درس اخلاق آیت‌الله قرهی/ عالم اگر می‌فهمید، همه می‌خواستند عبدالمهدی بشوند

کد خبر: 6129
مؤسس و متولی حوزه علمیه امام مهدی(عج) گفت: طمع به دنیا ایمان را از دل بیرون می‌کند؛ آیت‌الله مولوی قندهاری می‌فرمودند: من تا به حال لذّت و طعم غذا را نچشیده‌ام!


وارث: آیت‌الله روح‌الله قرهی، متولی و مؤسس حوزه علمیه امام مهدی(عج) در دویست و شصت و پنجمین جلسه درس اخلاق  آیت‌الله قرهی در  مهدیه القائم المنتظر(عج) واقع در شرق تهران برگزار شد، به تشریح موضوع راه ثبوت ایمان پرداخت. متن سخنان آیت‌الله قرهی بدین شرح است:


یکی از خصوصیّات مؤمنین، عندالله تبارک و تعالی و عند المعصومین(ع) این است که ثبات ایمان مؤمن، به عمل و ورع است که اهل تقوا و ورع شود و در عمل به مطالب اعلی بیندیشد. آن‌قدر این امر، امری مهمّی در ایمان است که حسب روایات شریفه از وجود مقدّس حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) بیان کردند: «وقد سُئلَ عمّا یُثَبِّتُ الإیمانَ فى العبدِ»[1]، از حضرتش سؤال کردند که عوامل ثبوت ایمان چیست؟ یعنی چگونه ایمان در انسان، ثابت‌قدم می‌شود؟


یکی از نکاتی که اتّفاقاً قرآن کریم و مجید الهی هم تبیین می‌فرماید، همین «یُثَبِّتْ أَقْدامَکُم‏»[2]است. اولیاء الهی ذیل این آیه شریفه، نکاتی را بیان کردند و بعضی از مفسّرین عظیم‌الشّأن این مسئله را آوردند که این «یُثَبِّتْ أَقْدامَکُم‏» در باب ایمان است؛ یعنی این، همان «یُثَبِّتْ إیمانَکُم‏» است. اگر ایمان کسی، ایمان ثابت نبود، طبیعی است ثابت‌قدم هم نمی‌شود. به تعبیری کسی واقعاً می‌تواند ثابت‌قدم باشد که ایمانش، ایمان بالایی باشد.


اولیای خدا نمی‌خواهند ما را به مقامات برسانند


این نکته هم خیلی مهم است که در باب این سؤالی که از حضرت می‌کنند، بیان می‌شود: « عمّا یُثَبِّتُ الإیمانَ فى العبدِ»، لذا این ثبوت ایمان فقط در بندگان خداست؛ یعنی باید عبد باشند. همان‌طور که عرض کردم، اصلاً هنر انبیاء، حضرات معصومین، اصفیاء الهی، اولیاء الهی، خصّیصین حضرت حقّ، عرفای عظیم‌الشّأن و متخلّقین به اخلاق الهی، این است که انسان را به سمت بندگی ببرند و او را عبد کنند. بندگی هم چه حلاوتی دارد!


به قدری بندگی، شیرین است و لذّت دارد که انسان، عبد شود که اصلاً اولیاء خدا نمی‌خواهند من و شما را به مقامات برسانند. بلکه می‌خواهند من و شما را عبد کنند. کدام مقامی بالاتر از عبد شدن که تا انسان، عبد و بنده خدا نشود و طعم بندگی را نچشد، معلوم است اصلاً آنچه را که در عالم موجود است، نمی‌فهمد، ولو از مقامات ظاهری. چون همه این مطالب، چشم باز شدن، دیدن خیلی از چیزهایی که انسان‌ها نمی‌بینند، شنیدن صدای ملکوت و صدای خوبی‌ها، اتّصال به اصوات الهی، غرق در نور شدن، طی الارض، طی الجوّ، دیدن، شنیدن و...، عند الاولیاء، ظواهر است. قبلاً هم عرض کردم که این‌ها می‌ترسند که این موارد، حجاب شود و لذا از این‌ها وحشت دارند.


عشق عبد


لذا همه آن مقاماتی که گاهی من و شما به دنبال آن‌ها هستیم، برای عبد - که چقدر قشنگ است، عینش، عشق و عقل است؛ بائش، برّ است و دالش، دعوت‌‌الله است - هیچ است و عشقش این می‌شود که مولا دارد. اصلاً تمام عشق و لذّتش، این است که مولا دارد. عبد در عبودیّت این‌قدر پیش می‌رود که عاشق این است که خودش عبد است و مولایی دارد، هیچ موقع خودش، مولا، آقا و سرور نیست، بلکه لذّت می‌برد که سرور و مولایی دارد.


برّ عبد


لذا در این عبودیّت و بندگی می‌داند که تا برّ نشود، به مولا نمی‌رسد! همّش در بندگی‌اش این است که فقط برّ شود و عمل نیکو، صالح، الهی، دور از هوی و هوس و دور از اعداء عدو (نفس) انجام دهد. ابرار الهی این‌گونه هستند.


دعوت عبد


تا این بار نه بشنود آوای ملکوت، نه بشنود صداهایی که دیگران نمی‌شنوند، بلکه تا بشنود دعوت‌الله را. یعنی خدا او را دعوت کند و بگوید: «عبدی»، او هم بگوید: «لبیک، اللّهمّ لبیک». بیان می‌کنند: حاج شیخ جعفر شوشتری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در مسجد شجره مُحرم شد و به عنوان روحانی کاروان بود. یک عدّه از مُحرمین منتظر هستند تلبیه را بیان کنند. هر چه کردند، ایشان چیزی نگفتند. مدیر کاروان اصرار کرد و گفت: آقا! بگویید، این‌طور که نمی‌شود. ایشان فرمودند: من نمی‌گویم.دیدند دیر می‌شود و معطّل می‌شوند؛ آن هم در آن زمان‌ها که به مشکل می‌خوردند. لذا مدیر کاروان تلبیه را گفت و رفتند.


