روایت عاشقانه‌ای از «عملیات کربلای1»

کد خبر: 62835
صبح روز بعد یک برنامه تمرین آمادگی جسمانی سخت برای او در نظر گرفتم از جمله کوله پشتی‌اش را با سنگ‌های ریز و خاک پر می‌کردم و او به ناچار مجبور بود برای جلب رضایتم آن کوله سنگین را به روی قله ببرد.
وارث: «نقی امیراسماعیلی کناری» از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا و کارشناس مرکز بررسی‌ها و مطالعات راهبردی سازمان بنادر  دریانوردی در یادداشتی به تشریح پیامدهای عملیات والفجر8 و اشغال شهر مهران و چگونگی شهادت‌طلبی جمعی از همرزمانش با وجود اینکه مشکل حرکتی داشتند پرداخته است.

در این یاددشت می‌خوانیم:

«عملیات موفق «والفجر8» که به تصرف شبه جزیره فاو و کوتاه کردن دست عراق از شمال خلیج فارس انجامید روحیه ارتش عراق را به کلی تضعیف کرد. در پی این عملیات، نگرانی حامیان عراق به شدت برانگیخته شد و آنها برای جلوگیری از روند برتری ایران در جنگ، ارسال سلاح به عراق را بسیار افزایش دادند تا این کشور بیشتر و سریع‌تر از گذشته ساختار ارتش خود را گسترش دهد. همین امر بود که در حوادث روزهای آخر جنگ تا اندازه‌ای به نفع عراق موثر اواقع شد ضمن آن که در این اقدام کوتاه مدت برای کاهش آثار روانی از دست دادن فاو، به ارتش عراق دستور داده شد تا با استفاده از برتری تسلیحاتی خود، در نقاط رخنه‌پذیر ایران نفوذ کند. این دستور به تحرکاتی معروف به «استراتژی دفاع متحرک عراق» انجامید. این اقدام دشمن که برای نیروهای خودی تازگی داشت. برای مدت کوتاهی اثربخش بود و مناطقی از سرزمین‌های آزاد شده از جمله شهر مهران بار دیگر اشغال شد. عراق پس از تصرف مهران برای بزرگ نمایی اشغال شهر تبلیغات فراوانی به راه انداخت که در عین حال نمایانگر تاثیر منفی و عمیق شکست فاو در ارتش این کشور بود . (1)

اشغال مهران توسط عراقی‌ها

با توجه به موقعیت جغرافیایی شهر مهران، عراقی‌ها در اردیبهشت ماه 1365 توانستند با یک تعرض سنگین منطقه را مورد هجوم قرار دهند و شهر مهران را مجدداً به تصرف خود درآورند. تهاجم به مهران در تاریخ 65/2/27 انجام گرفت و سپاه دوم عراق در منطقه مهران وارد عمل شد. دشمن در این منطقه سرمایه گذاری نسبتاً سنگینی کرد. بدین معنا که لشکر 17 با 3 تیپ زرهی به همراه حدود 5 تیپ پیاده و از چند محور وارد عمل شدند. پس از اشغال شهر مهران، رادیو عراق طی قرائت اطلاعیه‌ای به توضیح و تشریح علت تغییر سیاست ارتش عراق به مرزهای بین‌المللی و سیاست پدافندی پرداخت و اعلام کرد: «تصرف فاو توسط ایران به دنیا نشان داد که ایران دنبال کشور گشایی است. اکنون سپاه‌های مختلف عراق عملیات دارند و این در حالی است که تنها سپاه هفتم جلوی ایران را گرفته است!»

عراق اقدام به تصرف مهران کرد که ایران فکر نکند ما ضعیف هستیم اما اعلام می‌کنیم در همین حال حاضر به عقب نشینی از مهران هستیم در صورتی که :

1-عقب‌نشینی ایران و عراق به مرزهای بین‌المللی و عدم دخالت در مسائل داخلی یکدیگر صورت گیرد .

