خاطره آهنگران از برخورد تند یک برادر شهید ...
به هر حال، تأثیر کاری که خدا توفیق اجرایش را به من داد، در حدی زیاد بود که دامنه آن این طور مسائل و این قبیل بحث ها را نیز شامل می شد، که به دو نمونه از این برخوردها اشاره می کنم.
یک بار از اهواز به تهران آمده بودم و همین طور که در فرودگاه راه می رفتم، دختر خانمی که ظاهر مناسبی هم نداشت و مردی هم همراهش بود، به طرفم آمد و بعد از سلام، خیلی محکم گفت: من دختر شهید هستم و پدرم در جبهه شهید شده، مسبب اصلی مرگ پدرم تو هستی. این را گفت و راهش را کشید و رفت. شخصی که همراه من بود، گفت : چرا جوابش را ندادی ؟ گفتم :چی بگم، می گه فرزند شهیدم دیگه.
وسایلم را تحویل گرفتم و داشتم به سمت درب حرکت می کردم، که دوباره با همین خانم مواجه شدم.
رفتم سمتش و به او گفتم : به نظرم این حرفی رو که شما به من زدی، جای دیگه ای نزنی بهتره، زیاد جالب نیست. سریع بدون این که اجازه بدهم حرفی بزند، ادامه دادم : اگه این طوری باشه که شما می گی، شما با مطرح کردن این مسئله، ارزش پدر خودت رو پایین آوردی. با این حساب همه می گن عجب پدری داشتی که با خواندن یک نوحه احساساتی شده و به خاطر یک صدا کشته شده، در صورتی که این طور نبوده و همه رزمندگان ما نسبت به کاری که انجام دادن، معرفت داشتن و می دونستن که قدم در چه راهی گذاشتن.
دلیلم اینه که احساسات در جبهه تا یک حدی جواب می داد، یعینی وقتی می رفتی توی خط و سرو کارت با گلوله و خمپاره بود، دیگه اون جا احساسات کار نمی کرد و فقط ایمان بود که کارایی داشت و هرکس ایمانش بالاتر بود به اون چه که باید می رسید. اگه کسی در منطقه دچار احساسات می شد و بعدش می افتاد وسط بارون آتیش، باید برمی گشت و دوباره خودش را سرگرم مسائل دیگر می کرد، لذا پدر شما که شهید شده، حتما این مراحل رو پشت سر گذاشته و قطعاً با صرف خوندن من حقیر به شهادت نرسیده، بلکه ایمان و اخلاص واقعی اش دلیل کارش است. پس شما سعی کن ارزش بالای کار پدرت را پایین نیاری.
کمی قانع شد و حرف هایم را قبول کرد، اما باز در آخر گفت : بالاخره شما هم در شهادت پدر من نقش داشتی.
بار دیگر در سفری که به مشهد داشتم، چنین اتفاقی برایم پیش آمد. مرحوم حجت الاسلام عبادی امام جمعه مشهد هر سال، دهه سوم ماه صفر، قبل از مغرب برنامه داشت و من قبل از این که با هیأت رزمندگان بروم، در منزل ایشان می خواندم.
آن شب بعد از اجرای مراسم، برای برگزاری نماز جماعت صف ها بسته شد. من در صف اول، کنار پدر شهید کاوه نشسته بودم. داشتند اذان می گفتند، که یک نفر سبیل کلفت آمد و دو زانو جلوی من نشست و شروع کرد گریه کردن، عجیب گریه می کرد. گفتم حتما با دیدن من یاد ایام جنگ افتاده و به یاد آن روزها گریه اش گرفته است.
به او گفتم :التماس دعا، ان شاءالله حاجت شما برآورده بشه . در همین حین، شروع کرد به حرف زدن و گفت: من برادری داشتم که توی عملیات ولفجر مقدماتی شهید شد، از بعد شهادت برادرم، صبح و ظهر و شب تو رو لعنت می کنم. خدایا ایشاالله لعنتت کنه. با همان گریه شدید این حرف ها را به من زد. مثل یخ وا رفتم و مبهوت ماندم. پدر شهید کاوه کفری شده بود و می خواست با او برخورد کند که دستم را روی زانویش گذاشتم و آرامش کردم. در همین حین، مکبّر قد قامت الصلاه را گفت. آن بنده خدا هم بلند شد و رفت. ما هم بعد از نماز آن جا را ترک کردیم.
شب آقای عبادی تماس گرفت و از من دلجویی کرد و گفت: این بنده خدا که شهید داده، اهل زاهدان است. شما به دل نگیرید، شاید دلش از جای دیگری پُر بوده، سر شما خالی کرده. او را به خاطر شهیدش حلالش کنید. ظاهرا محافظ آقای عبادی ما وقع را برای ایشان تعریف کرده بود و به همین دلیل، با من تماس گرفت که به نوعی از دلم دربیاورد.
به هرترتیب، همان طور که اشاره کردم، تاثیر کار خیلی زیاد بود و هر کاری هم که بزرگ باشد حواشی مربوط به خود را دارد، من هم مستثنی از این قضیه نبوده و نیستم.
منبع: شهدای ایران