همین که داشتند بیرون می‌رفتند، یک‌دفعه حاج شیخ جعفر شوشتری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) گفت: «لبیک، اللّهمّ لبیک»، زار زار گریه می‌کردند، به پهنای صورت اشک می‌ریختند، اشک‌هایشان از محاسن مبارکشان می‌ریخت و داد می‌زدند: «لبیک، اللّهمّ لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک». حالشان متغیّر بود. سؤال کردند: شما آن موقع نگفتید، چطور شد؟ آن‌قدر اصرار کردند که فرمودند: من تا صدا را نشنیدم لبیک نگفتم. باید صدای دعوت را مِن ناحیه‌الله بشنوم تا لبیک بگویم و إلّا چه لبیکی بگویم؟! این، عبد است.


چیزی که ایمان را در دل، استوار می‌کند


لذا چقدر شیرین است که انسان، عبد شود. برای همین است که وقتی بحث هم می‌شود، از حضرت می‌پرسند: «وقد سُئلَ عمّا یُثَبِّتُ الإیمانَ فى العبدِ»، چطوری ایمان در بنده ثابت شود؟! حضرت عواملی را بیان می‌فرمایند:«الّذی یُثَبّتُهُ فیهِ الوَرَعُ»، اگر آن عبد الهی که لذّتش در بندگی است، بخواهد در این ایمان و بندگی خودش ثابت‌قدم باشد؛ اصل، این است که ورع داشته باشد. لذا آنچه که ایمان او را استوار می‌کند، ورع است. یعنی مواظبت، مراقبت به این که مطالبی را نداشته باشد و از آنچه دیگران پرهیز نمی‌کنند، پرهیز کند.


لذا ایمان بندگان خدا این‌طور ثابت می‌شود. پس مؤمن، آن موقعی مؤمن است که در ورع، ایمان خود را ثابت کند. در این صورت، ثابت‌قدم هم می‌شود، «یُثَبِّتْ أَقْدامَکُم‏». دیگر معلوم است هیچ چیز برایش مهم نیست. اگر به تعبیر عامیانه در اوج دنیا (ثروت، قدرت و ...) باشد، او هیچ موقع بی‌تقوایی نمی‌کند و اهل ورع است. اگر هم به ظاهر در دنیا، در آن مراتب پایین و از آن مرئوسین رده آخر باشد، اصلاً برایش مهم نیست، بی‌تقوایی نمی‌کند و اهل ورع است. این هم مهم است که اصلاً هیچ‌کدام برایش معنایی ندارد.


ایمانی که من این‌گونه مقدّمه آن را عرض کردم و این عبدی که عینش، عقل است و عشق است، عشق به این که مولا دارم، اصلاً همین است، لذّت می‌برد. او نمی‌خواهد مولا باشد. البته این مطلب سلسله مراتبی است و حتّی آقا جانمان، حضرت حجّت(اروحنا فداه)، یا حتّی آن آقایی که در اوج و «لو لاک لما خلقت الافلاک» هست که عرض کردیم آن نور لولاکیّه یعنی چه؛ عشقش به این است که عبد باشد و هیچ موقع نمی‌خواهد آقا باشد. اگر برای ما آقا، سیّد، سرور و سالار هست که هست، این از این باب است که مِن ناحیه‌الله است، امّا خودش در برابر پروردگار عالم، عشقش به این است که عبدالله است.


لذا عرض کردم که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) در بعضی از نامه‌هایی که به بعضی از سلاطین نوشتند (کتابی به همین نام هم هست که تمام نامه‌های ایشان را جمع‌آوری کرده، می‌توانید به آن مراجعه کنید) و آن‌ها را دعوت کردند، بیان می‌فرمودند:مِن عبدالله محمّد رسول الله(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، یا در بعضی موارد هم می‌نوشتند: مِن عبدالله، محمّد بن عبدالله(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم). لذا عشق ایشان به این است که عبد خداست و مولا دارد.


البته این‌ها را هم تا انسان خودش به آن مقام بندگی نرسد، نمی‌فهمد. یعنی توصیفی نیست که بخواهیم با تبیین کردن آن بگوییم، چگونه است، باید انسان خودش برسد، لذّت را ببرد و شیرینی و حلاوت آن را بچشد که بنده شدن چیست. آن‌وقت معلوم است این بندگی است که ایمان را هم می‌آورد. لذا اگر چنین شخصی به ظاهر در دنیا در اوج باشد، عبد خداست. به ظاهر در ادنی درجه دنیا هم که باشد، باز عبد خداست و عشقش همین بندگی است. ثبوت ایمانش هم به همان ورع اوست.