2-عقب‌نشینی ایران از فاو در مقابل عقب‌نشینی عراق از مهران خواهد بود والا شهر مهران را در اشغال خود نگه می‌داریم. (2)

دشمن در شب 65/2/27 طی نمایش فیلمی در تلویزیون بغداد ، صحنه‌هایی را نشان می‌دهد که در آن شهر مهران در اشغال سربازان عراقی است و تعدادی از آنها در حالی که پرچم این کشور را در دست دارند شادی کنان بر بالای پشت بام‌ها رفته، پرچم‌ها را تکان می‌دهند  و دست‌ها را به علامت پیروزی بلند می‌کنند. در میان مناطقی که مورد تصرف دشمن قرار گرفت، شهر مهران از اهمیت خاص سیاسی و تبلیغاتی برخوردار بود و برای عراق به عنوان جبران شکست فاو و نیز عامل افزایش دهنده روحیه نیروهای آسیب دیده تلقی می‌شد چنان که پس از آزادی آن رسانه‌های گروهی جهان به بُعد روانی مسئله اشاره کردند که تهاجم به مهران نه از جهت استراتژیکی، بلکه از نقطه نظر روانی، واجد اهمیت می‌باشد. (3)

مهران از بخش‌های تابعه شهرستان ایلام محسوب می‌شود و از لحاظ اقلیمی جزء منطقه گرم ایران است. در مناطق کم ارتفاع غرب و جنوب غربی که دشت‌های گرمسیر مهران، دهلران و دشت عباس را در بر می‌گیرد، هوا نسبتاً گرم است. در تابستان بادهای خشک و سوزان جنوب غربی که از عربستان می‌وزد، هوای دشت را گرم می‌کند و حداکثر حرارت به بیش از 46 درجه بالای صفر می‌رسد . دوره گرما در منطقه مهران از فروردین ماه شروع و تا پایان تابستان به بالاترین درجه افزایش می یابد.

قرار گاه نجف

پس از تصرف مهران توسط دشمن، فرماندهی سپاه دوم نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با تشکیلاتی موسوم به قرارگاه نجف وارد منطقه شد و اقدامات عملی، جهت توقف دشمن و برنامه‌ریزی برای آزاد سازی مهران را شروع کرد . با ابلاغ انجام عملیات از طرف نیروی زمینی سپاه به قرارگاه نجف، عناصر اطلاعات عملیات قرارگاه، با هماهنگی واحد اطلاعات یگان عمل کننده کار شناسایی را در سرتاسر خطوط دشمن آغاز کردند. اطلاعات بدست آمده نشان می‌داد که در مجموع، خطوط دشمن در سه محور جاده ایلام – مهران و باغ کشاورزی ، در محور وسط (حد فاصل رودخانه گاوی و جاده دهلران – مهران) و در محور جنوبی (مجموعه ارتفاعات قلاویزان) از سه نوع استحکامات پیچیده و موانع مختلف از جمله : هفت ردیف مین گذاری ، حفر کانال و بیش از پنج ردیف سیم خاردار برخوردار بود. (4)

گردان حمزه از لشکر ویژه 25 کربلا

گردان «حمزه سیدالشهدا» به فرماندهی دلاور افتخارآفرین،«ولی‌الله  نانواکناری» آماده شرکت در عملیات بود و از طرف فرماندهی لشکر  ویژه 25 کربلا مأموریت داشت تا در این عملیات در محدوده‌ای مشخص خط شکن باشد. انجام مانورهای سخت و طاقت‌فرسای نظامی در طول شبانه‌روز قبل از آغاز عملیات موجب شد تا به آمادگی کامل برسیم. محمدعلی سقایی بسیجی مهربان، دوست داشتنی و باوقاری بو.د شوخ طبعی خاصی داشت و شوق و شعف او در روزهای نزدیک به شب حمله هیچگاه از ذهن من فراموش نمی‌شود. او چهره معصومانه و فوق‌العاده نازنینی داشت. با همه ویژگی‌های مثبت و خوب از مشکل اضافه وزن رنج می‌برد و به همین دلیل چابکی لازم را نداشت. می‌دانستم او شیفته حضور در عملیات و ایثار و جانفشانی است اما از طرفی نگران بودم نتواند آمادگی لازم را بدست آورد. ما برای باز پس گرفتن شهر مهران از دست متجاوزان لحظه شماری می‌کردیم .

