شما گریه می کند   "سرداب" از اشک پر شد و مانند چشمه ها همراه چشم های شما گریه می کند   بخشوده ای... اگر چه نبخشوده خویش را دشمن که با دعای شما گریه می کند   عارفه دهقانی  ... دسته دسته فرشته ها هر شب، برتو عرض سلام می کردند ...دسته دسته فرشته ها هر شب برتو عرض سلام می کردند و بزرگان آسمانی ها پیش تو احترام می کردند آسمانها همیشه دلگرم اند بسکه خورشید مهربان دارید ذره ای هم به ما بتابانید از نگاهی که بی کران دارید باید از فاطمه اجازه گرفت تا که نام تو را ترنم کرد باید آری برای ذکر شما یا وضو داشت یا تیمم کرد لوحی از یک زیارت جامع بهترین هدیه شما بر ماست لوح سبزی که امتداد آن در میان صحیفه ی زهراستلحظه لحظه حیاتتان اینجا جان تازه به آسمان می داد سیره های زلال و پاک شما عکستان را به ما نشان می داد رزق های تمام این عالم گرچه در دست آسمانت بود گرچه هر روز آفرینش هم احتیاجش به لقمه نانت بودلیک هر روز ای تواضع محض در پی رزق کار می کردی و همیشه به نام بسم الله سفره ات را بهار می کردی می نویسد زمین کلامت را می سراید زمان برای ما دوست داریم بشنویم از تو چند آیه بخوان برای ما چشمهایت چقدر خون گرمند که گدا را به خانه می خوانند دستهایت چقدر پر مهرند که کسی را ز در نمی رانند آه دنیا چه کرده ای با خود با خودت با امام خوبیها مهر دیدی و در عوض کردی دشمنی با تمام خوبیها با بهشتی که توی چشمانش حرمین پر استجابت داشت با همان جانشین بر حقی که بر زمین و زمان نیابت داشت تو چه کردی که آسمان لرزید از غم و غصه های خورشیدش از جگرهای پاره پاره ی او از شب و روزهای تبعیدش این علیِ چهارمی بوده که به خانه نشینی اش بردی و شبانه دو دست او بستی به شب دل غمینی اش بردی باز شب شدو باز مردی را سر برهنه به کوچه ها بردند خاطرات شکسته ی او را به مدینه، به کربلا بردند کینه هاشان شکفت وقتی که ضربه از آفتاب می خوردند بی حیاها به ناسزا آن شب پیش چشمش شراب می خوردند در همانجا که بزم شور و شراب داغ های تو را شرر می زد بغض سنگین اشک چشمانت به حوالی کوفه پر می زد به همانجا که دست زنها را به سر شانه هایشان بستند و به دستان دختر حیدر همگی را به ریسمان بستند کاش آن لحظه آسمان ها را روی کوفه خراب می کرند چون اسیران اهل بیتی را خارج از دین خطاب می کردند   شام مثل فضای کوفه نبود که علی را حساب می کردند  با سری که به چوب می بستند خواهری را عذاب می کردند   وای آن لحظه بر شما چه گذشت؟ که کنیز انتخاب می کردند   رحمان نوازنی... آن روز از کبوتر زخمی پری نبود ...آن روز از کبوتر زخمی پری نبود خورشید فاطمه که به این لاغری نبود!   شد مثل مادرش به خدا راه رفتنش فرقی که داشت این که جوان بستری نبود   آیا دلیل غصّه ی او زهر بوده؟ نه از آن شراب، دردسر بدتری نبود   یک بی حیا و ظرف شراب و امام بود اما به لعل لب، لب چوب تری نبود   یک شهر دشمن از همه جانب ولی دگر چشم طمع که در پی انگشتری نبود   آنجا کشنده بود که در پیش دختران می زد یزید چوب،… وَ آب آوری نبود   ای کاش در مقابل چشمان خواهری رأس بریده داخل طشت زری نبود   فریاد می کشید صدای گرفته ای: بابا محاسن تو که خاکستری نبود!   وای از غروب شام غریبان که ناقه بود امّا میان جمع، علی اکبری نبود   علی زمانیان... بیا و شیعه را دریاب، آقا ...  به یمن تو گدای اهل بیتم گدای هل اتای اهل بیتم   به لطف آستان مستجابت مسلمان دعای اهل بیتم   به نام تو پس از عمری غریبی غلام آشنای اهل بیتم   زیارت جامعه خواندی و حالا سگ کهف الورای اهل بیتم   به احسان هدایت کردن توست اگر تحت لوای اهل بیتم   اگر چه کربلایی هستم اما گدای سامرای اهل بیتم   ولی کبریا جانم فدایت امام سامرا جانم فدایت   منم از مبتلایت مبتلاتر منم از آشنایت آشناتر   اگر لطف کریمان به نداری است منم از بینواها بینواتر   تو حالا که هزاران فیض داری دل من از گدایانت گداتر   تو راه باز توحیدی،هر آنکه به تو نزدیک تر پس با خدا تر   برایت دشمنت هم نذر می کرد تو هستی از همه مشگل گشا تر   علی هستی و جدت هم علی بود تویی با این حساب ابن الرضاتر   تو هم مثل پدر زهرا نژادی عزیز خانه ی باب المرادی   تو در یکتائی ات یکتا شناسی تو در آقایی ات آقا شناسی   لباس بندگی بر تن گرفتی تو الحق بنده مولا شناسی   تو هنگام کریمی از گداها نمی پرسی غریبی یا شناسی؟   تو در سیر نزولت هم صعود است تو در روی زمین بالا شناسی   امام غائبت را مدح کردی تو در امروز هم فردا شناسی   زیارت جامعه در اصل این است زیارت نامه ی زهرا شناسی   زیارت جامعه یعنی ولایت زیارت جامعه یعنی هدایت   دلت سرمنشاء خلق عظیم است تجلی گاه رحمان و رحیم است   اقامت کن میان دل که عمری دلم در کوی دلدارش مقیم است   هدایت کن مرا باگوشه چشمی صراط تو صراط مستقیم است   اسیر گریه ام، ری زاده هستم که از عشاق تو عبدالعظیم است   بهشت شیعه باشد سامرایت حریمت عرش جنات النعیم است   بیا و شیعه را دریاب، آقا قرار ما دم سرداب، آقا   احسان محسنی فر   ... تب دارترین تب زده ی بستر دردم ...تب دارترین تب زده ی بستر دردم پر سوز ترین زمزمه ی حنجر دردم   رنگ رخ من بر همگان فاش نموده در باغ نبی جلوه ی نیلوفر دردم   فریاد عطش زد دهن سوخته ام تا تر شد لب خشکیده اش از ساغر دردم   جای عرق از چهره ی من زهر چکیده پیغامبر خسته دل باور دردم   بر زیر گلوی جگرم دشنه کشیدند من کشته ی تیغ شرر لشگر دردم   آتش فکند بر قد وبالای سپیدار یک ذره ی ناچیز ز خاکستر دردم   خون گریه کند اخترو مهتاب برایم افلاک شده مستمع منبر دردم   وحید قاسمی... آقای سامرا که سلامم به محضرش ...آقای سامرا که سلامم به محضرش آتش زبانه می چکد از دیده ی ترش   یک عدّه نانجیب که توهین نموده اند بر ساحت مقدّس و نام مطهّرش...   ...