چیزی که ایمان را از دل بیرون می‌کند


«والّذى یُخْرِجُهُ مِنهُ الطَّمَعُ»، عجیب است، در آن طرف ورع را دنبال می‌کند و از این طرف باید یک چیزی را از وجود خودش بیرون کند که آن هم طمع است، طمع به دنیا؛ یعنی چشمش به مال دیگران نباشد و حتّی به مال دیگران غبطه نخورد، چه رسد بخواهد حسودی کند (غبطه یعنی حسود نیستی، می‌گویی فلانی دارد، نوش جانش، امّا خدا! به من هم بده)؛ می‌گوید:مال دنیا اصلاً ارزش ندارد که من بخواهم برای دنیا، غبطه بخورم که فلانی، فلان خانه و ماشین و ریاست چنین و ... را دارد. این غبطه خوردن برای آن‌هایی است که ایمان ندارند یا حداقل آن چیزی که می‌توانیم بیان کنیم، این است که ایمانشان ضعیف، بل اضعف است و آن درجات پایین ایمان را دارند که می‌خواهند حسودی نکنند، امّا غبطه هم می‌خورند و می‌گویند: خدایا! این دارد، به من هم بده. چرا فلانی آن خانه و ماشین و ... را دارد، به من هم بده.


البته اولیاء الهی، وقتی در آن مقام بندگی، اوج می‌گیرند و مقامات آن را طی می‌کنند، می‌رسند به آن‌جا که حتّی راجع به مادیّات غبطه هم نمی‌خورند و اصلاً حیف می‌دانند و می‌گویند: من برای چه غبطه بخورم؟! مگر من برای مادیّات هستم که بخواهم غبطه بخورم؟! من در این عمر شریف که حدّ و اندازه‌ای دارد و بالاخره این هم می‌گذرد، برای چه چیزی غبطه بخورم؟! برای دنیایی که گذراست؟! مگر چقدر هستیم و می‌مانیم؟! لذا این‌ها اصلاً برای خودشان درست نمی‌دانند که در مسائل مادی، غبطه بخورند. البته نه تنها در این موارد، غبطه نمی‌خورند، بلکه عبد در طی درجات بندگی خودش، حتّی به مقامات معنوی دیگران هم غبطه نمی‌خورد و این، خیلی مهم است.


مگر بد است که در مطالب معنوی، بخواهند به مقامات بالاتر برسند؟! می‌گویند: مطلب این است که ما می‌خواهیم عبد شویم. عرض کردم که عین بندگی، عشق و عقل است. عین عقل هم این است که انسان، مولا داشته باشد و فقط به دنبال مولایش است. لذا عین عشق و عین عقل، همین است که عبد باشد؛ یعنی لذّت می‌برد که عبد باشد. برای همین اصلاً به مقامات معنوی هم غبطه نمی‌خورد. فقط مولا امضاء کند که تو عبد من هستی، لذّت می‌برد.


دال عبد هم دعوت الله است؛ یعنی مِن ناحیه‌الله دعوت بشود که در آن ضیافت‌الله به عنوان عبد ورود پیدا کند.دیگر معلوم است اگر کسی، عبد شد، طلب‌کار نیست. ما در دعا داریم که اصرار کنید و اتّفاقاً بابی به نام اصرار الدّعاء داریم، امّا این را به شما بگویم که عندالاولیاء و عرفای عظیم‌الشّأن، آن‌هایی که در بندگی، به مقام معرفت‌الله رسیدند، اصرار در دعا هم نمی‌کنند. البته چون فرمودند دعا کنید، می‌گویند: چشم و دعا می‌کنند، امّا اگر نشد، می‌گویند: نشد که نشد، پسندم آنچه را جانان پسندد. آن‌ها در این وادی هستند و حالشان، حال دیگری است. این حال اصلاً تفاوت دارد با حالی که امثال ما تصوّر می‌کنیم.


البته پروردگار عالم همه ما را دعوت کرده که این‌گونه بشویم. همان‌طور که در ابتدای بحث عرض کردم، اصلاً کار انبیاء، اولیاء، اصفیاء، معصومین(علیهم صلوات المصلّین) و ...، این است که ما را به بندگی خدا دعوت کنند که ما بنده شویم، همین. اگر سیر بندگی کردیم و این حال بندگی بر ما حاکم و حائل و غالب شد، آن‌وقت است که می‌فهمیم هیچ نمی‌خواهیم جز مولا! دیگر درجات، مقامات و ... نمی‌خواهیم.مقامات دنیوی که هیچ، حتّی به مقامات معنوی دیگران هم غبطه نمی‌خوریم و ... .


لذا چنین کسی، طمع از دلش بیرون می‌شود. طمع دنیا؟ خیر، عرض کردم کسی که عبد شود، دیگر از دنیا می‌برد. البته در دنیا و با اهل دنیا هستند، عین آن‌ها هم زندگی می‌کنند، چون در قاعده جسمانی قرار گرفتند، باید بخورند و بیاشامند، امّا حقیقتش این است - شاید ما این را نفهمیم و حتّی یک عدّه به آن اعتراض کرده و إن‌قلت بیاورند که این چه نوع نگرشی است؟! ما نمی‌فهمیم؛ چون عبد نشدیم و لذّت بندگی را نچشیدیم. لذا از یک جهت این إن‌قلت صحیح است؛ چون نرسیدیم و از یک جهت غلط است - که حتّی این غذایی که می‌خورند، از باب تکلیف است که این جسم قدرت بگیرد و مرکب برای روح بندگی شود تا بتواند این اعضاء و جوارح را در راه بندگی خدا خرج کند و إلّا اصلاً از طعام لذّتی نمی‌برند.


آیت‌الله مولوی قندهاری، آن کنز خفیّ الهی در اواخر عمرشان مطلبی را فرمودند که بعد هم خودشان پشیمان شدند و گفتند: خواهش دارم که فکر کنید این مطلب را دیوانه‌ای گفته و ...، آن هم برای این که کسی احساسی نکند و در مطالبی بیافتد. فرمودند: من تا به حال لذّت و طعم غذا را نچشیدم! آن که طعم بندگی می‌چشد، این طعم غذای دنیوی که برای او چیزی نیست، فقط از این باب می‌خورد که قوّت و قدرتی بگیرد و این جسم را در راه بندگی خدا خرج کند. این لذّت بندگی است و بندگان خدا در این وادی سیر می‌کنند. لذا سیر آن‌ها با سیر ما تفاوت دارد.