شهید سحرخیز

این جوان مخلص در محوطه گردان لبخند زنان به نزدم آمد تا از نظرم در خصوص شرکت خود در عملیات آگاه شود. صریح و قاطعانه گفتم: «اگر می‌خواهی در عملیات شرکت کنی و شجاعانه بجنگی باید 10 کیلو وزن کم کنی! این هیکل مناسب رزم و جنگیدن در شب حمله نیست، توصیه می‌کنم در همینجا بمانی و در پشت محور از ابزار و وسایل گردان مراقبت کنی.همه که نباید در حمله شرکت کنند. در حال حاضر شما نمی‌توانی با ما در حمله باشی. همینجا بمان و از وسایل گردان محافظت کن .»سخنان مرا شنید و با دلخوری از من جدا شد.

مانورهای سخت و سنگین نظامی با شرکت رزمندگان با تمام قوا ادامه داشت و او هم شرکت می‌کرد. سخت تلاش می‌کرد تا به هر شکل ممکن مرا راضی کند اما موفق نمی‌شد. پس از یک دوره آموزش کوتاه فشرده با قیافه‌ای اندوهگین و منقلب وارد سنگرم شد و با التماس گفت: «شما فرمانده منی احترام شما بر من واجبه. بخدا قسم قول می‌دم تا زمان حمله خودمو آماده کنم.» پرسیدم: «چطور ؟ چگونه ؟» گفت: «باور کن خدا رو گواه می‌گیرم شبانه روز تمرین می‌کنم.»

پذیرفتم و برای اطمینان یک نفر از همرزمان سختگیرم را مامور کنترل و نظارت او کردم تا به وعده‌اش عمل کند. سه روز گذشت اما بازهم نتوانست به آمادگی مورد نظر برسد. برای سومین بار به سراغم آمد پس از تقاضای تکراری‌اش گفتم:«محمدعلی مسئولیت ما سنگینه تو آماده نیستی التماس نکن تو هم سنگینی و هم توان دویدن نداری اصرار نکن تا نظرم رو تغییر بدی باید شرایط رو درک کنی.»

 غروب یکی از روزهای خاطره‌انگیز در اوایل تیر ماه 1365 برای چندمین بار داخل سنگرم شد و کنارم نشست. قطرات اشک از گوشه چشمانش پیدا بود. من و او تنها در داخل سنگر نشسته بودیم. نگاه معصومانه‌ای کرد و گفت: «چطور می‌شه شما رو راضی کرد. نمی‌دونی در وجودم چه شوری بپاست. آخه من ماه‌ها انتظار کشیدم تا یک شب حمله، یک شب حمله‌رو درک کنم. من عاشق شب حمله‌ام. فکر می‌کنی می‌تونی منو از شرکت در عملیات محروم کنی ؟!»

مکثی کردم. تحت تاثیر رفتار او به فکر فرو رفتم. نمی‌توانستم قانع بشوم. قرار بود با تجهیزات نظامی مسیری طولانی و سخت را به روی قله در منطقه قلاویزان طی کنیم و در او نمی‌دیدم که بتواند تحمل کند.

صبح روز بعد یک برنامه تمرین آمادگی جسمانی سخت برای او در نظر گرفتم از جمله کوله پشتی‌اش را با سنگ‌های ریز و خاک پر می‌کردم و او بناچار مجبور بود برای جلب رضایتم آن کوله سنگین را به روی قله ببرد. گه‌ گاهی بطور ناگهانی و اتفاقی او را تعقیب می‌کردم تا مبادا از تمرین فرار کند. در یک نوبت در میانه راه قبل از رسیدن به انتهای مسیر مقداری سنگریزه در داخل کوله پشتی‌اش ریختم تا سنگین‌تر شود. علاوه بر آن وادارش کردم با دوندگی در محوطه اطراف گردان از وزن بدنش بکاهد. باکی نداشت انگار برای انجام یک تورنمنت بزرگ ورزشی و کسب عنوان قهرمانی تلاش می‌کرد با همه مشقت و دشواری، تمرینات سخت و جانفرسا را پشت سرگذاشت، رفتار من با او سختگیرانه بود اما چاره‌ای نداشتم.»

به هنگام دوندگی خیس عرق می‌شد و در پایان تمرینات عرق ریزان خسته و کوفته گاهی لنگان لنگان داخل سنگر می‌رفت تا استراحت کند. غروب هر روز قبل از نماز جماعت مغرب و عشاء در مقابل دیدگان من با نشاط و شادابی وصف‌ناپذیر ظاهر می‌شد و در حالی که زیر چشمی نگاهم می‌کرد ورزیدگی اندامش را به رخم می‌کشید . بالاخره او موفق شد تا رضایتم را جلب کند.