آزار داده اند دل اهل بیت را طوری که آه می چکد از قلب مادرش   در گوشه ای نشسته فقط گریه می کند  یعنی که نیست جز غم و اندوه، یاورش   از معجزات زهر بُوَد این که دم به دم خونابه می چکد ز نفس های آخرش   پای پیاده ... نیمه ی شب ... کوچه ... آه آه با این حساب خورده زمین جسم لاغرش   او را اگر چه نیمه شب از خانه برده اند امّا دگر خمیده نشد قدّ همسرش   تا این که دید در وسط بزم عیش و نوش جام شراب چیده شده در برابرش   در ذهن خویش خاطره ای را عبور داد افتاد یاد لعل لب جدّ اطهرش   بزم شراب ... تشت طلا ... چوب خیزران می زد یزید بر لب او پیش دخترش   نزدیک بود تا که کنیز کسی شود رنگش پرید و زد گره ای زیر معجرش   محمدفردوسی... عادت دست شما احسان است ...من از احوال حریمت آقا... شدت فاجعه را می خوانم... با دل خسته مفاتیح به دست... خط به خط جامعه را می خوانم...   عادت دست شما احسان است... من به دنبال کرم آمده ام... از گدایان قدیمی توٱم... بازهم سمت حرم آمده ام...   اینقدر آه نکش می سوزم... از دلم زمزمه بر می خیزد... تا که بر روی زمین می افتی... ناله ی فاطمه بر می خیزد...   چشم خونین تو امشب آقا... راوی واقعه ی عاشوراست... یاد غم های حسین افتادی... سامراء شعبه ای از کرببلاست...   تشنه بودی و پریشان احوال وسط بزم شراب افتادی در همان حین که گریان بودی یاد احوال رباب افتادی   زیر لب نوحه کنان می گفتی جای هر تکه کلامی...ای وای زینب و مجلس رقص و شادی عمه و چشم حرامی ای وای   آن که بر ساحت قدسی شما غرق در کینه اهانت کرده چند روزی است به دلدار حسین به ابالفضل جسارت کرده   برسد کاش ببینیم همه حال او عبرت بین المللی ست شک ندارم...به خدا می دانم پاسخش با خود عباس علی ست   ما کجا...درک ابالفضل کجا؟!! عقل کو تا که تورا فهم کند وای از آن دم که غضبناک شوی باید اینبار خدا رحم کند اسماعیل شبرنگ... من که شد گوشۀ تبعید ، عبادت ، کارم ...من که شد گوشۀ تبعید ، عبادت ، کارم سالها دشمن من داد ز غم آزارم دوستان شیفتۀ خلق خوش و رفتارم دشمنان نیز خجالت زده از کردارم نیست جز یاریِ قرآن و تلاوت یارم ظلم و جور خلفا بود که خونبارم کرد متوکل ز همه بیشتر آزارم کرد هیبت حیدری ام تیر به اعدا می زد معجزاتم همه شمشیر به اعدا می زد ذکر من بود که زنجیر به اعدا می زد من ستم دیدم و تقدیر به اعدا می زد گاه یک شیر ز تصویر به اعدا می زدپ روز و شب در غم و اندیشۀ مردم بودم بیشتر همنفس اهل ری و قم بودم خصم پنداشت که من بی کس و تنها هستم غافل از اینکه خدا را یَد و بَیضا هستم خواست تهمت بزند دید مبرّا هستم خواست تحقیر کند دید که والا هستم جرمم این بود که من زادۀ زهرا هستم آنکه در گوشۀ تبعید گرفتارم کرد تا توانست به تهدید گرفتارم کرد دشمنان بر سر من بسکه بلا آوردند دل پر صبر و قرارم به صدا آوردند گاه در بزم شرابی ز جفا آوردند گاه در مجلس اغیار مرا آوردند بارها در نظرم کرب و بلا آوردند