برایِ چشم مجنون
برای تو چه بنویسم که سردار خیبر و چشم مجنون خواندنت...دلم در هوایِ تو و دیگر همسفرانت پر می زند و گلویم بغضی همیشه دارد؛ خوشا به ساکنین شهرضا که می توانند دلتنگی هاشان را در کنار مزارت فروبنشانند.
وارث: سی و سه سال گذشته است. از روزهایی که جسم تو دیگر تاب بیقراری های روح آسمانی ات را نداشت.درباره تو زیاد کتاب نخوانده ام؛ شاید فقط«نیمه پنهان ماه» را که همسرت روایت کرده است اما زیاد شنیده ام از جانفشانی ها و کراماتت به ویژه در سفرهای راهیان نور.
نقطه آغاز آشنایی من با شخصیت تو که باورم بر این است بسیاری از زوایای آن، مهجور مانده، به قبل از سال 90 برمی گردد. به روزهایی که برای نخستین بار پا در سرزمین نور گذاشتم و در طلائیه، میهمانِ میزبانیِ پربرکت تو و دوستانت شدم.
آن نخستین تجربه من از سفری بود که امروز بعد از گذشت تقریباً 7 سال، رشته ای ناگسستنی میان قلب من و مشهد شماها ایجاد کرده است چنان که همواره احساس می کنم تکه ای از وجودم در استان پر رمز و راز خوزستان به جای مانده است.
فرازهایی از وصیت نامه ات را که می خوانم می بینم مگر تو چند سال داشتی آن روزها که به این مرتبه از خودشناسی رسیده بودی؟ آنجا که می نویسی «مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسان هاي سازش کار و بي تفاوت و متاسفانه جواناني که شناخت کافي از اسلام ندارند و نمي دانند براي چه زندگي مي کنند و چه هدفي دارند و اصلاً چه مي گويند بسيارند. اي کاش به خود مي آمدند. از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابيد نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمي شود.»
و یا آنجا که می گویی«خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيم هاي خاردار مانع اند.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم.»از تو که می دانم به فرموده قرآن، زنده هستی و اثر داری، می خواهم واسطه شوی تا من و امثال من نیز از این سیم های خاردارِ نفس عبور کنیم.
من ناتوان تر از آنم که برای شخصیتی چون تو بنویسم. برای تو که در آخرین رزم دلاورمردانه ات به همرزمانت گفته بودی: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپس گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم و یا جزیره مجنون را نگه میداریم»
افرادی چون تو از همان روز نخست برای شهادت آفریده شدند؛ به نقل از همسرت خواندم که نوشته بود «يک روز خيلي ناگهاني به ابراهيم گفتم: «به خاطر اين چشم ها هم که شده بالاخره يک روز شهيد مي شي!»چشم هايش درخشيد و پرسيد: «چرا؟» يک دفعه از حرفي که زده بودم پشيمان شدم. خواستم بگويم «ولش کن!» مي خواستم بحث را عوض کنم اما نمي شد. چيزي قلمبه شده بود و راه گلويم را بسته بود.آهي کشيدم و گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم کمال! چون اين چشم ها در راه خدا بيداري زياد کشيده و اشک هاي زيادي ريخته!»
تو چه کردی که آوینی عزیز برایت گفت«من هرگز اجازه نمی دهم صدای حاج همت در درونم گم شود؛ این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است» امروز هم تو دلهای زیادی را فتح کرده ای، دست کم صدها دل را فقط در راهیان نور فتح کرده ای.
برای تو چه بنویسم که سردار خیبر و چشم مجنون خواندنت...دلم در هوایِ تو و دیگر همسفرانت پر می زند و گلویم بغضی همیشه دارد؛ خوشا به ساکنین شهرضا که می توانند دلتنگی هاشان را در کنار مزارت فروبنشانند.
گفتنی است، محمد ابراهیم همت در ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان بدنیا آمد و در همان شهر نوجوانی خود را با تحصیل گذراند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و در همان سال هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و مدرک فوق دیپلم خود را در سال ۱۳۵۴ اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا به تدریس تاریخ پرداخت.
همت پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید و در روستاها مشغول تدریس شد در آن دوران او کوشید دانشآموزان را با افکار انقلابی آشنا کند و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) به او اخطار شود. گوشه و کنار، حرفهای نیشدار او به گوش حکومت رسید و خبر اخطار ساواک در پرونده تازه گشودهاش، ثبت گردید.
پایش که به شهر قم باز شد و با علما نشست و برخاست کرد، دیگر فقط یک معلم نبود؛ بلکه در مساجد و محافل خصوصی هم سخنرانی میکرد و همین، ساواک را به تعقیب او کشاند. سخنان و افکار او مأمورین شاه را به تعقیب وی واداشته بود، به گونهای که او شهر به شهر میگشت تا از دستگیری در امان باشد.
نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا تبلیغ کرد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. با بالا گرفتن انقلاب ۱۳۵۷، به شهرضا بازگشت و سازماندهی تظاهرات مردمی را بر عهده گرفت. در پایان یکی از راهپیماییها، قطعنامه آن را قرائت کرد و شایع شد که حکم اعدامش را صادر کردهاند و همین مسئله، او را تا روز پیروزی انقلاب در مخفیگاهها نگه داشت.
پس از پیروزی انقلاب در ایجاد نظم و دفاع از شهر و راهاندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. اواخر سال ۱۳۵۸ به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای عقیدتی پرداخت. همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان اعزام گردید.
با آغاز جنگ، او و احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسئولیت قسمتی از کل عملیات به عهده وی بود. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد. او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشتند.
در سال ۱۳۶۱ با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهههای ایران بازگشت. با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۲۳ تیر ۱۳۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژهای داشت.
در جریان عملیات خیبر، همچنان که نیروهای ایرانی در برابر ارتش عراق مقاومت میکردند هنگامی که همت برای بررسی وضعیت جبهه جلو رفته بود بر اثر اصابت گلولهٔ توپ در نزدیکیاش همراه با معاونش اکبر زجاجی، در غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در محل تقاطع جادههای جزایر مجنون شمالی و جنوبی ردای سرخ شهادت بر تن کرد.
روحش قرین رحمت الهی و یادش جاودانه باد.