راه عبداللّهی، عبدالحجّه شدن است


لذا حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) در پاسخ به سؤال: عواملی که ایمان را در دل بنده، استوار می‌کند؛ چیست؟ «وقد سُئلَ عمّا یُثَبِّتُ الإیمانَ فى العبدِ»، فرمودند: « الّذی یُثَبّتُهُ فیهِ الوَرَعُ و الّذی یُخْرِجُهُ مِنهُ الطَّمَعُ»، آنچه ایمان را در بنده، استوار مى‌کند، وَرَع است و آنچه ایمان را از دل او بیرون مى‌راند، طمع است.


لذا طمع را کلّی بیان فرمودند، طمع به مطالب دنیا، طمع به مطالب معنوی و حتی طمع به جنّت! صراحت این آیه شریفه نشان می‌دهد که حتّی اولیاء خدا به بهشت و آنچه که در جنّت هست، هم طمع ندارند. این‌ها، کسانی هستند که در مقام بندگی به آن نفس مطمئنه رسیدند که در این آیه شریفه می‌فرماید: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة ارْجِعی‏إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّة فَادْخُلی‏ فی‏ عِبادی‏ وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی‏»[3] همین که بنده شود و او را جزء بندگان بپذیرند و مولای مطلق، آقای هستی، سیّد عالم، امضا کند که او عبد است، برای او بس است. «فَادْخُلی‏ فی‏ عِبادی‏ وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی‏»، دیگر نه جنّات و نه رضوان است که در قرآن تکرار شده، بلکه جنّتی است که فقط یک بار بیان شده است. آن‌جا دیگر به دنبال طمع این نیستی که وقتی دست دراز می‌کنیم، چنین میوه‌هایی می‌آید، یا انهارش چنین است، جوی‌هایش از عسل، شیرین‌تر و از آب، سفیدتر است و ... . بنده ی خدا اصلاً دنبال این‌ها نیست، طمع اخروی ندارد، طمع معنوی ندارد و طبیعی است طمع مادّی هم ندارد. آنچه که طمع دارد، چیست؟ عبودیّت است.


عرض کردیم که عین این عبد، عشق و عقل است و باء آن، برّ است و دال هم دعوت‌الله است. لذا در آن حلاوتی که در بندگی چشیده، دیگر هر طمعی را از خود بیرون می‌کند، « و الّذی یُخْرِجُهُ مِنهُ الطَّمَعُ». این ایمان، همان ایمانی است که پروردگار عالم می‌خواهد و صاحبان آن را در قرآن کریم و مجید الهی به عنوان مؤمنین خطاب می‌کند. «یُثَبِّتْ أَقْدامَکُم‏»هم یعنی در راه بندگی خدا این‌طور در ایمان‌هایشان ثابت‌قدم می‌شوند و در آن رضوان الهی که فقط آن، جنّتی است قرار می‌گیرند که دیگر هیچ نمی‌بینند، جز حضرت حقّ و هیچ نمی‌خواهند، جز حضرت حقّ و لذّتشان این است که مولا دارند.


عرض کردم لذّت حضرت حجّت(اروحنا فداه) این است که مولا دارد و مولایش، پروردگار عالم است. گر چه لذّت ما هم در باب سلسله مراتبی، همین است که اگر به آن‌جا برسیم، اگر امضاء کنند، اگر قبول کنند، اگر لطف کنند، اگر محبّت کنند، اگر بزرگواری کنند، اگر بنده نوازی کنند و حضرت حجّت ما را عبد خودش بداند، ما عبد غلام حلقه به گوش ایشان بشویم و آنچه که فرمان بدهد، همان باشد. لذا عبدالله نمی‌تواند عبدالله گردد، مگر اینکه عبدالحجّه گردد و راه عبداللّهی، عبدالحجّه شدن است و بدون بندگی حضرت حجّت(اروحنا فداه) و بدون پذیرش ولایت و مولایی‌ ایشان، هیچ گاه نمی‌توانیم بگوییم: پروردگار عالم، سیّد و مولای ماست. پس تنها راه بندگی برای پروردگار عالم هم همین است.


حالا یک موقعی بحث شود و عرض کنیم که چقدر این لذّت دارد وقتی که انسان، تمام عالم را در راه حضرت فدا کند.این که شما هر روز تا صبح شود بیان کنی: «اللَّهُمَ‏ بَلِّغْ‏ مَوْلَایَ‏صَاحِبَ‏ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَات ... وَ عَنِّی، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِیَّاتِ زِنَةَ عَرْشِ‏ اللَّهِ»[4]‏ و ... . اگر انسان بفهمد چه خبر است، غوغا می‌شود. آن که عشقش، به جای این که به این باشد که مثلاً چشمش باز شود و معنویّات آن‌چنانی ببیند، عشقش به این باشد که من عبدم، مولا دارم و می‌خواهم مولایم را ببینم، «اللَّهُمَّ أَرِنِی‏ الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ». این حال دیگر یک حال عجیبی است که اظهار بندگی، اظهار خضوع، اظهار خشوع و عبد شدن است. می‌ترسم بیان کنم، ولی به والله و تالله و بالله همین است و لا غیر که وقتی انسان آن حضرت را ببیند، اگر در مقابل پایش به سجده بیفتد، کأنّ همان است که در مقابل پروردگار عالم سجده کرده است. لذا وقتی خطاب شد: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ»‏[5] آنچه که در آدم بوده، نور حجّت(اروحنا فداه) بوده است.