کاروانِ اُسرا در نظرم می آمد مجلس شام بلا در نظرم می آمد یاد آن بزم شرابی که میان اُسرا عمه ام بود و همه قافلۀ کرب و بلا بسته در سلسله ای سلسلۀ آل عبا وسط طشتِ طلا بود سر خون خدا بزم مشروب کجا و حرم آل کسا جمع کفار کجا جمع عزیزان حسین تهمت زشت کنیزی به یتیمان حسین شعلۀ فتنه کفار بر افروخته بود صورت ماه یتیمانِ حرم سوخته بود چشم حضّار به ناموس خدا دوخته بود غصّه جدّ غریبم به دل اندوخته بود زینب از مادر خود فاطمه آموخته بود عمۀ مقتدرم خطبۀ غرّا می خواند و سر خون خدا سورۀ طه می خواند خیزران بود که روی لب و دندان می زد بر لب ماه نه بر ناطق قرآن می زد بانویی بر سر خود لطمه فراوان می زد این رباب است که بوسه به سر از جان می زد باز هم حرمله ای طعنه به مهمان می زد داغ شش ماهه فراموش نمی گردد آه نالۀ فاطمه خاموش نمی گردد آهمحمود ژولیده... می‌ خواهم امشب بگویم، شعری برای نگاهت ...می‌ خواهم امشب بگویم، شعری برای نگاهت یك سوره رحمت بخوانم، از مصحف روی ماهت می ‌خواهم امشب بگردم، دور كرامات چشمت احرام عرفان ببندم، با زائران نگاهت می ‌خواهم امشب خدا را، در عرش چشمت ببینم ای كهكشان هدایت ! در پرتو مهر و ماهت پشت دلم را شکسته ، تشریف داغ غیورت چشم یتیمم نشسته ، در كوچه ی غم به راهت ای عصمت سبز و روشن ! تزویر شب پرپرت كرد آیینه‌ها را سرودی، این است تنها گناهت لرزید اركان هستی ، وقت نزول غم تو ترسم بگیرد جهان را ، یك روز طوفان آهت ای هادی نسل آدم ، ای وارث اسم اعظم ! منظور هستی تو هستی ، آیات قرآن گواهت «هل من...» بگو تا به عشقت ، لبیك غیرت بگویم مولای من ! كو حسینت ؟ كو كربلا و سپاهت ؟ من عاشقی بی ‌پناهم ، شبگرد گم كرده راهم مِهر دَهُم، هادی عشق ! كو آفتاب پناهت ؟ با لهجه ی شرقی غم، امشب تو را گریه كردم مولای من ! این « غزل ـ غم » تقدیم داغ نگاهترضا اسماعیلی... وجـود اطهر او در هجوم غـم ها بـود ...کسی کـه بندۀ خاص خدای یکتا بود وجـود اطهر او در هجوم غـم ها بـود هماره ذکر خداوند بـر لبش گل کـرد همیشه گلشن محـراب از او مصفا بـود ز دشمنان که بر او عرصه تنگ میکردند ولی اعظم حق را چـه بیم و پروا بـود قدم به برکه شیران اگرچه او بگذاشت وحوش را سر بوسه به خاک آن پا بـود اگرچو جّد غریبش علی به خانه نشست بـه یاد غُربت درد آشنای بابا بـود اگرچه ریخت شبانه به خانه اش دشمن نداشت بیم ز خصم و به یاد زهرا بـود ز زهر دشمن ظالم، ز پا فتاد کسی که پاره های دل او پُر از خدایا بـود دریغ ودردکه گلچین زکینه پرپرکرد گلی که زینت گلزار سبز طاها بود امام عسکری از ماتمش سیه پوشید غبار غم ز سرا پای او هویدا بود شبی که شمع وجودش خموش شد ،دیدند فضای سامره تاریک و غرق غوغا بـود زخاک سامره اش نور بر فلک تابد که او تجّلی آئینه های تقوا بـود ز ماتمش نه همین سینۀ «وفائی» سوخت که داغ او به دل لاله های صحرا بود سید هاشم وفایی... 

