بانک شعر ویژه شهادت امام باقر (ع)

کد خبر: 59561

وارث:  بین نماز ، وقت دعا گریه می کنی با هر بهانه در همه جا گریه می کنی در التهاب آهِ خودت آب می شوی می سوزی و بدون صدا گریه می کنی هر چند زهر قلب تو را پاره پاره کرد اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی اصلاً خود تو کرب و بلای مجسّمی وقتی برای خون خدا گریه می کنی آب خوش از گلوی تو پایین نمی رود با ناله های وا عطشا گریه می کنی با یاد روزهای اسارت چه می کشی ؟ هر شب بدون چون و چرا گریه می کنی با یاد زلفِ خونی سرهای نی سوار هر صبح با نسیم صبا گریه می کنی       تنها تر ین غر یب  دیار  مد ینه  بود او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود صد باب علم از کلماتش گشوده شد در بین عالمان به  خدا بی قرینه بود این خا نواده  نسل نجات و هدایتند او نا خدای پنجمی  این  سفینه  بود نا ن آور  همیشة  هر  کو دک  یتیم بر شانه های خستة او جای پینه  بود آتش گرفته باغ  دلش  از  شراره ای سهم  امام  خستة  ما  زهر  کینه بود همواره آسمان دلش رنگ لاله داشت هفتاد و چند داغ  شقایق به سینه بود دشت نگاه  او پُرِ گلهای اشک  بود یاد آور حکایت  سقا و مشک  بود          باقر علوم عا لم ،  عا لم آ ل پیمبر غربت و مظلومیت رو ، برده ارث از بابا حیدر دلش از غصه گرفته ، غم و دردش بی شماره غیر اشک چشم خیسش ، دیگه همدمی نداره از شرار زهر دشمن ، آب شده پیکر خسته ش غیر آه دل نداره ، مرحمی دل شکسته ش یه کبوتر غریبه ، بی سر و سامونه حالش می خواد پر بگیره اما ، سنگ غم خورده به بالش پسرم بیا کنارم ، که دیگه رفتنی ام من بیا تا برات بگم از ، ظلم و کینه های دشمن به خدا یادم نمی ره ، اون همه ماتم و آزار دشنام و سنگهای کینه ، خنده های سر بازار مونده بود به زیر نعلِ اسبها لاله های چیده روی نیزه های بی رحم ، می دیدم سر بریده     خاطراتی درون ذهنت هست از همان روزهای کودکیت خاطراتی عجیب حک شده است در همه جای جای کودکیت   حرف های نگفته ای داری بغض ها در گلوت پنهانند اشک هایت همیشه پنهانی است مردم از درد تو چه میدانند...   مردم شهر تو نمیدانند که اسیری و شام یعنی چه مردم شهر تو نمیدانند سنگ از پشت بام یعنی چه...   مینشینیم پای درد دلت درد دل های تو شنیدنی است با خودت درد و داغ آوردی مزه ی روضه ات چشیدنی است   تو خودت شاهد قضایایی راوی درد های عاشورا در همین کودکی چه پیر شدی یادگار عزای عاشورا   تو خودت توی کربلا دیدی خیمه هایی که شعله ور شده بود وقت رفتن غروب عاشورا پدرت دست بر کمر شده بود   خطبه یا روضه هیچ فرقی نیست قسمت این بود بی نشان باشی خطبه ها را که عمه ات خوانده بهتر این است روضه خوان باشی   گریه کارت شده نمیدانم که تو آن روزها چه ها دیدی شاید آقا دلیلش این بوده که سری از بدن جدا دیدی   شیعه مدیون خطبه خواندن توست حرف های تو جاودان شده است گفته هایت چه عبرت آموزند مرهم زخم بی کسان شده است   من دلم جایی دیگری گیر است گریه شد کار روز و شب هایم فکر بابا بزرگ پیر توام این شده ورد روی لب هایم....   چه بلایی سر تو آوردند بدن تو چرا بدون سر است من که باور نمیکنم اما قول شیخ مفید معتبر است جواد پیشنماز           روز محشر که هیچکس جز حق بر دل و دین گواه و ناظر نیست مدّعی ام که مذهبم غیر از قالَ صادق و قالَ باقر نیست   آنکه ترسیم «أَمرُکُم رُشد» و سخنانش «کلامُکُم نور» است وای بر من که بستری شده و درشبستان درد رنجور است   هر چه این زهر در تن آقا جای خود را به زور وا می کرد در حسینیّه ی دلش مولا عمّه را بیشتر صدا می کرد   « چه کشیدی تو عمه ی سادات از غم تشت های خون آلود روی تشتی زِ مجتبات جگر روی تشتی سر حسینت بود»   دم آخر امام پنجم ما تا که از فرط ضعف شد بیحال عطش، آتش نشاند بر جگرش دل او رفت تا ته گودال   ته گودال جدّ مظلومش با لب تشنه دست و پا می زد پسر فاطمه میان دو نهر جگرش آب را صدا می زد   روضه برگشت مثل آن لحظه که تنش روی خاک ها برگشت یکنفر گفت از چه رو آقا با عبا رفت، بی عبا برگشت؟   عمه می گفت پای نعش علی مثل اینکه حسین محتضر است به گمانم تن علی اکبر به عبایش نیازمندتر است امیر عظیمی       خوب دقت کن تماشا کن ، این غروب ارغوانی را خوب در خاطر نگه دار این رستخیز ناگهانی را بیش از اینها صبر کن آری تا که در یادت نگه داری شرح درد خطبه هایی که بعدها باید بخوانی را: غنچه های زخمِ پروانه... بالهای کنده از شانه ... رد شلاق خزان روی لاله های قد کمانی را... این شقایق زار ، طفل من ! دفتر نقاشی عشق است با خودت تکرار کن نام این زمین آسمانی را کودکم مشق شبت این است با سرانگشتان زخمت بر دفتر افلاک بنویسی درد دل های نهانی را بعد فردا مرد خواهی شد مردی از جنس همین پاییز تا بفهمانی به یک تاریخ فصل های جاودانی را بعدها وقتی که انسان از نسل آزادی سوالی کرد در جوابش شرح خواهی داد مو به مو نام و نشانی را نام ها را نقش خواهی زد یک به یک بر صفحه ی ایام خط به خط تصویر خواهی کرد رنج های دودمانی را نقش هایت آنچنان پر رنگ ، رنگ هایت آنچنان خونین محو خواهد کرد از تاریخ ،  کلک تو اعجاز "مانی" را گوش کن فریاد زینب را گوش کن در خاطرت بسپار تا بیاموزی به شاعر ها راه و رسم نوحه خوانی را تا بیاموزی که عاشورا گریه نه فریاد حق خواهی ست پس بمان اینجا و راوی شو زینب؛ این زهرای ثانی را . . . آه از روزی که اندوهش کودکان را پیر کرده آه! * پس بگو از خود ...