کما این که طواف دور خانه خدا، طواف دور مولی‌الموالی، امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) و طواف دور ولایت و امامت است. عرض کردم که من یکی از بزرگان و عرفا و اولیاء خدا را در مکرّمه دیدم، تا به ذهنم رسید بپرسم بهترین ذکر در این حالت چیست؟ فرمود: علی! علی! یعنی قبل از این که من چیزی بگویم، ایشان فرمود: علی! علی!


اگر انسان بفهمد این موالی و این سادات مکرّم کیستند، اظهار بندگی کردن در مقابل آن‌ها، همان راه بندگی خداست.همان است که انسان، عبدالله می‌شود و راهش این اظهار است. «یَا سَیِّدَنَا وَ مَوْلَانَا» مولا هستند دیگر، « إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا» این‌ها سیّدند، آقایند و مولایند. اگر انسان این را بفهمد، می‌داند بهترین لذّت و حلاوت و شیرینی، بندگی است. هر که بنده شد، می‌داند که این بنده شدن او از هر آقایی - که بعضی در دنیا آقا هستند و بگذار همان آقا برای خودشان باشند - برتر است. انسان باید عبد باشد.


جسمی در بین مردم و قلبی دائم با خدا


پس ورع است که اگر انسان انجام بدهد، ایمان در دل او استوار می‌شود. عبد شدن است که اگر انسان انجام بدهد، به حلاوت واقعی می‌رسد و دور شدن از طمع است که حتّی طمع به مقامات معنوی هم نداشته باشد و به این ترتیب ایمان از دل او خارج نمی‌شود. حال، این چه چیزی نیاز دارد؟ این، همان معرفت را نیاز دارد و همان چیزی است که عرض کردیم: پیغمبر اکرم، خاتم رسل، محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: «الْإِیمَانُ‏ فِی‏ عَشَرَةٍ الْمَعْرِفَةِ وَ الطَّاعَةِ وَ الْعِلْمِ وَ الْعَمَلِ وَ الْوَرَعِ وَ الِاجْتِهَادِ وَ الصَّبْرِ وَ الْیَقِینِ وَ الرِّضَا وَ التَّسْلِیمِ» [6] که اگر یکی از این ها کم شود، رشته ایمان گسسته می­شود « فَأَیَّهَا فَقَدَ صَاحِبُهُ بَطَلَ نِظَامُه‏» و این نظام معرفتی ایمان در این عشره از بین می­رود. پس این درحقیقت به معرفت است.


لذا اگر انسان بخواهد به این مقام بندگی و مقام ثبوت ایمان از باب ورع و عشق به بندگی و دوری از طمع که ولو به مطالب معنوی هم طمع نداشته باشد، برسد؛ عرض کردیم که به همان مسئله معرفت نیاز دارد. اگر معرفت به وجود آید، دیگر دلش دائم با خداست، در حالی که صورت ظاهرش عرض کردیم که با خلق خداست. وجود مقدّس حضرت صادق القول والفعل، امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: «الْعَارِفُ‏ شَخْصُهُ‏ مَعَ الْخَلْقِ وَ قَلْبُهُ مَعَ اللَّهِ تبارک و تعالی»[7] عارف حقیقی، قلبش دائم با خداست، ولی جسم او در بین مردم است.


یعنی جسم این بزرگان و عرفا و اعاظم ما، در بین مردم است، امّا قلب آن‌ها با پروردگار عالم است. اصلاً تو گویی با مردم نیستند، آن جایی هم که هستند، به عنوان ورود به مطالب بندگی است و این‌قدر هم دوست دارند که خودشان به مردم چشیده­اند که دست آن‌ها را بگیرند و بکشند.


عرض کردم این «أنا طبیبٌ دوّار» که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند، برای همین است که می­خواستند مردم را به سمت بندگی پروردگارعالم ببرند. خودشان هم که عبدالله بودند، «عبده و رسوله». بارها هم عرض کردم: اگر از خود پیامبر عظیم­الشأن(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) سؤال کنید: آقاجان! کدام مقام، برترین مقام شماست؟ نمی­فرمایند: من خاتم رسل هستم، نمی­فرمایند: من اشرف مخلوقاتم، نمی­فرمایند: «لو لاک لما خلقت الافلاک» در شأن من از لسان الله تبیین گردیده، نمی­فرمایند: من به آن معراجی رفتم که به «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏» رسیدم و هیچ کسی نمی­داند این «قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى‏» واقعاً یعنی چه. امّا می‌فرمایند:برترین مقام من این است که من عبدم. لذا رسالتش هم در بستر بندگی اوست، «عبده و رسوله».


پس ایشان هم می­خواستند مردم را به این سمت بندگی دعوت کنند. لذا آن موقعی هم که بین مردم هستند، برای این بین مردم هستند و إلّا این دل و قلب، یک جای دیگر مشغول است و این قلب، سرسپرده مولاست.آن که به عشق مولا نفس می­کشد و به عشق مولا حرکت می­کند، طبیعی است که به عشق مولا سخن می­گوید، به عشق مولا می­شنود، به عشق مولا تحمّل می­کند و ... . لذا طبیعی است این قلب، سرسپرده یکی دیگر است، ولی جسمش با مردم است «وَ قَلْبُهُ مَعَ اللَّهِ تبارک و تعالی». این حال باید برای انسان به وجود بیاید تا درک کند.