لحظه لحظه خیر او حتماً به مردم می رسد ...سیرتش نه در حقیقت صورت دنیایی اش 
ماه را شرمندهء خود می کند زیبایی اش 

می چکد نهج البلاغه از لب پایینی اش
 می چکد آیات قرآن از لب بالایی اش 

لحظه لحظه خیر او حتماً به مردم می رسد 
آن کسی که«جامعه»بوده دم لالایی اش 

«جامعه»«عجِّل فرج» به به چه تلفیقی شده ست 
نسبت فرزندی اش با نسبت بابایی اش

 سیزده دیگر برای هیچ کاری نحس نیست
 یازده در ذکر بالا می رود کارایی اش 

نوکر اربابم و یک بخش از آقایی ام 
ریشه دارد بی برو برگرد در آقایی اش 

طعم توحید و امامت را به هم آمیخته 
نیمه ی مکّی او با نیم سامرّایی اش 

هرقَدَر که خسته باشی بعد از آن دیوارها 
روبراهت می کند یک استکان از چایی اش 

ازحرم برگشته می داند که وقت بازگشت 
چایی دوم دوچندان می شود گیرایی اش

 چونکه تنها می روی هرگز به  سامرّا نرو
 چون خجالت می کشد تنهایی از تنهایی اشمهدی رحیمی... میروم روضه خوان شوم حالا، با اجــــازه غریب ســـــامرا ...دهمین نــــور آسمان خدا نظمِ منظومِ کهکشان خدا دوستدار تو دوستدار خداست مشـــــــتری یاب آستان خدا لحن تو مثل لحن قرآن است ای قدیمی تــــرین لسان خدا تـــو خدایی خدا نکرده مگر... "جامعه"چیست جز بیان خدا؟ بی تو بودن مسیر گمراهی است دهمــــــین اصــل امتحان خــــدا دوستت دارم ای امــام غریب عاشقم...عاشقت...به جان خدا سامــرا رفته را بهشت نبر به هزار و یکی بهانه خدا! تا بماند به زیر دندانش تـا ابد طعم آسـتان خدا میروم روضه خوان شوم حالا با اجــــازه غریب ســـــامرا ! زهر خوردی،پرت نخورد دگر ضربه ای بر سرت نخورد دگر حرمتت را شکسته اند ولی لگدی خواهرت نخورد دگر خوب شد کوفه دور بود از تو... سنگ بــر پیکرت نخورد دگر حجم گـــودال پر نبود از تیر نیزه دور و برت نخورد دگر دخترت آمـــد و تو را بوسید کعب نی دخترت نخورد دگر بگذریم از گریز های دگر... تیــر، آب آورت نخورد دگر ** پیش از ابراز ما عطا کردی سائلی بـــر درت نخورد دگر محمد کاظمی نیا... در دل نگذار این همه داغ علنی را ...در دل نگذار این همه داغ علنی را پنهان نکن از ما، غم دور از وطنی را این داغ مرا کشت ، چه باید بنویسم خورشیدِ شب مکه و ماه مدنی را از بغض لبالب شدم از هتک حریمت صبرتو به هم ریخته دنیای دنی را ای ماه دهم ، پیش تو آورده ام امشب در هاله ای از بهت دلی سوختنی را آن ها که جگر سوخته ی سامره هستند باید بشناسند گدایان غنی را آنقدر دل سوخته ی پشت حصارت خون کرد دل عبدالعظیم حسنی را آنقدر که آتش شدو ری سوخت برایت آنقدر که خون کرد عقیق یمنی را دشمن به خیال غلط خویش کشیده است دور و بر خورشید ، شبی اهرمنی را اما خبرش نیست خدا داده به دستت مانند علی بازوی لشکر شکنی را ای عطر دلارای نماز شبت از دور  ! تا سامره آورده اویس قرنی را واکن لب نورانی خود را و بیاموز با جامعه در جامعه شیرین سخنی را*    بگذار سهیم غم پنهان تو باشیم نگذار به دل این همه داغ علنی را  عباس شاه زیدی ... عالم فدای بغض دل بی صدای تو ...