روایت کن طفل پیرِ بی جوانی را... سودابه مهیجی       بار بلا به شانه کشیدم به کودکی از صبح تابه عصر چه دیدم به کودکی ازخیمه گاه تا ته گودال قتلگاه دنبال عمه هام دویدم به کودکی آن شب که درمقابل من عمه را زدند فریاد الفرار شنیدم به کودکی عمه اگرچه درهمه جا شد سپر ولی من ضرب دست شمر چشیدم به کودکی آن شب که در خرابه سر آمد میان مان چون عمه ام رقیه خمیدم به کودکی با کعب نی لباس همه پاره پاره شد بدتر ز اهل شام ندیدم به کودکی یک سرخ مو ز قافله ما کنیز خواست این را به گوش خویش شنیدم به کودکی در مجلس شراب که شخصیتم شکست من آستین صبر جویدم به کودکی قاسم نعمتی                 نگاه کودکي ات ديده بود قافله را تمام دلهره ها را، تمام فاصله را   هزار بار بميرم برات، مي خواهم دوباره زنده کنم خاطرات قافله را   تو انتهاي غمي، از کجا شروع کنم خودت بگو، بنويسم کدام مرحله را   چقدر خاطره ي تلخ مانده در ذهنت ز نيزه دار که سر برده بود حوصله را   چه کودکي بزرگي است اين که دستانت گرفته بود به بازي گلوي سلسله را   ميان سلسله مردانه در مسير خطر گذاشتي به دل درد، داغ يک گِله را   چقدر گريه نکرديد با سه ساله، چقدر به روي خويش نياورده ايد آبله را   دليل قافله مي برد پا به پاي خودش نگاه تشنه ي آن کاروان يک دله را   هنوز يک به يک، آري به ياد مي آري تمام زخم زبان هاي شهر هلهله را   مرا ببخش که مجبور مي شوم در شعر بياورم کلماتي شبيه حرمله را   بگو صبور بلا در منا چه حالي داشت که در تلاطم خون ديد قلب قافله را   سيد حميدرضا برقعي         دلي شکسته و چشمي ز گريه، تر دارم گشوده ام پر اگر نيت سفر دارم   اگرچه ماه محرم خزان شدم اما هميشه چند دهه روضه در صفر دارم   همه ز مرگ پدر ارث مي برند و من بساط گريه ام ارثي ست کز پدر دارم   هشام! زخم دلم که براي حالا نيست من از غروب دهم زخم بر جگر دارم   زمانه دست ز قلب شکسته ام بردار من از بريدن رأسش خودم خبر دارم   به ياد ساقي لب تشنه امام شهيد ميان قاب دلم عکسي از قمر دارم   اگرچه قصه من مال سال ها پيش است هميشه يک سر بر نيزه در نظر دارم   غروب کرببلا زخمهاي سختي داشت ولي ز شام بلا زخم بيشتر دارم   از اينکه بودم و اصغر ز نيزه مي افتاد غرور له شده و آه شعله ور دارم   دلم گرفته از اينکه نشد درآن ايام ز روي دست رقيه طناب بردارم   مهدي نظري     شيعه كند مرا صدا كه حجت خدا منم آنكه شده به كودكى شاهد كربلا منم ز بعد مرتضى على پس از حسين و مجتبى از پس زين العابدين ولىّ كربلا منم وارث علم و دين همه كنز خفىّ فاطمه شاهد كوى علقمه وصىّ مصطفى منم آنكه ز بين خاك و خون با غم و غربتى فزون سر بريده ديده است به روى نيزه‏ها منم همدم شير خواره‏ام محرم گاهواره‏ام همسفر رقيه‏ام محرم بچه‏ها منم همره كاروانيان اسير دست دشمنان به زير تازيانه ‏ها به شام و نينوا منم آنكه به روضه بانى است عاشق روضه خوانى است چه در بقيع چه كربلا چه بين خانه‏ها منم قسم به اين حقيقتم بخاطر مصيبتم آنكه بود به دست او برات كربلا منم محمود ژوليده       خوب دقت کن تماشا کن ، اين غروب ارغواني را خوب در خاطر نگه دار اين رستخيز ناگهاني را بيش از اينها صبر کن آري تا که در يادت نگه داري شرح درد خطبه هايي که بعدها بايد بخواني را: غنچه هاي زخمِ پروانه... بالهاي کنده از شانه ... رد شلاق خزان روي لاله هاي قد کماني را... اين شقايق زار ، طفل من ! دفتر نقاشي عشق است با خودت تکرار کن نام اين زمين آسماني را کودکم مشق شبت اين است با سرانگشتان زخمت بر دفتر افلاک بنويسي درد دل هاي نهاني را بعد فردا مرد خواهي شد مردي از جنس همين پاييز تا بفهماني به يک تاريخ فصل هاي جاوداني را بعدها وقتي که انسان از نسل آزادي سوالي کرد در جوابش شرح خواهي داد مو به مو نام و نشاني را نام ها را نقش خواهي زد يک به يک بر صفحه ي ايام خط به خط تصوير خواهي کرد رنج هاي دودماني را نقش هايت آنچنان پر رنگ ، رنگ هايت آنچنان خونين محو خواهد کرد از تاريخ ،  کلک تو اعجاز "ماني" را گوش کن فرياد زينب را گوش کن در خاطرت بسپار تا بياموزي به شاعر ها راه و رسم نوحه خواني را تا بياموزي که عاشورا گريه نه فرياد حق خواهي ست پس بمان اينجا و راوي شو زينب؛ اين زهراي ثاني را . . . آه از روزي که اندوهش کودکان را پير کرده آه! * پس بگو از خود ...روايت کن طفل پيرِ بي جواني را...   بار بلا به شانه کشيدم به کودکي از صبح تابه عصر چه ديدم به کودکي ازخيمه گاه تا ته گودال قتلگاه دنبال عمه هام دويدم به کودکي آن شب که درمقابل من عمه را زدند فرياد الفرار شنيدم به کودکي عمه اگرچه درهمه جا شد سپر ولي من ضرب دست شمر چشيدم به کودکي آن شب که در خرابه سر آمد ميان مان چون عمه ام رقيه خميدم به کودکي با کعب ني لباس همه پاره پاره شد بدتر ز اهل شام نديدم به کودکي يک سرخ مو ز قافله ما کنيز خواست اين را به گوش خويش شنيدم به کودکي در مجلس شراب که شخصيتم شکست من آستين صبر جويدم به کودکي  قاسم نعمتي آمدم در پناه چشمانت زائر هفت آسمان باشم باقر علمِ آل پيغمبر آمدم در کلاستان باشم  تو الفباي شيعه بودن را صرف کردي و يادمان دادي و به دنياي تيره از ترديد يک بغل عشق ارمغان دادي  با کلامي صميمي و محکم فقه تاريخ را بنا کردي با زلال حديث و تفسيرت باورم را پر از خدا کردي  اي که در شهر مادري،عمري غربت از حرفهات پيدا بود وقت دلواپسي توسل تو يا الهي...