بعد می­فرماید: «لَوْ سَهَا قَلْبُهُ عَنِ اللَّهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ‏» البته این‌طور نمی­شود و بیان این مطلب، از این باب است که می­خواهد بگوید: ببینید اگر یک لحظه، قلبش از خدا فراموش شود، چه می­شود.لذا می‌فرماید: «لَوْ سَهَا قَلْبُهُ عَنِ اللَّهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ لَمَاتَ شَوْقاً إِلَیْه» اگر یک لحظه بنا شود این قلب فراموشی بیاورد و یاد پروردگار عالم نباشد، اصلاً او می­میرد و نمی­تواند تحمّل کند، «لَمَاتَ شَوْقاً إِلَیْه». یعنی آن‌قدر شوق و اشتیاق به پروردگار عالم دارد، از این که لحظه­ای سهوی پیش آمد و او را از یاد خدا غافل کرد، جان می‌سپارد؛ چون اصلاً از همین لحظه هم می­فهمد نتوانست بندگی را انجام دهد و لذا آن‌قدر ناراحت است و گریه می­کند که ملک‌الموت جانش را می­گیرد.


حال او متغیّر می­شود و وضعش دگرگون می­شود، چون شوقش بیشتر است و می­گوید: چرا یک لحظه برای من سهو آمد و فراموش کردم. البته این‌طور نمی‌شود و آن که اتّصال پیدا کرد، تمام است. همانطور که عرض کردم در باب این که بیان می­کنند: ماه مبارک رمضان، ضیافت‌الله است، فرمودند:ماه مبارک، آغاز ضیافت‌الله است و اگر کسی به ضیافت‌الله دعوت شد، دیگر خروجی برای او نیست. چون ماه مبارک، ماه طهارت نفس و طهارت روح و طهارت جسم است که چون روزه­ای، چشمت را کنترل می­کنی، لقمه­ات را کنترل می­کنی، زبانت را کنترل می­کنی و ... . لذا دعوت به ضیافت می‌شوی و این آغاز ضیافت‌الله است. ولی کسی که وارد ضیافت خدا شد، مگر خروجی دارد؟! خودمان کمی تأمّل کنیم، می­فهمیم، خیلی هم بحث شاقی نیست، مولا عبدش را بیرون نمی­کند، چون خود مولا هم عشق به بندگی پیدا می­کند.


لذا در بیست و هشت صفر عرض کردم که وجود مقدّس حبیبش، هبه‌الله است؛ یعنی خدا به ما هبه کرده است، آن هم از باب شوق و حبّی که پروردگارعالم به بنده­اش دارد، «لشدّة حبّ اللّه للانسان». لذا خودش هم ما را بیرون نمی­کند، آن هم که در آن ضیافه الله رفت، مگر بیرون می­رود؟!


چه کسی بیش از همه از خدا می‌ترسد؟


لذا ترس اهل معرفت این است که از خدا جدا شوند و تا خدا شناس‌تر می­شوند، خوفشان هم بیشتر می­شود و این کد است. پیغمبر اکرم(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)فرمودند: «مَنْ‏ کَانَ‏ بِاللَّهِ‏ أَعْرَفَ کَانَ مِنَ اللَّهِ أَخْوَف‏»[8]، اعرف و اخوف، هر دو باب افعل التفضیل است، هر چه معرفت بالا و بالا و بالا رفت، خوفش هم بیشتر و بیشتر می­شود. از چه می­ترسد؟! مگر خدا ترس دارد؟! خوف از این دارد که نکند انسان از خدا جدا شود. لذا با اهل ورع شدن، در ایمانش ثابت قدم می­ماند، اهل تقوا می­شود و از طمع دوری می‌کند.


خدا نکند انسان مریض شود؛ چون آن­هایی که مریض قلبی می‌شوند، اصلاً منکر این چیزها هستند. ما هم نمی‌دانیم با کسی که منکر است، چه کنیم؟! تا انسان خودش به مقام بندگی ورود پیدا نکند؛ چگونه می­خواهیم این مطالب را به او بفهمانیم؟! ای بسا به انکار، ای بسا به تمسخر، ای بسا به چیزهای دیگر! باید دعا کرد که این قلب­هایمان، معرفت پروردگار عالم، معرفت معصومین و معرفت اولیاء خدا را درک کند.


حتّی در باب معرفت، علم به پروردگار عالم هم به وجود می­آید. همان­گونه که وجود مقدّس پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: ایمان در ده مورد است، یکی از آن‌ها هم علم است که می­فرمایند: این علم هم، باز خودش غایتی دارد. مولی‌الموالی، امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علی‌بن‌ابی‌طالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) می­فرمایند: «غَایَةُ الْعِلْمِ‏ الْخَوْفُ‏ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَه‏»[9]، آن نهایت علم که این‌قدر همه دنبال علمند و علم، علم می‌کنند، خوف از خداست.


آن علم بما هو علمی که اگر باشد همه چیز هست و بعضی نمی­فهمند. اتّفاقاً خوب است که نمی­فهمند. آن‌ها این مطالب را به تمسخر می‌گیرند. گرچه من می­دانم آن­هایی که معمولاً این شیطنت­ها را می­کنند، حالا چه آن­طرف آبی­ها و چه این­طرف آبی­ها، از یک جای دیگری می­سوزند.این­ها از این می­سوزند که مؤمنینی مثل شما جوان­های خوب، چنین مباحثی دارید و حامی ولایت و امام المسلمین هستید. لذا از این موارد عاجز شدند.


لذا این که عرض کردیم اگر علم در هر زمینه­ به دست مؤمن حقیقی به وجود می­آمد، در آن فساد نیست و مفسده ندارد؛ حقیقت است. حال حضرت می‌فرمایند: غایت این علم حقیقی، «‏الْخَوْفُ‏ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَه‏» است. اگر امیرالمومنین(علیه الصّلوة و السّلام) نمی­فرمودند، طبیعی است این جهّال که در شهوت و کثافات روحی غوطه­ورند، این­ را هم به تمسخر می­گرفتند. کما این که می­بینیم چگونه راجع به امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) مقاله نوشتند و گاهی چگونه راجع به وجود مقدس آقاجانمان حرف‌هایی بیان می‌کنند.


این­ها همان چیزی است که عرض کردم: قرآن می­فرماید: وقتی به این­ها تبیین می­شود که فساد نکنید، این­ها می­گویند:ما اصلاح‌طلب و مصلحیم، «وَ إِذا قیلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُون‏ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُون»[10]، ولی این­ها در واقع بی­شعورند و خودشان نمی­دانند. یعنی مفسدند و ادّعای اصلاحات می­کنند. لذا این­ها در چنین وادی‌ای هستند. این­ها به امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) اهانت می­کنند و برایشان مهم نیست. به دیگران اهانت می­کنند و برایشان مهم نیست. این­ها به صراحت مع‌الأسف سقط جنین را در روزنامه­هایشان تبلیغ می­کنند، کسی هم نیست چیزی بگوید.


«غَایَةُ الْعِلْمِ‏الْخَوْفُ‏ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَه‏»، غایت علم این است که انسان می­رسد به این که می­داند اصلاً هیچ است. چون وقتی رفت دریای علم را دید، اصلاً خوف دارد. این، مطلبی است که تا انسان به آن نرسد، نمی­فهمد. حتّی معرفت نفس این­قدر مهم است که فرمودند: «مَنْ‏ عَرَفَ‏ نَفْسَهُ‏فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[11] اگر کسی به این معرفت نفس برسد، به خداشناسی هم خواهد رسید. باز امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) می­فرمایند:«أَکْثَرُ النَّاسِ‏ مَعْرِفَةً لِنَفْسِهِ أَخْوَفُهُمْ‏ لِرَبِّه‏»[12] کسانی که بیشترین معرفت به نفس را پیدا می­کنند، آن­هایی هستند که در درجه اعلای خوف نسبت به پروردگار عالم هستند.


شاخص سنجش ایمان افراد


برای همین است که در این­جا می­فرمایند: «لَوْ سَهَا قَلْبُهُ عَنِ اللَّهِ طَرْفَةَ عَیْنٍ لَمَاتَ شَوْقاً إِلَیْه» جدّاً چنین اتّفاقی نمی­شود و همه این­ها به عمل دیده شده است. مؤمنی که اهل عمل و اهل ورع باشد، دیگر تمام است. این ورع هم همان متخلّق شدن به اخلاق الهی است. لذا این اخلاق، ایمان را دارد و ایمان هم اخلاق را دارد. کما این که در جلسات قبل عرض کردیم و روایات را هم بیان کردیم که بالجدّ متخلّق­ترین انسان­ها، مؤمن­ترین انسان­ها هستند و مؤمن­ترین انسان­ها، متخلّق­ترین انسان­ها در روی زمین هستند. یعنی اگر خواستیم درجه ایمان افراد را ببینیم، ببینیم در اخلاق چقدر رشد کردند. اخلاق هم یعنی خلق و خوی و روشی که خدا می­خواهد.


آیت‌الله العظمی شاه­آبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک نکته­ای در شذرات المعارف -که کتابی در باب سیاست است - دارد و در آن­جا عنوان «عرش الرّحمن» و «عرش قلوب مؤتلفه انسان» را بیان می‌کند؛ یعنی قلب را هم «عرش» می­گویند و می­فرمایند: آیات الهی قرآن مجید که از عرش الرّحمن نازل می­شود، جایگاهش عرش قلوب مؤتلفه است - حالا این که چرا قلوب مؤتلفه می‌گویند، محلّ بحثش این‌جا نیست، من در بحث شرح شذرات که صبح­های زود یک مباحثه­ای با بعضی از آقایان و بزرگواران داریم، بیان می­کنم - بعد می‌فرمایند: حالا این عرش نازله قرآن، عرش اخلاق است و عرش قلوب، عرش تخلّق است؛ «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ‏ اللَّه‏». پس اخلاق یعنی همه آیات قرآن.


لذا باید دقّت کرد که در آیات قرآن، یک جا بیان می‌شود: «أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ»[13]؛ یعنی این­طور نیست که تصوّر کنید متخلّق به اخلاق الهی؛ یعنی آن کسی که فقط و فقط یک جایی بنشیند، سبّوحٌ قدوسی بگوید و خیلی آرام برود و آرام بیاید و با کسی کاری نداشته باشد. بعد هم بگوید: مسائل نظام و ... به من ربطی ندارد، ما راجع به مطالب اخروی و اخلاق و آقاجان صحبت می‌کنیم و ... . امّا این را بدانید که دروغ‌گو است، کسی که می‌گوید: راجع به حضرت حجّت(اروحنا فداه) صحبت می‌کند، امّا کفّار و یهود را نمی‌شناسد، او موقع دین‌شناسی، موقعی که لازم است سینه را سپر کند، نمی‌داند دین یعنی چه؟


طبق فرمایش آیت‌الله شاه‌آبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در شذرات المعارف، او نفهمیده دین چیست. ایشان می‌فرمایند: قرآن مجید، عرش نازله الهی به عرش قلوب مؤتلفه انسان است. بعد هم می‌فرمایند: آن عرش نازله، عرش اخلاق است و این عرش، عرش تخلّق است. لذا عرش نازله الهی، اخلاق الهی است. اخلاق الهی، این نیست که غیبت نکند، که البته این هم باید باشد. این نیست که تهمت نزند که البته انسان باید این‌طور باشد. این هم نیست که مراقب گوش خود باشد که این هم باید باشد. حتّی این هم نیست که مراقب لقمه خود باشد که هرچه هست از این لقمه می‌کشیم و باید رعایت شود؛ امّا باید بدانیم که به همان پیامبری که در موردش می‌فرماید: «إِنَّکَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظیم‏»[14]؛ خطاب می‌شود: «أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ».