در بارگاه قدس اگر بار میدهند تنها به احترام رخ یار میدهند.. چون در ازاش خون دل و دار میدهند این بار را به میثم و عمار میدهند.. ماییم و بیقراری و حال و هوای تو.. باید به صفحه ارنی طرح لن کشید از زیر کام واژه برایت سخن کشید آوازه ی صفات تو را تا قرن کشید باریست بار عشق که باید به تن کشید شاید به جان دهیم کمی از بهای تو.. پیداست در معانی اسمت مقام ها در کوره ی محبت تو پخته خام ها مشغول طوف گرد تو بیت الحرام ها در حکم واجب است به تو احترام ها این حرفها کمیست ز مدح و ثنای تو.. تاروز حشر دست به دامان تو خلیل شاگرد درس معرفتت صد چو جبرئیل مدح تو را نوشته"محدث" ازین قبیل آب وضوی نافله ات آب سلسبیل.. در "منتهی" نوشته نشد منتهای تو.. ای پوزه مال درگه لطفت درندگان.. افتاده پیش پای تو بر خاک آسمان در ماجرای مجلس ابلیس و دست و نان.. دادی به طرح شیر روی پرده جسم و جان.. عالم به حیرت است ازین ماجرای تو.. دریا اگر به قلّت جو لطف میکند عادت به جود دارد و او لطف میکند مثل شراب که به سبو لطف میکند دست شفای تو به عدو لطف میکند.. نذری نموده مادر او هم برای تو.. در پیش عشق بحث نژاد و عشیره نیست بی جلوه ی تو روز کم از شام تیره نیست کور آن دو چشم که به مقام تو خیره نیست این جامعه بدون حضورت کبیره نیست.. آموختیم معرفت از حرفهای تو.. گرچه گرفت شهر قراری که داشتی.. رنگ خزان ندید بهاری که داشتی چون جود بود عادت و کاری که داشتی معروف شد گدای دیاری که داشتی.. در سرّ من رای تو هستم گدای تو پای از گلیم چون که فراتر گذاشتم با التماس قافیه را تر گذاشتم پایین نام قدس تو ساغر گذاشتم دارم امید پر شدنش گر گذاشتم می میچکد ز نون تو و قاف و یای تو ساکت شدیم دم ز تو خفاش ها زدند رجاله ها به نام تو سنگ جفا زدند نام تو را به طعن و تمسخر صدا زدند.. خاک عزا به فرق سر ما سوا زدند.. مارا ببخش چون که نماندیم پای تو.. دارم نگاه میکنم این اتفاق را.. آشفتگی حق و هجوم نفاق را این گنبد نداشته ی بی چراغ را این صحن خالی تو و این درد و داغ را عالم فدای بغض دل بی صدای تو.. تبعید سهم خوبترین مرد عالم است بازین چه شورش است که در عرش ماتم است میپیچد از عطش به خودش قامتش خم است اوضاع جسم بی رمقش سخت درهم است افتاد از شراره ی این زهر نای تو.. وقتی به جان نشست تنت لاله وار شد زهری که از مصیبت آن دیده تار شد خوردی زمین و صورت تو پرغبار شد حتی نفس کشیدن تو گه گدار شد صد شکرآمده پسرت در عزای تو.. تقدیر چون رقم به غمت خورد و بر عذاب.. لرزید پای عرش زمین خورد آفتاب پیش نگاه اهل و عیال تو با شتاب.. بردند دست بسته تو را مجلس شراب.. این لحظه ها رسید دگر کربلای تو.. سر داشتی به روی تن اما حسین نه.. صد شکر داشتی بدن اما حسین نه.. هم آب بود هم دهن اما حسین نه.. کردند بر تنت کفن اما حسین نه.. دیگر کسی نبرد عبا و ردای تو.. سید پوریا هاشمی... تمام اهل نظر بر تو التجا بکنند ...تمام اهل نظر بر تو التجا بکنند به نام پاک نقی خاک را طلا بکنند هنوز بردن نامت کمال بی ادبی است به لفظ "حضرت آقا" تو را صدا بکنند فرشته ها همه هنگام سجده حیرانند که رو به قبله و یا رو به سامرا بکنند چقدر روی دلت زخم کهنه بسیار است به زهر زخم دلت را چرا دوا بکنند دوباره یک دو نفر را به کربلا بفرست که زیر قبه برایت کمی دعا بکنند خدا کند که شبانه تو را دگر نبرند ز نام مادرتان لااقل حیا بکنند خدا کند که غریبانه دست و پا نزنی ملائک از پرشان فرش دست و پا بکنند دوباره از لب خشکت سلام میریزد همینکه روی تو رو سوی کربلا بکنند... سلام بر بدنی که سه روز بعد آن را ز دست نیزه گرفته که بوریا بکنندمحسن حنیفی... هادی ای مظلوم ای سرّ خدای فاطمه ... با سرانگشتم نوشتم آه... باران گریه كرد كنج چشم شیشه جاری شد خرامان گریه كرد تیرگی‌ها را كه باران از نگاه گریه شست شاعری مهمان دریا شد پریشان گریه كرد تا که پرسیدم چرا نام تو کمتر خوانده اند چشم ماهی های دریا در بیابان گریه کرد در هج