به حق زهرا بود  ديده اي با نگاه خون آلود که غريبي ز صدر زين افتاد و در آغوش خاکي گودال ناگهان عرش بر زمين افتاد  گر چه از زهر خون جگر گشتي تا سه روزي که ناله ميکردي بي گمان لحظه هاي آخر را ياد طفل سه ساله ميکردي حسن کردي نگاه کودکي ات ديده بود قافله را تمام دلهره ها را، تمام فاصله را هزار بار بميرم برات، مي خواهم دوباره زنده کنم خاطرات قافله را تو انتهاي غمي، از کجا شروع کنم خودت بگو، بنويسم کدام مرحله را؟ چقدر خاطره ي تلخ مانده در ذهنت، ز نيزه دار که سر برده بود حوصله را چه کودکي بزرگي است اين که دستانت گرفته بود به بازي گلوي سلسله را ميان سلسله مردانه در مسير خطر گذاشتي به دل درد، داغ يک گِله را چقدر گريه نکرديد با سه ساله، چقدر به روي خويش نياورده ايد آبله را دليل قافله مي برد پا به پاي خودش نگاه تشنه ي آن کاروان يک دله را هنوز يک به يک، آري به ياد مي آري تمام زخم زبان هاي شهر هلهله را مرا ببخش که مجبور مي شوم در شعر بياورم کلماتي شبيه حرمله را بگو صبور بلا در منا چه حالي داشت که در تلاطم خون ديد قلب قافله را؟ سيد حميدرضا برقعي دلي شکسته و چشمي ز گريه، تر دارم گشوده ام پر اگر نيت سفر دارم اگرچه ماه محرم خزان شدم اما هميشه چند دهه روضه در صفر دارم همه ز مرگ پدر ارث مي برند ومن بساط گريه ام ارثي ست کز پدر دارم هشام! زخم دلم که براي حالا نيست من از غروب دهم زخم بر جگر دارم زمانه دست ز قلب شکسته ام بردار من از بريدن رأسش خودم خبر دارم به ياد ساقي لب تشنه امام شهيد ميان قاب دلم عکسي از قمر دارم اگرچه قصه من مال سال ها پيش است هميشه يک سر بر نيزه در نظر دارم غروب کرببلا زخمهاي سختي داشت ولي ز شام بلا زخم بيشتر دارم! از اينکه بودم و اصغر ز نيزه مي افتاد غرور له شده و آه شعله ور دارم دلم گرفته از اينکه نشد درآن ايام ز روي دست رقيه طناب بردارم مهدي نظري من بر فلک امامم من بر ملک شهودم ذکر عَلَي الدَّوامم من معني سجودم هم شاهد قيامم   هم شاهد قعودم هم مظهر وجودم  هم مُظهر وجودم نور شهود و غيبم   آئينه قلوبم من باقر العلومم  من کاشف الکروبم من حجت خدايم تفسير هل اتايم دلبند مرتضايم  فرزند مصطفايم نور دل حسينم  سجاد را عطايم من يادگار درد و غم هاي کربلايم تاريخ کربلا را بايد ز من بجوييد گاهي ميان روضه از قول من بگوييد من چار ساله بودم  ديدم غم و بلا را مي ديدم از مدينه تا شام ابتلا را کس همچو من نديده مظلوم مبتلا را تصوير زنده ديدم اوضاع کربلا را من ديده ام خدا را پامال سمّ مرکب رأس ز تن جدا را در پيش چشم زينب ديدم به روي نيزه هجده سر بريده در قتلگاه ديدم يک حنجر دريده خورشيد کاروان را ديدم به اشک ديده ديدم که از جسارت رنگ عمو پريده بر ناقه هاي عريان بريان دل زنان بود چشمان غيرت ما گريان بانوان بود من ديده ام هجوم دشمن به دختران را از خيمه ها فرار اطفال و مادران را با بوته ها هم آغوش ، جان داده خواهران را بر نيزه هاي خونين رأس برادران را با نيزه آشنايم با تازيانه همدم با کعب نِي انيسم با آه و ناله مَحرم من در تمام اين راه در سوز و آه بودم با اشک و آه حسرت غرق نگاه بودم همراه عمه زينب در قتلگاه بودم در حلقه هاي آتش در خيمه گاه بودم ماتم کشيده ام من ، سيلي چشيده ام من تهمت شنيده ام من ، بس داغ ديده ام من منزل به منزل از غم مُردم در اين اسارت از بس به عمه هايم شد از جفا جسارت روحيه لطيفم خورد از ستم خسارت گاهي لباس و گاهي رفت آبرو به غارت دشمن به بي حيايي بر عمه، در حضورم با تهمت کنيزي زد لطمه بر غرورم خواهد پيام ما را هر کس دهد به عالم ياد غم و بلا را بايد کند دمادم حتي کند منا را ماتم سراي اين غم جوييد کربلا را در خيمه محرّم ياري کنيد ما را با روضه هاي غربت گاهي کنار پرچم گاهي کنار تربت محمود ژوليده اي دوّمين محمد و اي پنجمين امام از خلق و از خداي تعالي تو را سلام چشم و چراغ فاطمه خورشيد هفت نور روح و روان احمد و فرزنـد چـار امــام آن هفت نور، روشني چشم هفت اب آن چار امام خود پدر اين چهار امام وصف تو را نگفته خدا جز به افتخار نام تو را نبرده نبي جز به احترام هم ساکنان عرش به پايت نهاده رخ هم طايران سدره به دستت هميشه رام حکم خدا به همّت تو گشته پايدار دين نبي به دانش تو مانده مستدام با آن همه جلال و مقامي که داشتي ديدي ستم ز خصم ستمگر علَي الدّوام گه ديد چشم پاک تو بيداد از يزيد گاهي شنيد گوش تو دشنام از هشام گريند در عزاي تو پيوسته مرد و زن سوزند از براي تو هر لحظه خاص و عام گاهي به دشت کرب و بلا بوده اي اسير گاهي به کوفه بر تو ستم شد گهي به شام خواندند سوي بزم يزيدت بدان جلال بردند در خرابه ي شامت بدان مقام گه کف زدند اهل ستم پيش رويتان گه سنگ ريختند به سرهايتان ز بام راحت شدي ز جور و جفاي هشام