فرمان حمله

صبح روز هشتم تیر ماه 65 بنا به دستور فرماندهان ارشد عملیات گردان‌ها، گروهان‌ها و دسته‌ها در مقر فرماندهی گردهم آمدیم. جزئیات عملیات بطور دقیق و کامل برایمان تشریح و زمان آغاز حمله اعلام شد. من علاوه بر فرماندهی دسته به فرمانده گروهان نیز کمک می‌کردم تا در مقابله با دشمن هماهنگ باشیم. از فرط خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم. اصولاً برای ما اهمیتی نداشت کدام لشکر، کدام تیپ و کدام گردان با چه نیرویی از چه قوم،  قبیله، طایفه و دیاری از سوی ما ایرانیان در این حمله و سایر عملیات شرکت می‌کنند. مهم انجام وظیفه برای حفظ مرز و بوم ما بود که هم اینک در اشغال متجاوزین قرار داشت و ما مکلف بودیم با ایثار جان  وجب به وجب سرزمینمان را از چنگال اشغال گران غارتگر آزاد کنیم.

به هنگام بازگشت در کنار همرزمان از جلسه فرماندهان به سخنان ولی‌الله نانوا کناری فرمانده گردان خط شکن فکر می‌کردم که در جلسه توجیهی بطور خصوصی به من گفته بود آقای قربانی فرمانده غیور لشکر کربلا معتقد است اگر گردان حمزه بتواند حداقل با تقدیم 70 شهید خط اول دشمن را فتح کند ما در محور عملیاتی مشخص ، پیروز نخست و بزرگ عملیات خواهیم بود. این تعداد شهید بعلاوه خیل مجروحین که برای ما قابل تصور بود. سهم ما در چنین حمله‌ای، مهم بود.

اصولاً تمامی گردان‌ها برای خط شکنی با هم رقابت می‌کردند. در میان لشکر هر گردان که خط شکن می‌شد سلطان گردان‌ها بود و این بار با دعای بچه‌های گردان سلطانی حمله بر دشمن به ما رسید. در میان رزمندگان سیمای تعدادی از افراد به واسطه راز و نیاز و مناجات با خدا بی‌نهایت جذاب، دلنشین و چشم نواز می‌شد به حدی که در روزهای منتهی به شب حمله و عملیات می‌درخشید. یکی از این افراد شخصی بود بنام حسین سحرخیز. بسیجی جوان، دوست داشتنی، سر به زیر،خالص و بی‌ریا. هرگاه جویای احوالش می‌شدم با تبسم در چند کلمه مختصر و کوتاه پاسخ می‌داد. اهل روستای «قاری محله» شهرستان آمل بود. دوست داشتم پیمان رفاقت و دوستی با او ناگسستنی باشد. مجذوب ادب، اخلاق، فهم و رفتار عرفانی‌اش شدم.بنظر می‌رسید با خدا خلوتی دارد. سخت مشتاق بودم اوقات بیشتری را با او سپری کنم اما فرصت آن را نداشتم. بخود گفتم حسین هم شهید گردان ماست. روحیات عجیبی داشت. به او گفتم:«بنظرم فردا تو آسمانی خواهی شد مرا دعا کن .لبخندآرامی زد و هیچ نگفت.»

شب حمله

بالاخره شب حمله فرا رسید. شب حمله دارای آداب و رسومی بود. مقدماتی داشت و بایستی انجام می‌شد. نیم ساعت، یک ساعت و گاهی تا سه ساعت ما آن شب را شب قدر می‌دانستیم. به اتفاق استاد اخلاق و ادب، بسیجی عالم و آگاه خیرالله نانواکناری تصمیم گرفتیم مجلس باصفایی بپا کنیم.خیرالله مفسر قرآن گردان ما بود. کلمه کلمه سخنان او حاوی آموزه‌های معنوی بود و امثال من درس‌های فراوانی در رفتار و کردار از آن عزیز آموختیم. آنچه که از آیات و احادیث می‌گفت در حرکات و اعمال زندگی بدان عمل می‌کرد. یک فرهنگی عالم و یک هنرمند مومن،مردی از دیار عالمان با عمل، شمرده شمرده و عالمانه سخن می‌گفت. با تمنا و خواهش، هدایت و رهبری محفل شب حمله را به او سپردم. من 22 سال داشتم و او حدود هفت سال از من بزرگتر بود. به اتفاق سایر دلدادگان به عنایات الهی بزم عاشقانه ما در سنگر شروع شد .