آیت‌الله خوشوقت می‌دانست اخلاق حقیقی یعنی چه!


اگر انسان بفهمد اخلاق یعنی چه؛ تمام است. ما اخلاق را بد فهمیدیم، بد متوجّه شدیم. به خدا قسم اولیاء خدا این‌طور نبودند. امثال آیت‌الله خوشوقت(اعلی اللّه مقامه الشّریف) که وقتی ما عرض کردیم:مورد عنایت خاصّه آقاجان، امام زمان بودند، آن کسانی که از وجود نازنین ایشان عقده داشتند، باز صدایشان در آمد، امّا به یقین این‌طور بود. در آن پیام هم که دادم، عرض کردم که نه تنها من، بلکه وقتی خدمت آیت‌الله سعادت‌پرور، معروف به پهلوان، در قم رسیدند، فرمودند: در تهران یکی، دو نفر هستند. بعد هم فرمودند: ایشان مورد عنایت خاصّ امام زمان هستند. شما چرا سراغ من می‌آیید؟ سراغ ایشان بروید.


آیت‌الله خوشوقت(اعلی اللّه مقامه الشّریف)؛ این مرد الهی وقتی هم سخنرانی‌ای نداشتند و کاری نبود، به مسجد می‌رفتند، جوان‌ها دور ایشان را می‌گرفتند و به سؤالاتشان پاسخ می‌دادند، یا در مجالس ذکر صلواتی که داشتند، شرکت می‌کردند. لذا خودشان را وقف کردند. امّا وقتی دید نیاز هست، ولو در آن کبر سن، سینه را سپر قرار داد و از حریم ولایت دفاع کرد. برای همین بود که آقا در نماز ایشان، سه مرتبه فرمودند: «لا نعلم منه إلّا خیرا»، در حالی که تاکنون برای هیچ‌کس اینطور نفرموده بودند. اخلاق یعنی این، بفهمید کجا؟ چطور؟ لذا یک عدّه خوشحال شدند که یک حامی ولایت که آن‌طور متخلّق، آشنا و بصیر بود، رفت.


راجع به مالک‌اشتر هم هست که وقتی مالک‌اشتر رفت، یک عدّه خوشحال شدند. لذا اخلاق، این است که بدانی کی و کجا چه کنی؟! عبد این است. عبدی که اینهمه تعریف کردم، شیرینی بندگی را می‌چشد، حلاوت را می‌چشد، تا اوج می‌رود و هیچ چیز دیگر نمی‌خواهد جز مولا و هیچ چیز دیگر او را اقناع نمی‌کند و هیچ چیزی دیگر برای او مزه ندارد، نه دنیا و مافیها و نه اخری با آن قضایای جنّات و انهار و ... . فقط می‌خواهد عبد شود و امضا کنند که او در گروه بندگان خدا داخل شود، «فادخلی فی عبادی».


«السّلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان»


حال، برای این که این بندگی به تو بیشتر مزه بدهد، عرض کردم که هرشب با آقاجان حرف بزن. یک لذّت همین اظهار بندگی کردن همیشگی است. البته صبح هم آن زیارت مخصوص آقا و دعای عهد هست که بیان می‌شود: «اللَّهُمَ‏بَلِّغْ‏ مَوْلَایَ‏ صَاحِبَ‏ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ». امّا دلیل این که شب بیان می‌کنیم، این است که اگر خوابیدی و بلند نشدی، با آقاجانت حرف زده باشی و آخرین مطالبت با مولایت باشد. عبد باید حرف‌های آخرش را با مولایش بزند، با اغیار که نباید بزند. شیرینی‌اش همین است که آدم با مولایش حرف بزند. با آن آقایی که «بِیُمْنِهِ‏ رُزِقَ‏ الْوَرَى وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الْأَرْضُ وَ السَّمَاء».


عالم به وجود اوست یعنی چه؟ ای کاش همه مثل شما جوان‌های خوب می‌فهمیدند (که اگر بفهمند به نفع خودشان است) که همه چیز، بندگی آن مولاست و این که انسان، عبد حجّت شود. اگر این‌طور به جلو پیش برود که اسم شما عندالملائکه تأثیر کند؛ یعنی هر اسمی که داری، حسن، حسین و ...، عندالملائکه تو را به عبدالمهدی بشناسند. اگر عبدالمهدی شوی، عندالملائکه صدایت می‌زنند: «عبدالمهدی». آخ چه مزه‌‌ای می دهد! آخ چه لذّتی دارد! انسان غش می‌کند و از حال می‌رود. می‌شود این‌گونه بشویم؟ عالم اگر می‌فهمید، چه خبر است؛ همه می‌خواستند عبدالمهدی بشوند. اصلاً همه این آخرالزمانی‌ها می‌خواستند یک اسم د