شعر/ دخترانت آرزو دارند کوفه امن نیست!

من رسول آیههای سرخ قرآن توام
من مسلمان هم اگر باشم مسلمان توام
سر به زیر انداختم آواره عشقت شدم
اولین مرد گریبان پاره عشقت شدم
بچههایم را فدای بچههایت میکنم
با همین لبهای خونی هم صدایت میکنم
هیچکس در شهر کوفه خوب با من تا نکرد
در زدم اما به رویم هیچکس در وا نکرد
با همین دستان خالی دامنت را خواستم
در قنوتم از سفر برگشتنت را خواستم
دور از این شهرِ هزار آیینِ بیمنظور شو
هر کجا خواهی برو اما ز کوفه دور شو
نیزههاشان را به روی پیکرم کوبیدهاند
بارها با چکمههاشان بر سرم کوبیدهاند
غم به غیر از سینهام جای دگر محبوس نیست
کوفه جای امن بر آوردنِ ناموس نیست
کوفیان پستند زینب را نیاور با خودت
بد نظر هستند زینب را نیاور با خودت
ترس من از سم مرکبها و از پامالهاست
ترس من از گیر افتادن ته گودالهاست
دخترانت آرزو دارند کوفه امن نیست
خواهرانت آبرو دارند کوفه امن نیست
جان مسلمها فدای نالههای آخرت
ترس من این است بیمعجر بماند خواهرت
حامد خاکی