باالهام از قرآن کریم و ایراد سخنانی اخلاقی نغمه سرایی را آغاز کردیم . بلافاصله از جا برخاستم ضبط صوتی را که داشتم روشن کردم تا صدای ذکر و مناجات را ضبط کنم . حدود دو ساعت گریستیم و من یک ساعت از آن نجواها را ضبط کردم. پس از ذکر مناجات و نواها و ناله‌ها نوبت وداع بود.

 آه چقدر زیبا و رویایی.تداعی‌گر شب عاشورا . همدیگر را در آغوش گرفتیم. یک جان شدیم یک دل و یک قلب و یک زبان.قطرات اشک‌هایمان،شانه‌هایمان را خیس کرده بود سحرخیز را در آغوش گرفتم. با اصرار از او خواستم در صورت شهادت قول شفاعت دهد و داد.حسین سحرخیز 18 تابستان عمر را گذرانده بود.نوبت به محمدعلی سقایی رسید او هم 18 ساله شده بود. شتابان و با عجله به سوی او رفتم و از صمیم قلب او را بغل کردم و حلالیت خواستم. از عمق جان لبخندی عاشقانه زد و با خرسندی و رضایت گفت:« دیدی موفق شدم فردا نوبت عشقبازی منه می‌بینی چه خواهم کرد.»

آغاز عملیات

با نزدیک شدن  زمان حمله، جا بجایی و نقل و انتقالات شروع شد. در این هنگام طوفان نسبتاً شدیدی همراه با گرد و غبار در گرفت و سطح منطقه عملیاتی و عقبه نیروهای خودی را پوشاند بطوری که دشمن امکان دید را از دست داد. بدین ترتیب در ساعت 22:30 دقیقه مورخ 65/4/9 عملیات آزادسازی مهران تحت عنوان «کربلای 1» و با رمز« یا ابوالفضل العباس ادرکنی »آغاز شد. پس از گذشت لحظاتی از شروع عملیات در کلیه محورها، خطوط پدافندی دشمن بدون مشکل اساسی و بازدارنده درهم شکسته شد. (5)

نیروهای عراقی از حمله ما با خبر شدند. شلیک پیاپی منورهای دشمن آغاز شد. در پی  پرتاب منورها به محوطه عملیاتی، منطقه مهران چون روز روشن شد. در کنار سایر فرماندهان در حین حرکت به سوی قلاویزان به شکست دشمن فکر می‌کردیم تا بلافاصله رزمندگان فاتح در نکات حساس مستقر شوند. آتش گلوله‌های دشمن بی امان همچون باران بر سر و روی ما می‌بارید و تا سپیده صبح دهم تیرماه سال 65 ادامه داشت.به دفعات خیز می‌رفتیم و پس از لحظاتی بلند می‌شدیم و به سمت اهداف تعیین شده حرکت می‌کردیم .

ترکش خمپاره

ساعاتی از آغاز عملیات گذشت. از معبری که به همت گروه تخریب گشوده شده بود به حرکت ادامه دادیم. در سکوت مطلق به هم روحیه می‌دادیم و با دلگرمی و نشاط و شادابی، ذکرگویان به سوی دشمن حمله‌ور شدیم. به یاری ایزدمنان در همان ساعات اولیه به اهدافمان رسیدیم.اما عراقی‌ها دست‌بردار نبودند. آتش پیاپی گلوله نیروهای بعثی همچون بارش باران بر سر و روی ما می‌بارید. هرگونه تحرکی در زیر رگبار شلیک سهمگین گلوله‌های نیروهای بعثی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد  تقریباً غیرممکن بود اما امداد الهی ما را به سمت اهداف‌مان رهنمون می‌ساخت. در زیر آسمان مهران،پس از فتح خط اول دشمن،قبل از سپیده صبح خمپاره‌ای سفیرکشان به وسط ستون ما اصابت کرد. بر اثر ترکش خمپاره و موج شدید انفجار همراه با تنی چند از همسنگران مجروح و بیهوش شدم. نیروها به پیشروی ادامه دادند.