دون آندم که گشت عمر تو از زهر کين تمام داريم حاجتي که ز لطف و عنايتي بر قبر بي چراغ تو گوئيم يک سلام «ميثم» هماره وصف شما خاندان کند اي مدحتان بر اهل سخن خوشترين کلام غلامرضا سازگار         عاقبت آه کشيـدم نفس آخر را نفس سوخته از خاطره اي پرپر را روضه خواني مرا گرم نمودي امشب روضه ي آنهمه گل، آنهمه نيلوفر را آخرين حلقه ي شبهاي محرّم هستم شکر، اي زهر نديدم سحـري ديگر را باورم نيست هنوز آنچه دو چشمم ديده است باورم نيست تماشاي تني بي سر را باورم نيست غروب و حرم و آتش و دود ديـدن ســوختن چارقـد دختر  را غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک غـارت پيرهـن و غـارت انگشتر را ذوالجناحي که ز يالش به زمين خون مي ريخت نيـزه هايي که ربـودند سر اصـغر را آه در گوشه ي ويرانه که دق مرگ شديم تا که همبازي من زد نفس آخر را کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنيم بيـن زنجير نهـان کرد تني لاغــر را چنگ بر خاک زدم تا که به رويش ريزم سرخ ديدم بدنش... تکّه اي از معجر را حسن لطفي       صداي صاعقه آمد که در هوا زده بود گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود به خنده ي دم آخر کمي تسلي داد به جبرئيل که از غصه، ضجه ها زده بود کسي که پيکره نيمه جان او آن شب به شدت از اثر زهر دست و پا زده بود در اين ميانه، عطش؛ اين حقيقت مکشوف به بوم زندگي اش رنگ نينوا زده بود عجيب بود که با حال تشنگي، به سرش هواي نعل و سم اسب و بوريا زده بود و ديد او سر شش ماهه را در آن اثنا که ناشيانه کسي روي نيزه ها زده بود دلش رضا نشد از آن کسي که عاشورا به عمه زينب او حرف ناسزا زده بود هزار سال پس از او ميان شعر، کسي گريز روضه خود را به کربلا زده بود... پيمان طالبي       هزار خاطره ی غم نمی رود از یاد غروب سرخ محرم نمی رود از یاد به گاهواره ی خالی اصغرم سوگند رباب و خیمه ی ماتم نمی رود از یاد فرات بود و عطش بود و کودکان حرم خروش غیرت زمزم نمی رود از یاد دمی که هستی زینب ز روی زین افتاد همان مصیبت اعظم نمی رود از یاد به دشت دختر و زنها برهنه پا و دوان بدون یاور و محرم ، نمی رود از یاد به شام بر سر ما سنگ می زدند از بام بلاي شهر جهنم نمی رود از یاد به شهر شام ، به بزم یزید ، بین طشت سر شکسته و درهم نمی رود از یاد رضا رسول زاده       من از تبار باقرم مردم بدانيد دل بيقرار باقرم مردم بدانيد مست و خمار باقرم مردم بدانيد امروز يار باقرم مردم بدانيد فردا كنار باقرم مردم بدانيد  دست از غم او تا قيامت برندارم اي كهكشانها آسمانها در مدارت عرش خدا عزّ و جلّ بيقرارت ختم رسل كرده سلامش را نثارت بيچاره تر از من نداري در كنارت دارم درون سينه ام شوق زيارت  كي مي شود سر بر مزار تو گذارم اي ابتداي روضه ها از خانه تو اي هيأت عشاق در كاشانه تو قلب تمام قدسيان ديوانه تو بار تمام صحنه ها بر شانه تو شد خانه آباد من ويرانه تو  من حاجتي جز مردن از عشقت ندارم شكر خدا امشب پريشان تو هستم مانند زهرا ديده گريان تو هستم بيچاره ی آن قبر ويران تو هستم تقدير بوده اينكه حيران تو هستم من مرده بوي گريبان تو هستم  پس كي غم تو مي كشد بر روي دارم امشب تفأل مي زنم بر چشمهايت مثل مزارت مانده خلوت روضه هايت عيبي ندارد روضه مي گيرم برايت جاني كه دارم جان من آقا فدايت آتش زده زهر جفا بر دست و پايت اي كاش پاي غصه هايت جان سپارم اي سوز آه سينه تو آسمان سوز بر ما عطا فرما كمي اي مهربان سوز قبر خرابت روضه اي داغ و نهان سوز اي خاطرت آزرده از يك ظهر جانسوز بر چشمهايت چند عكس خانمانسوز  امشب بياد خاطراتت لاله زارم قوم پيمبر را همه گمراه ديدي آنچه نديده هيچ چشمي آه ديدي در بين آتش ذكر يا الله ديدي چندين ستاره در مدار ماه ديدي يك يوسف بي سر ميان چاه ديدي  مي گفتي از اين غم هماره بيقرارم       هفتم ماه است و باید چشم ها گریه کنند پا به پای روضه های هل اتی گریه کنند این قبیله بی نیاز از روضه خوانی منند که فقط کافی است گویم کربلا گریه کنند با همین گریه است که یک چند روزی زنده اند پس چه بهتر اینکه بگذاریم تا گریه کنند حال که گریه کن مردی ندارد این غریب لااقل زن­ها برایش در منا گریه کنند هر زمانی که میان خانه روضه می گرفت امرش این بود اهل خانه با صدا گریه کنند با سکینه می نشیند شیعتی سر می دهد آه جا دارد تمام آب ها گریه کنند چشم او شام غریبان دیده بین شعله ها عمه هایش در هجوم اشقیاء گریه کنند یاد دارد کعب نی هایی که مانع می شدند چشم های زخم آل مصطفی گریه کنند در قفای ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه  انبیاء را دید با خیر النساء گریه کنند عمه دردانه اش جان داد تا اهل حرم یا شوند آزاد از زنجیر یا گریه کنند یاد موی خاکی همبازی اش تا میکند دخترانش مو پریشان ای خدا گریه کنند جواد حیدری         از سوز زهر پیکرم آتش گرفت و سوخت یارب ز پای تا سرم آتش گرفت و سوخت مسمومم و زبانه کشد شعله از تنم از این شراره بسترم آتش گرفت و سوخت من یادگار کرب و بلایم که روز و شب با روضه هاش خاطرم آتش گرفت و سوخت مي سوخت بين تب تن بابا به خيمه ها صد بار قلب مضطرم آتش گرفت و سوخت هنگامه ی غروب که غارت شروع شد هر کس که بود در حرم آتش گرفت و سوخت یک زن نمانده بود که شعله به تن نداشت چادر نماز مادرم آتش گرفت و سوخت خنده دگر ندید کسی بر لب رباب تا جای خواب اصغرم آتش گرفت و سوخت در کوفه تا كه رأس حسين شهيد را   دیدم به نیزه ، حنجرم آتش گرفت و سوخت آتش به جان آل پيمبر شد آشنا... از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت...   