آنطور خدا را توصیف کنیم که واقعاً معتقدیم نه بیشتر
ادب یعنی استوار بودن در مقام و راه
ادب یعنی استوار بودن در مقام. انسان کلامی زیاد نگوید، کم نگوید، توصیف نکند مولا و خدای خود را به یک اوصافی که خودش قائل نیست و خودش متحمّل نیست؛ آنطور خدا را توصیف بکند که واقعاً معتقد است نه بیشتر، و لو بیشتر خدا دارد امّا این توصیف نکند. نگوید خدایا قربانت بشوم! خُب خدا میگوید: بیا بشو! کی میخواهد برود بشود؟ بی خودی قربانت بشوم دیگر؟! حالا آدم برای رفیق بگوید قربانت بشوم مهمّ نیست؛ چون هیچ وقت او نمیگوید بیا بشو! و اگر بنا بود که عالم دنیا[ی اعتباری] هم مانند عوالم دیگر، هر حرفش روی حساب و کتاب بود، آن وقت معلوم میشد اینهائی که قربان همدیگر میشوند، بین مشرق و مغرب بینشان فاصله است و از همدیگر دور میشوند، اگر بنا بود که این کلمات بر منصّه حقیقت مینشست و موضع خودش را پیدا میکرد، [مطلب جور دیگر می شد.]
[انسان تامل کند چه می گوید. وقتی می گوید] خدایا تو چنینی، تو چنانی، ما را عذاب کن اما آنچه ما میخواهیم به ما بده! ما را ببَر در جهنّم امّا از رحمت ملاقات خود و زیارت خودت ما را دور نکن! هر عذابی و هر مسکنتی به ما بدهی ما راضی هستیم، امّا ما را به مقام فناء برسان، ما را به مقام وصل برسان! ما را به جمال خودت نائل گردان! خدا میگوید: چه میگوئی؟! هر عذابی میخواهی تو را بکنم؟ هر بدبختیای به تو بدهم؟ بسم الله، حاضر باش! تعارف که ندارد دیگر!
حکایتی از مرحوم آقای سید جمال الدّین گلپایگانی
مرحوم آقای آسید جمال الدّین گلپایگانی ـ رحمة الله علیه ـ از علماء بزرگ نجف بود و مرجع تقلید بود، و دارای اخلاق بود، دارای علم بود، دارای ادب بود، مرد سالکی و مراقبی بود؛ ایشان به خود بنده میگفت: من میرفتم این حلقههای [ضریح] امیرالمؤمنین علیه السّلام را میگرفتم و تکان میدادم و میگفتم: هر بدبختی، هر بلائی میخواهید به سر من بیاورید، بیاورید؛ ولی آن حاجتی که من میخواهم بدهید. یک ساعت، دو ساعت به اذان صبح مانده، در زمستانهای سرد میرفتیم پشت درِ صحن مینشستیم، خودمان را به این در میمالیدیم تا بعد از یک ساعت در صحن را باز کنند، و اوّل کسی که وارد صحن میشد ما بودیم. میرفتیم پیش امیرالمؤمنین و تقاضا میکردیم و گریه، و اینکه خلاصه، هر فقری، هر بیچارگی، هرچه [میخواهید بدهید ولی] آنچه ما میخواهیم را هم بدهید.
خُب [مرحوم گلپایگانی]جدّاً هم میگوید، واقعاً هم میگوید، نه اینکه دروغ باشد، واقعاً در آن حالی که دارد همچنین دعایی میکند، چنین حالی داشته که: «آنچه من میخواهم بدهید در مقابلِ تمام مصائب و آلامی که متصوّر است بر من وارد بشود.» من باب مثال کوه بر سر من خراب بشود، بدن من قطعه قطعه بشود، فقر بر من مستولی بشود، تمام افراد و عشیره من از دار دنیا بروند، هر بلائی که بر حضرت أیوب و حضرت یعقوب و بعضی از أنبیاء وارد شد، بر من وارد بشود ولی آن حاجتی که من میخواهم بدهید.