نمی‌دانم چه مدت طول کشید تا به هوش آمدم. خمپاره‌هایی که در کنار و وسط ستون ما اصابت کرده بود موجب شد لباس رزم ما به خون رنگین شود. هر کسی سهمیه خود را گرفت عده‌ای به شهادت رسیدند و سهم من ترکش خمپاره‌ای بود که به پای چپم اصابت کرد. خونریزی‌ام شدید نبود اما شدت موج انفجار اعضای بدنم را سست و بی‌جان کرده بود به سختی چشمانم را گشودم. ابتدا همه چیز و همه جا را تیره و تار دیدم اما بتدریج با ذکر نام خدا و زمزمه درونی مقداری جان گرفتم. پس از دقایقی بصورت سینه‌خیز،کشان کشان به سمت شهدا رفتم.

در همین گیرودار حاج حسین بصیر را دیدم که با سرعت به سمتی می‌رود. آرام صدایش کردم. مرا شناخت و به من نزدیک شد. با خونسردی و در کمال آرامش گفت: «مجروح شدی از جات تکان نخور تو حالا در وسط میدان مین گرفتاری. نگران نباش بزودی بچه‌های امداد از راه می‌رسن.»

حاج حسین،محبوب دل رزمندگان این جملات را گفت و به سوی دشمن رفت. دلم می‌خواست بدانم کدامیک از همرزمان شهید شده‌اند اما تاب و توانی نبود. در جوار بدن شهدا و مجروحین منتظر گروه امداد ماندیم. بالاخره توسط نیروهای امدادی، شهدا و ما مجروحین را به پشت جبهه منتقل کردند. سه روز در بیمارستان بستری بودم اما آرام و قرار نداشتم. پس از ترخیص از بیمارستان، شوق دیدار همسنگران ، سبب شد با پای لنگان و عصا به دست به منطقه عملیات برگردم، برگشتم در کنار یاران آرام شدم.

به گمانم هیچ غم و اندوهی در عالم امکان به سنگینی لحظات و روزهای پس از عملیات برای یک رزمنده نیست. شوق و شور و هیجان قبل از نبرد به پایان رسید و اینک بار غم و اندوه و ماتم بر دلها نشست. جای خالی شهدا آتش بر جان‌ها می زد.

طی پرس و جو مطلع شدم گردان خط شکن حمزه با درایت ، هوشیاری و دقت نظر مطلوب فرماندهان در شب نخست عملیات تنها با تقدیم هفت شهید و تعدادی مجروح موفق به دستیابی به اهداف تعیین شده گردیده‌اند . پیدا کردن اسامی مقدس شهدا کار سختی نبود. طی 10 روز نبرد شجاعانه، بخش وسیعی از مناطق اشغالی در منطقه مهران آزاد شد. جمعی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا که در این عملیات به سوی آسمان پر گشودند:«شهیدان علی اصغر بصیر،رمضان حبیب پور،علی حاج اسماعیل‌نژاد،علی‌اصغر فتحی، رستم سیفی،علیرضا احمدی آسوری،احمد جعفری سوته،سیدمحمود حسینی،شیرافکن رضایی،علی‌اصغر علی‌نیا،حسینعلی فخاری،یوسف قنبری،سیداحمد کریمیان،حسین نیکپور، محمدعلی سقایی،حسین سحرخیز و چند نفر دیگر.»

دیدار با خانواده‌های شهدا

حدود 20 روز پس از عملیات برای دیدار با خانواده شهید سحرخیز به اتفاق جمعی از رزمندگان بازمانده به روستای قاری محله شهرستان  آمل رفتیم. هرگاه پس از عملیات با خانواده‌های معظم شهدا روبرو می‌شدیم بی‌نهایت متأثر و اندوهگین بودیم چرا که یاد و خاطره شهید هم برای خانواده و هم برای ما زنده می‌شد. در بدو ورود به منزل آن شهید، ساک حاوی وسایل شخصی‌اش را که از گردان حمزه با خود به آمل آورده بودیم تحویل پدرش دادیم.