رضا رسول زاده         نازم به سَروری كه زبورش ز كوثر است داود اهل بیت صدایش رساتر است یك سوره از زبور گلستان هل اتی دنیایی از فضائل آل پیمبر است یك آیه از صحیفۀ سجّادیه بخوان وانگه ببین كه سورۀ نورش چه محشر است هركس كه آن صدای رسا را شنید ، دید حتی سكوت هم كه كند عین حیدر است یعقوب آل فاطمه حالا پدر شده آمد محمدی كه به او روح پیكر است نسل رسول ، نسل علی ، نسل فاطمه بسته به این ولادت و مولود انور است هم هاشمی است ، هم علوی هم محمدی نسلش حسینی و حسنی ، فخر داور است اول محمد آمد و بعداً علی ولی اینجا علی زقبل محمد مصوّر است او زادۀ خلیلِ سر افرازِ نینواست آزادۀذبیحِ خدا سبط صفدر است او ناشر حقایق دین محمدی احیاگر علوم خداوند اكبر است آگاه از عوالم غیب و شهود اوست از قلّه های علم و عمل اوست برتر است در یك كلام مرتبۀ باقر العلوم مولای هفت سرور و بابای جعفر است در وصف او هر آنچه سخن هست نارساست جز اهل بیت هرچه بیان است بی بر است قرآن هر آنچه وصف اولو الامر می كند دربارۀ پیمبر و آل پیمبر است او كیست وصفش این همه توحید آور است او كیست كه به گلشن ارباب مِهتر است با این همه فضایل گویای حضرتش تاریخ او مویِدِ میلاد دیگر است او یادگار نهضت سالار كربلاست دامن نشین عمّۀ سادات لشگر است تا كربلاست ، زینتِ دوش عموی خویش وز كربلا ، نظاره گر هیجده سر است او راوی تمام شهیدان نینواست او شاهد سه ساله و نُه ساله دختر است او دیده است چادر خاكیِّ عمه را او دیده است بر سر یك نیزه معجر است او دیده است نالۀ رأس الحسین را او دیده است طشت طلا تیر آخر است او دیده است ذبح عظیم قتال را او دیده است تیزی خنجر به حنجر است او دیده است پردگیان را میان شهر او دیده است عمّۀ سادات مضطر است او دیده است هلهلۀ اهل شام را او دیده است دیدۀ بابا ز خون تر است           خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود عطر سیب و اقاقیا می داد روزهای خوشش دگرگون شد گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد   داغ هفــتــاد و دو شقایق را بر سرشانه های خود حس کرد رنج زنجیر و درد سـلسله را بر مچ دست و پای خود حس کرد   روی آییـنه ی غــرور دلش زیر بــاران سنگ چین افتاد دید خورشید را که چنـدین بـار از سـر نیــزه بر زمین افتـاد   گـریه های رقیه را می دید کــوه فریـاد در گلویش بود محمل باز عمـه پشتِ سرش ســر عبــاس روبـرویش بود   دید از زیــر نیــزه ی جدش بر زمین، قطره قطره خون می ریخت دیــد در کــوفه دشمن نــامرد سر او را به شاخه ای آویخت   کودکان چموش سنگ بدست پـای ناقه به جــانش افتادند مردمان حرامـزادۀ شام خـارجی زاده اش لقب دادند   از سـر بام خـاک و خاکـستر نقل سر بود و؛ فرش راهش بود چشم ناپاک شهر را می دیـد غــم نـاموس در نگاهش بـود   غیـــرتش را بــه جـوش آوردند نیزه داران مستِ سکه پرست چــهره ی ســرخ عمـــه را تا دید مثـل عباس چـشم خـود را بست وحید قاسمی     از گلو ناله ی مرغ سحری افتاده پی آن ناله دل دربدری افتاده پسری دید که از زینِ به زهر آغشته گوشه ی حجره دوباره پدری افتاده غم یک عمر بلا پشت بلا پشت بلا همچو یک زهر به جان جگری افتاده مرگ نزدیک شد و اهل حرم می گریند چشم بیمار پدر بر پسری افتاده پسرم گریه نکن چونکه میان چشمت از غم خون جگری ها اثری افتاده پسرم! گریه فقط گریه به غم های حسین سوی گودال دلم را گذری افتاده کودکی بودم و دیدم که میان مقتل تن خورشید کنار قمری افتاده کودکی بودم و دیدم که ز سیمرغ دلم ته گودال فقط مشت پری افتاده دیده ام وقت اسارت که به پای عمه بارها از افق نیزه سری افتاده   آقای عظیمی             منم که دل به غم و درد آشنا دارم به دیده جام می ناب نینوا دارم به سینه وسعت صحرای کربلا دارم همیشه در همه جا روضه ی منا دارم منم که بانی این روضه های پر شورم تمام عمر، سروری نکرد مسرورم کسی که باطن هر روضه را خبر دارد کسی که گلشنی از لاله بر جگر دارد کسی که خاطره ی وادی خطر دارد ز روز واقعه هفتاد و دو اثر دارد منم که سجده ی سجّاد دیده در شعله حرارت غم جانان چشیده در شعله منم که داغ یتیمان مجتبی دیدم شهادت همه ی آل مصطفی دیدم به زیر سمّ ستور آیت خدا دیدم به کوفه هیبت فریاد مرتضی دیدم به صحنه، شاهد اجساد عاریات منم بلا کشیده ی نسوات بارزات منم کسی که دید امام زمان در آتش بود کسی که عمّه ی او باعث نجاتش بود کسی که تشنه و صد چشمه ی فراتش بود کسی که کرب و بلا قلّه ی حیاتش بود به چار ساله غمم برتر از چهل ساله که دیده؟ گریه ی پنجاه ساله بی ناله منم که هجمه ی سیلی به کاروان دیدم هجوم کعب نی و زخم کودکان دیدم به نیزه معجر خاکی بانوان دیدم ز خاتمی که به دستان ساربان دیدم جواهرات زنان بود و دست نامحرم فرار کودک و فریاد پست نامحرم مجمود ژولیده           تو که بر چشم خلق جا داری نوری و جلوه ی خدا داری نور چشمان حضرت سجاد ریشه در باغ هل اتی داری ثمر نخل احمدی که نسب ز حسین و ز مجتبی داری پسر سیّد البُکاء هستی سرگذشتی پر از بلا داری یادگاری ز لاله های عطش بر دلت داغ کربلا داری تو غروب سپیده را دیدی عمّه ی قد خمیده را دیدی همه جا گرد غصه پاشیدند با سر تیغ و نیزه گل چیدند دست های سیاه بر سر تو سنگ های کبود باریدند چشم هایی که گریه می کردند سیلی و تازیانه می دیدند مردم کوچه ی یهودی ها دور سرها مدام رقصیدند بی ابالفضل، کودکان یتیم روی خشت خرابه خوابیدند این همه غم که بر سرت آمد کودکیِ تو را رقم می زد علی صالحی         باز روزی ما غم است آقا اشک با دیده محرم است آقا فرصت گریه با امام زمان باز امشب فراهم است آقا پای آن غصه ها که خوردی تو من اگر جان دهم کم است آقا تو عزادار کربلا هستی تا که این عالم، عالم است آقا آری آری شب عزای شما پیشواز محرم است آقا تا قیامت به پیش چشمانت رأس بر نی مجسم است آقا چشم تو یاد کربلا دریاست همۀ روزهایت عاشوراست می روی یاد کودکی از حال پیر کرده تو را غم گودال یاد آن خاطرات بارانی شده کرببلا منا، ده سال با غرورت چه کرده مرد صبور ؟ غارت گوشواره و خلخال داشت در بین خیمه ها می سوخت پدرت از خجالت اطفال با تو گفته چه قدر اسرار از دفن آن پیکری که شد پامال وای از این اتفاق، هم بازیت پیش چشمان تو شده بی بال کربلا، کوفه، شام در دل توست روضه های رقیه قاتل توست       از سوز تشنگی جگرم ناله می کند نذر حسین، روضه ی ده ساله می کند یاد لبان خشک و عطش خورده ی حسین بین دو نهر آب مرا واله می کند آری منای من شده یک عمر خون دل این غم مرا شبیه به آلاله می کند امروز یاد کرب و بلا می کشد مرا در گلشن بقیع، مرا لاله می کند من آشنای کعب نی و تازیانه ام زخمم نظر به گریه ی غسّاله می کند از بس که سر به پیش نگاه ترم شکست چشمم عجیب همدمی ژاله می کند نوری که بود شاهدم از قتلگاه سرخ حالا چه سبز دور سرم هاله می کند این مادر است و این پدر و جدّ اطهرم زهرا مرا خلاص ز قتّاله می کند محمود ژولیده     از سوز زهر پیکرم آتش گرفت و سوخت یا رب ز پای تا سرم آتش گرفت و سوخت مسمومم و زبانه کشد شعله از تنم از این شراره بسترم آتش گرفت و سوخت من یادگار کرب و بلایم که روز و شب با روضه هاش خاطرم آتش گرفت و سوخت می سوخت بین تب تن بابا به خیمه ها صد بار قلب مضطرم آتش گرفت و سوخت هنگامه ی غروب که غارت شروع شد هر کس که بود در حرم آتش گرفت و سوخت یک زن نمانده بود که شعله به تن نداشت چادر نماز مادرم آتش گرفت و سوخت معجر دگر به روی سر دختری نماند دیدم که موی خواهرم آتش گرفت و سوخت خنده دگر ندید کسی بر لب رباب تا جای خواب اصغرم آتش گرفت و سوخت در کوفه تا كه رأس حسین شهید را دیدم به نیزه، حنجرم آتش گرفت و سوخت آتش به جان آل پیمبر شد آشنا... از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت... رضا رسول زاده       عــاقبت آه کشیــدم نفس آخـر را نفس سوخته از خاطره ای پرپر را روضه خوانی مرا گرم نمودی امشب روضه ی آن همه گل، آن همه نیلوفر را آخرین حلقه ی شب های محرّم هستم شکر ای زهر ندیدم سحـری دیگر را باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده است باورم نیست تماشای تنی بی سر را باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود دیــدن ســوختن چـارقــد دخــتر  را غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک غـارت پیرهــن و غـارت انگشتر را ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون می ریخت نیـزه هایی که ربـودند ســر اکبر را آه در گوشه ی ویرانه که دق مرگ شدیم تا کـه همبـازی من زد نفس آخـر را کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم بیـن زنجیر نهـان کرد تنی لاغــر را چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم سرخ دیدم بدنش... تکّه ای از معجر را حسن لطفی         یک طرف کاغذ و یک سو قلمش افتاده قلمش نه دمِ تیغ دو دمش افتاده آخرین لحظه همان لحظه ی تلخی ست که مرد دیده از دست ابالفضل علمش افتاده دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش تا دم علقمه در هر قدمش افتاده نفسش را رمقی نیست و در خاطر مرد زخم های تن آقا رقمش افتاده بعدِ این قدر مصیبت که سرش آوردند تازه تیغ آمده بر قدّ خمش افتاده آخرین لحظه به یاد فقط این جمله ی "شمر" که: "خودم می کِشم و می کُشمش" افتاده دمش از بسکه حسینی ست چو پایین رفته باز در پای دمش بازدمش افتاده مثل بین الحرمین است مدینه اما سر پا نیست... در این سو حرمش افتاده مهدی رحیمی         باید گریست با همه ی ناله دارها بر کربلا و قافله ی یادگارها تنهاترین امام که مانده ز کربلا رنجی کشیده از همه ی روزگارها می گفت با هزار گِرِه از گلوی زخم با هر بهانه ای سخن از بی قرارها می گفت با کنایه که من دیده ام به چشم آتش به خیمه ها و شروع فرارها من دیده ام که راه، به اطفال بسته بود سر بود و سنگ و سیلی سخت سوارها دیدم به چشم خویش که دستان اجنبی معجر کشید از سر عصمت مدارها دیدم که رحم، در دل بی رحمشان نبود مزدورهای در طمع گوشواره ها دیدم شرارِ دامن آتش گرفته را آن شب که شد ستاره هم آغوش خارها محمود ژولیده         زخمی زهری بود و بر غم مبتلا بود زهر جگر سوزی که بر دردش دوا بود پنجاه سالِ عمر او با درد بگذشت پنجاه سال، او روضه دار کوچه ها بود تب می نمود و یاد مادر گریه می کرد او خوب با سردرد و سیلی آشنا بود لب تشنه بود و زهر آتش زد به جانش چون یادگاری حسین و مجتبی بود عادت به «لایوم کیومک» داشت حرفش یعنی گریز حرف هایش کربلا بود در خاطرش مانده شلوغی های گودال جد غریبش را که زیر دست و پا بود جد غریبی که لباسش را ربودند غسل و کفن، زخم زیاد و بوریا بود جد غریبی که سرش منزل به منزل گاهی به نیزه، گاه در طشت طلا بود رنگ رخ او شد کبود و زرد؛ جان داد مانند دایی قاسمش از درد جان داد محسن حنیفی         هزار خاطره ی غم نمی رود از یاد غروب سرخ محرم نمی رود از یاد به گاهواره ی خالیِ اصغرم سوگند رباب و خیمه ی ماتم نمی رود از یاد فرات بود و عطش بود و کودکان حرم خروش غیرت زمزم نمی رود از یاد دمی که هستی زینب ز روی زین افتاد همان مصیبت اعظم نمی رود از یاد به دشت دختر و زن ها برهنه پا و دوان بدون یاور و مَحرم، نمی رود از یاد اسیر بودن با خواهرانِ بی معجر... هجوم سیلی محکم نمی رود از یاد به شام بر سر ما سنگ می زدند از بام بلای شهر جهنم نمی رود از یاد به شهر شام، به بزم یزید، بین طشت سر شکسته و درهم نمی رود از یاد رضا رسول زاده         خشکی ام رفت و وصل دریا شد سردی ام رفت و فصل گرما شد فارغم از خودم خدا را شکر آسمانی شدم خدا را شکر آمدی و دلم نجات گرفت باز هم مرده ای حیات گرفت ای حیات مجدد دنیا دومین یا محمد دنیا یا من ارجوی آستان لبم پنجمین رکعت نماز شبم ای که تنها خدا شناخت تو را مثل بیت الحرام ساخت تو را قافیه های بیت ما تنگ است در مقامت کمیت هم لنگ است ای نسیم پر از بهار حسین حسنی زاده تبار حسین قبله مردم مدینه تویی حسن دوم مدینه تویی ای ظهور پیمبر اکرم حاصل وصلت دعا و کرم مادرت دختر کریم خدا پدرت حضرت کلیم خدا وسط هفته ها برای منی التماس سه شنبه های منی سر شب فکر نور تو بودم فکر شب های طور تو بودم خواب سجادهٔ تو را دیدم صبح دیدم کنار خورشیدم ای نماز پر از قنوت حسن حاصل چلهٔ سکوت حسن تو تولای دفترم هستی قسم نون والقلم هستی علی اکبر لطیفیان         حریم سینه ی من در شراره افتاده در انعکاس نگاهم ستاره افتاده ز حجله گاه لبم خون تازه می ریزد دگر نفس زدنم در شماره افتاده شکست هجمۀ بغض گلو گرفتۀ من به یاد خاطره هایی دوباره افتاده: به یاد کرب و بلا و غروب عاشورا خزان به جان تباری بهاره افتاده به پیش چشم تَرَم پیکر سُلاله ی عشق به زیر مرکب صدها سواره افتاده کفن به وسعت دشت و میان یک صحرا قدم قدم بدن پاره پاره افتاده هجوم دست پلید و نگاه بی پروا و زینبی که پِی راه چاره افتاده هاشم طوسی               موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم پرواز می شویم و به بالا نمی رسیم این بال ها شبیه وبالند، ابترند وقتی به سیر عالم معنا نمی رسیم این چشمهای خیس و تهی دست شاهدند بی تو به جلوه زار تماشا نمی رسیم تا بی کرانه های حضور خدائی ات پر می کشیم روز و شب اما نمی رسیم باشد اگر تمام جهان زیر پایمان حتی به خاک پای تو آقا نمی رسیم این حرفها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست حیران شدن میان صفات تو سهم ماست دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری! از مرز عقلهای زمینی فراتری یوسف رحیمی         در میان قنوت چشمانم عکس یک قبر خاکی افتاده سنگ غربت شکسته بغضم را دیده ام، صبر خود ز کف داده   کاروان دل شکسته ی من ره سپار بقیع ویران است زائرم، زائر امامی که از غمش سینه بیت الاحزان است...   با سلامی به محضرت آقا! پر کشیدم شبیه بال نسیم السلام علیک یابن شهید السلام علیک یابن کریم   آسمان کبود چشمانم باز امشب بهانه می گیرد در جوار مزار خاکیتان مرغ دل آشیانه می گیرد   روز و شب دارم این نوا آقا از چه بی بارگاه گردیدی؟! با هزاران مُرید درگاهت از چه رو بی پناه گردیدی؟!   ای امامی که غربت ارث شماست! شعله می بارد از گلستانت!!! زهر کینه چه بر سرت آورد؟! پدر و مادرم به قربانت   گر چه از زهر کینه می سوزی شعله های غم تو دیرینه است قدر کرب و بلا، بلا داری این همان راز آه آیینه است   خاطرات درون ذهنت را نیمه شب ها مرور می کردی یاد غم های روز عاشورا پلک خود را نمور می کردی   دیده ای در سنین کودکی ات بین گودال، جسم بی سر را چه کشیدی در آن غروب غریب تا شنیدی صدای مادر را   ضرب سیلی و صورت نیلی ظلم های امیه را خواندی زیر لب با نوای جان سوزت روضه های رقیّه را خواندی   لا به لای صدای تیر و کمان ناله های رباب می آمد چه بلایی سر علی آمد؟ که حسین با شتاب می آمد   مشک سقّا و اشک اهل حرم گویی از حلقه اش نگین افتاد لحظه ها لحظه های غارت شد تا که عباس بر زمین افتاد محمد فردوسی       تشبیه و استعاره به وصفت نیاز نیست این واژه ها به وصف غمت چاره ساز نیست دیگر به گِل نشسته کلام و عبارت است آقا تفضلی که زمان اشارت است فرهنگ نامه غم و اندوه کربلا ای مستندترین سند داغ نینوا از کودکی تو بار امانت کشیده ای اندازه ی تمام فلک داغ دیده ای خورشید هم به گرمی داغ دل تو نیست ایوب را توان غم و مشکل تو نیست تو چهار ساله بودی و در اوج کودکی دیدی به نیزه راس عزیزان یکی یکی تو چهار ساله بودی و صد درد دیده ای دشمن میان خیمه ی بی مرد دیده ای تو چهار ساله بودی و شب گریه دیده ای گهواره ای که برده شد از خیمه دیده ای تنها امید و دل خوشی تو حسین بود دیدی که اوفتاده به تیر و سنین بود تو قلب شرحه شرحه ی احساس دیده ای از دور جسم پاره ی عباس دیده ای هم بند نازدانه ی بابا رقیه ای تو کینه دار ظلم یزید و امیه ای در مجلس شراب که جای شما نبود جای شما که گوشه ی ویرانه ها نبود از عمه درس صبر و رضایت گرفته ای از خطبه اش تو درس ولایت گرفته ای از کودکی تو یاد گرفتی به اوج درد هرگز کسی نمی شنود گریه های مرد نَبوَد عجب که باقر علم نبی شدی در این مقام با نَفَس زینبی شدی یا باقر العلوم اگر بی لیاقتم من دعبل شمایم و بنما شفاعتم مجید خضرابی     سینه ام چون تلاطم دریا چشم من چشمه ی غم دنیا داده ام این دل اسیرم را دست بال و پر کبوترها همره بال هایشان بردند تا بسازند سایبانی را سایبانی برای خاک بقیع حائلی بین آفتاب آن جا بوی غربت هزار سالی هست که از آن خاک می رود بالا غم میان دلم چو زائر شد غصه دار امام باقر شد زهر دادند عمق جانت را تیره کردند آسمانت را و گرفتند با شراب زهر قوت دست مهربانت را مگر آن چشم ها نمی دیدند بال پرواز بی کرانت را دم آخر مرور می کردی روضه ی درد بی امانت را به خدا چشم های تو می دید رخ نیلی عمه جانت را داغ بازار شام یادت بود بارش سنگ بام قوم یهود در میان شلوغی و فریاد بین آشوب شهر سنگ آباد وقت آغاز سنگ باران ها عمه زینب نجاتمان می داد پیش چشم رباب بی کودک پیش بابای بی کسم سجاد تازیانه به هر طرف می برد کودکان را چو کاه بر روی باد دیدم آنجا تمام غم ها را زخم زنجیر پای بابا را مسعود اصلانی     صورتی زرد شده وقت سفر معلوم است آتش سینه ای از دیده ی تر معلوم است به خودش روز زمین مثل پدر می پیچد از همین صحنه غم زهر و جگر معلوم است وسط حجره تنش روی زمین افتاده بین گرداب بلا مرد خطر معلوم است باقر آل پیمبر بدنش میلرزد در شب حادثه ای تلخ سحر معلوم است كمرش زخمی زنجیر و غم شلاق است اشك می بارد و داغی ِ شرر معلوم است یاد آن كوچه و بازار و غم ناموس است خون رگ های عمو بین گذر معلوم است سنگ های سر كوچه چه شتابی دارد از سر نی به زمین خوردن سر معلوم است به روی پیرهنی كه كفنش شد آخر حال جای قدم چند نفر معلوم است زینب زیر لب گفت كه تشنه است سرش را نبرید در نگاهش چه غمی باز مگر معلوم است       من غصّه دار غصّه های بی قرینم من کربلا را یادگار آخرینم من یادگار روزهای خاک و خونم من یادگار چهره های لاله گونم من تشنگی را در حرم احساس کردم یاد دو دست خونی عبّاس کردم من کودکی بودم که آهم را شنیدند دیدم سر جدّ غریبم را بریدند من دیده ام در وقت تشییع جنازه اسبان دشمن را که خورده نعل تازه من با خبر هستم ز باغی بی شکوفه خورشید را بر نیزه دیدم بین کوفه گرچه کنون مسموم از زهر هشامم من کشته ی ویرانه ای در شهر شامم من روضه خوانی در منا برپا نمودم خود روضه خوان قتل آن مظلوم بودم من سوختم از داغ بانوی مدینه سنگ مدینه می زدم هر دم به سینه حالا که نقش زهر کین در سینه مانده از جسم پاک من فقط یک اسم مانده یارب قرارم را ز نیرنگش ربوده در مجلس مستی مرا دعوت نموده زهر عدو خون کرده قلب آتشین را گریان نموده چشم زین العابدین را  حبیب الله موحد       صدای صاعقه آمد که در هوا زده بود گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود به خنده ی دم آخر کمی تسلی داد به جبرئیل که از غصه، ضجه ها زده بود کسی که پیکره نیمه جان او آن شب به شدت از اثر زهر دست و پا زده بود در این میانه، عطش؛ این حقیقت مکشوف به بوم زندگی اش رنگ نینوا زده بود عجیب بود که با حال تشنگی، به سرش هوای نعل و سم اسب و بوریا زده بود و دید او سر شش ماهه را در آن اثنا که ناشیانه کسی روی نیزه ها زده بود دلش رضا نشد از آن کسی که عاشورا به عمه زینب او حرف ناسزا زده بود هزار سال پس از او میان شعر، کسی گریز روضه خود را به کربلا زده بود پیمان طالبی       نگاه چشم ترم کل صحنه ها را دید در این میان فقط از دست زجر می ترسید اگرچه سینه ام از هُرم زهر می سوزد ولی وجود من از داغ کربلا خشکید چه گویمت که کجا رفتم و چه ها دیدم در اوج کودکیم قامتم ز غصه خمید چه گویمت که در آنجا چه ظلم ها کردند چه لاله ها چه قدر غنچه ها که دشمن چید چه گویمت من از آن لحظه که عمو می رفت کنار آب رسید و نمی از آن نچشید چه گویمت من از آن لحظه که علم افتاد حرم نه کل جهان بود که ز هم پاشید چه گویمت که امامی ز صدر زین افتاد و نیزه ها که تن پادشاه را بوسید مقابل من و عمه... رقیه سیلی خورد هزار مرتبه ازدرد هی به خود پیچید میان قافله او را نشانه می کردند چه لحظه ها که مغیلان به پای او نرسید چه بوسه ها که نزد عمه جان به صورتمان به جای زخم کبودی به جای دست پلید در آن دقیقه که از تل نگاه می کردم تمام موی سرم شد شبیه عمه سفید اگر چه زهر جفا قاتلی به قلبم شد ولی قدم فقط از داغ کربلا خم شد مهدي نظري