ایشان میگفت که کم کم زمینهاش شروع شد، یک زمینه مختصر، از همین گرفتاری فقر؛ ما مبتلا شدیم به بیپولی، پول برایمان نیامد؛ نیامد و نیامد. در همان زمانی که در نجف به عنوان تحصیل رفته بودیم چندین ماه [پول] نیامد، دیگر هر چه میتوانستیم قرض کنیم، قرض کردیم، دیگر هیچ جا نبود. بقّالها حسابشان پُر شد، دیگر خجالت میکشیدیم از آنها؛ چندین ماه هم اجاره خانه عقب افتاد و صاحبخانه اسبابهای ما را ریخت بیرون. ما اسبابها را بردیم در یک حجره مسجد کوفه و خودمان و عیالمان در مسجد کوفه زندگی میکردیم، (بیش از یک فرسخ با نجف فاصله دارد.) صبحها میآمدیم در نجف درس و بحثمان را میکردیم و باز میرفتیم مسجد کوفه؛ جایمان آنجا بود دیگر! البته مرحوم آسیّد جمال خیلی قویّ المزاج هم بود.
عیالمان شروع کرد با ما داد و بیداد کردن؛ آخر این چه زندگی است؟ این چه مسلمانی است؟ این چه دینی است، این چه آئین است؟ خدا به تو گفته؟ آخر بلند شو، یک حرکتی، یک کاری؛ ما گفتیم: خُب بلند شو برو پیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام، آنجا درددلی میخواهی بکن!
تابستانِ گرم بود، با ایشان از مسجد کوفه آمدیم به نجف و من کنار صحن روی این سنگهای داغ نشسته بودم و ایشان رفت توی حرم برای اینکه گِله کند پیش امیرالمؤمنین علیه السّلام؛ رفت، وقتی برگشت دید توی کفشداری، کفشش را برده اند! با پای برهنه، بی کفش توی صحن آمد و میگفت: این هم امیرالمؤمنینت! بیچاره شدیم ما، چه کار کنیم دیگر!
حالا هیچ خبری نیستها، فقط یک خورده سفت گرفته شده. خدا به آدم میخواهد بفهماند که چه میگوئی: هر بلائی به من میخواهی بدهی، بده؟! این حرف چیه؟! انسان دعای کمیل میخواند که: فَهَبنِی یا إلهی وَ سَیدی و مولای و ربّی صَبَرتُ عَلَی عَذَابِک فَکیفَ أَصبِرُ عَلَی فِرَاقِک. وَ هَبنِی صَبَرتُ عَلَی حَرِّ نَارِک فَکیفَ أصبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَی کرَامَتِک. «خدایا فرض کن که من در عقاب تو، عقابی که به من میکنی، در آتشی که به من میریزی، من صبر کنم، امّا چگونه من از تو دور باشم؟ فرض کن که مرا در آتش بیندازی و به عقوبات خودت و به گرمی آتشت مبتلا کنی، من صبر میکنم، امّا چگونه صبر کنم از آن نظر رحمتی که تو بر من میاندازی؛ اگر نیاندازی من چه کنم؟»
اینها را مولا امیرالمؤمنین میخواند و ما هم میگوئیم. [البته] ما می گوییم که از خدا بهشت و حورالعین و درخت و این چیزها نباید بخواهیم؛ باید ما کمال بخواهیم! ترس از آتش، مال افرادی است که بین آنها و بین پروردگار بینونت و جدائی است! ما که گل سر سبد عالمیم و از این مراحل گذشتیم و عبور کردیم و لقاء خدا میخواهیم بطوریکه ترس از جهنّم دیگر کار ما نیست! نمی بینید مولا امیرالمؤمنین در دعای کمیل چه میفرماید؟! دو سه تا از این فقرات هم بیان میکنیم و معنا میکنیم و تمام شد، میپیچیم و پرونده را هم میگذاریم و خیال می کنیم که با گفتار مسأله تمام است. [و خدا] میگوید: بسم الله، بفرما! این حرفهایی که زدی بیا استقبال کن ببینم آخر آنچه را طی کردی، حالا اینجا امتحان بده ببینیم نمرهات چند میشود؟!