 بر روی پلکان منزل ، بناگاه چشمان مادر به ساک فرزند شهیدش حسین دوخته شد. ساک را شناخت.به سرعت بطرفش رفت. آن را مانند نوزادی شیرخوار در بغل گرفت و نجوای مادرانه آغاز کرد. پدر دردمند شهید حسین سحرخیز لب به سخن گشود و چنین گفت:«حسین برای دومین بار به جبهه رفته بود. کاملاً تغییر کرد. به ظاهر در کنار ما بود اما دل و جانش با ما نبود. اینبار حال و هوای عجیبی داشت. تنها در اتاق مدام به راز و نیاز و مناجات مشغول بود. من و مادرش به دقت او را زیر نظر داشتیم. حدود یک ماه تمام شبانه روز در حال عبادت بود واقعاً نمی‌دانم چقدر می‌خوابید ولی جسم و جانش از ما  فاصله گرفت. حسین ما به معنای واقعی کلمه خدایی شده بود. من و مادرش لحظه وداع را هرگز از یاد نخواهیم برد در آخرین لحظه وقتی در حال اعزام بود با حالتی عارفانه رو به من گفت: بابا مرا ببخش دیگر مرا نمی‌بینی من اینبار شهید می‌شم.»

منزل شهیدسحرخیز را ترک کردیم و به اتفاق رزمندگان  جهت دیدار با خانواده شهید سقایی عازم شهرستان فریدونکنار شدیم. بازماندگان این شهید والامقام نیز از ما قدردانی کردند. در این دیدار مطلبی از شهید سقایی شنیدیم که برای همه ما بویژه شخص من عجیب و باور نکردنی بود. خواهر شهید  محمدعلی سقایی گفت:«محمدعلی جوان آرام و ساکتی بود او در ایام خردسالی دچار یک بیماری شد و متاسفانه بر اثر تزریق غلط آمپول تا مرز فلج شدن پیش رفت. پدرش از شهر فریدونکنار با طی مسافتی طولانی از طریق جاده هراز با تحمل درد و رنج بسیار به تهران می‌رفت تا او را معالجه کند. به لطف خدا و با نذر و نیاز، تلاش پدر نتیجه داد و او شفا یافت. اما تا مدتها می‌لنگید. برادر دوست داشتنی و جوان ما نمی‌توانست خوب راه برود البته به مرور زمان خیلی بهتر شد ولی هیچگاه سلامتی کامل نداشت. به دلیل درد پا و عوارض ناشی از تزریق همان آمپول از بلند کردن شیء سنگین ناتوان بود همه اعضای خانواده بویژه پدر مراعات حال او را می‌کردیم.»

بازتاب جهانی عملیات کربلای یک

روزنامه نیوزویک چاپ آمریکا پس از آزادسازی مهران نوشت:

با پس دادن مهران پس از فاو، اعتماد مقامات آمریکایی را نسبت به رژیم عراق به شدت کاهش داد و گفته می‌شود که آمریکا کمک‌های تسلیحاتی خود را به این رژیم محدود کرده است.(6)

رادیو بی بی سی به نقل از مفسر بخش شرقی خود گفت: اگر چه بازپس گیری مهران از نظر تعیین نهایی جنگ نقش قاطعی نداشت، اما نیروهای ایران نشان دادند که ضمن حفظ مواضع خود در فاو در مقابل حمله پی در پی عراق می‌توانند نیروهای عراقی را از بخش مرکزی جبهه نیز بیرون برانند و خطر مهمی را در آینده جنگ ترسیم نمایند .(7)

طی 10 روز نبرد، رزمندگان دلاور ایران اسلامی توانستند بخش وسیعی از مناطق اشغالی در منطقه مهران را آزاد کنند.

الان که سال‌ها از جنگ تحمیلی می‌گذرد دلم برای شهداء تنگ می‌شود و برای آن روزها که لحظه ها،دقایق،ساعتها،روزها،هفته‌ها ،ماه‌ها و سال‌های خدا بود و بس ما در کنار کسانی زندگی کردیم که در آغاز سنین جوانی به معنای واقعی عاشق شدند و دامنه عشقشان بخش وسیعی از خاک میهن‌مان را به بهشت متصل ساخت یاد همه شهدا بخیر.

 بسیجیان هجده ساله:

نام نام خانوادگی:حسین سحرخیز    سال تولد:1347 سال شهادت 1365

نام نام خانوادگی:محمد علی سقایی سال تولد:1347 سال شهادت:1365

این واقعه همیشه برای من دردناک وتکان دهنده بود حسین را شناختم و می‌دانستم که برای شهادت لحظه شماری می‌کند اما همیشه خودم را سرزنش می‌کنم که چرا نفهمیدم محمد علی بر اثر بیماری از طفولیت می‌لنگید.