وقتی انسان متنبه شد آن وقت کارش درست میشود
آسید جمال میگفت: فقر غلبه کرد و به جائی رسید که من میرفتم این حلقهها را تکان میدادم میگفتم: یا امیرالمؤمنین! غلط کردم آنچه را گفتم؛ پس گرفتم. هیچ ما طاقت نداریم، هیچی! غلط کردم! بله، وقتی آدم گفت: غلط کردم آن وقت میگویند: خیلی خوب، حال بیا بشینیم با همدیگر راه برویم، حالا که غلط کردی و اعتراف به غلط کردی!
ما بندهایم، بنده طاقت هیچ چیز ندارد! یک سوزن در بدنش فرو کنند طاقت ندارد. آنجائی که میبینید ابن فارض میفرماید: أَدِّب بِمَا شِئتَ غَیرَ البُعد، او دارد میگوید، ما نباید بگوئیم؛ او در یک حالی است که دارد این جمله را میگوید؛ و در آن حال اگر هر عذابی بکنند او را غیر از دوری، میپذیرد. «میپذیرد» یعنی جنبه از عبودیت رفته در مرحله فنا؛ قطعه قطعهاش هم کنند او درک نمیکند! آن وقت انسان در آن لحظه بگوید، درست است.
کما اینکه امیرالمؤمنین علیه السّلام هم که میفرمود، درست میفرمود؛ او که غلط نمیفرمود؛ امّا آن حالِ امیرالمؤمنین بود که در آن حال چنین جمله را میگفت. این را میگویند کلام بر اقتضاء حال گفتن؛ تا آدم این حال را ندارد نباید از این حرفها بزند, هر عذابی میخواهی مرا بکنی بکن! خوب بسم الله، بفرما!
شرح مصائب آسید جمال الدین گلپایگانی و توصیه ای از ایشان
یک وقت من خدمت مرحوم آسید جمال رفتم. بنده هفتهای یکی دو مرتبه خدمت ایشان میرفتم و ایشان یک ساعت ما را نصیحتی میکرد و بخصوص به ترک معصیت ایشان خیلی اصرار داشت، و میفرمود که: تمام این سیر و سلوک متوقّف است بر ترک معاصی.
هوا گرم بود، ایشان افتاده بود در اطاق خودش در طبقه فوقانی و جمیع ابتلائات و گرفتاریها برای ایشان بود در آن وقت. یعنی دو تا مرض مهمّ داشت؛ یکی مرض پروستات، که سوراخ کرده بودند و به وسیلۀ یک لاستیکی ادرار میآمد در یک ظرفی در زیر این تختی که روی آن تخت افتاده بود، و یک مرض هم مرض قلب بود؛ و نود سال هم متجاوز بود. هوا هم گرم بود، و خیلی سخت مقروض هم شده بود! خانهاش را هم به مناسبتی گرو گذاشته بود، برای اینکه یکی از آقازادههاش مریض شده بود و برای معالجه او خانه هم درگرو چهارصد دینار بود! و قرض هم پُر شده بود از آن جاهائی که قرض کرده بودند، و بعضی از گرفتاریهای دیگری داشت مثل اینکه عیالشان هم با ایشان دعوا می کرد که من میخواهم تابستان بروم ایران و سفر امام رضا و بعضی ابتلائات دیگر!
کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت!
من وارد شدم در اطاقش دیدم دارد گریه میکند و صحیفه سجّادیه میخواند ـ ایشان خیلی صحیفه سجّادیه میخواند ـ تا من را دید گفت: بیا بنشین ببینم! خندهای کرد و گفت: سید محمّد حسین میدانی یا نه؟! گفتم چه آقا؟ گفت: من را میبینی؟ خوشم، خوش! کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت! ـ چون میدانست که من به گرفتاریهای او وارد هستم و مطّلعم، این جمله را گفت که: خوشم، کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد نه آخرت.
خُب، بعد از اینکه انسان متنبّه میشود، بیدارش میکنند و میرسانند به یک جاهایی که ابتلائات هم بر او وارد میشود، امّا دیگر آن ابتلائات را از ناحیه، غیر خدا نمیبیند؛ میبیند که پروردگار روی قصد رحمت این ابتلائات را بر او وارد کرده است.
/1102101305