اشعار ویژه شب سوم ماه محرم

کد خبر: 73033
اگر شعر زیبایی ویژه شب سوم ماه محرم خوانده اید برای استفاده دیگر عزیزان در بخش نظرات آن را ارسال کنید
وارث

 

امشب به دامن من خورشید آرمیده
 
یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده
 
دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست
 
کس روی دست دختر رأس پدر ندیده
 
از دل، چراغ گیرم از اشک، گل فشان
 
از زلف، مشک ریزم بابا زره رسیده
 
از بس که چون بزرگان بار فراق بردم
 
در سن خُردسالی سرو قدم خمیده
 
بابا چه شد که امشب با سر به ما زدی سر
 
جسمت کدام نقطه در خاک و خون طپیده؟
 
هم کتف من سیاه است، هم روی من کبود است
 
هم فرق من شکسته، هم گوش من دریده
 
داغم به دل نشسته آهم زسر گذشته
 
چشمم براه مانده اشکم به رخ چکیده
 
از بس پیاده رفتم پایم زراه مانده
 
از بس گرسنه خفتم رنگ زرخ پریده
 
تو رفع تشنگی کن از اشک دیدۀ من
 
من بوسه می ستانم از حنجر بریده
 
انگشت های عمّه بگرفته نقش گُلزخم
 
از بس نشسته و خار، از پای من کشیده
 
جسمم رود شبانه در خاک مخفیانه
 
یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده
 
خفتم خموش و دادم بر بیت بیت (میثم)
 
صد محنت نگفته صد راز ناشنیده
 
غلامرضا سازگار
 
 
مثل قدیم با دل من ، سر نمیکنی
 
جانم به لب رسید ، تو لب تر نمیکنی
 
حرفی بزن ، جواب تو والله سنگ نیست
 
از چه هوای سوره ی کوثر نمیکنی؟
 
اینجا خرابه است ، ورودیِّ شام نیست
 
اینجا تو فکر غارت معجر نمیکنی
 
اینجا سه شعبه نیست، مرا در بغل بگیر
 
با من تلافی علی اصغر نمیکنی؟
 
اینجا فراق هست، عزا هست، غصه هست
 
اینجا حساب روضه ی دیگر نمیکنی
 
این دختر نحیف ، همان نازدانه است
 
فهمیدم از نگات که باور نمیکنی
 
من هیچ ، سر به عمّه بزن ، اذیت شده
 
فکری به حال غصه ی خواهر نمیکنی؟
 
با آن لبی که چوب زدند و حصیر شد
 
یک بوسه نذر گونه ی دختر نمیکنی؟
 
روی رگ تو بوسه ی خنجر مشخص است
 
فکری به حال بوسه ی خنجر نمیکنی؟
 
دستان زجر و سنِّ مرا در نظر بگیر
 
دیگر مرا قیاسِ به مادر نمیکنی
 
فرقی نمی کند که چطوری، فقط بمان
 
بابا تو فرق، بی سر و با سر نمیکنی
 
حمید رمی
 
 
نفس نمانده که از تو بپرسم از سر و رویت
 
لبی نمانده برایت بپرسی از سر و رویم
 
بیا بگو که چرا خون نشسته بر سر مویت
 
بگو که با تو بگویم ز آتش سر مویم
 
تو و  لبان پر از خون ، من و کبودی صورت
 
تو از کدام بگویی من از کدام بگویم
 
رسیده ای و نشستی دقایقی به کنارم
 
چه خوب بود می امد به همره تو عمویم
 
ز پلک پاره خود کن نظاره دختر خود را
 
ببین که بغض غریبی گرفته راه گلویم
 
گمان کنم که ز چهره دگر مرا نشناسی
 
چنان به صورت من زد ، نه بهتر است نگویم
 
ببین که زائر زهرا شدم میانه ی صحرا
 
دمی که مادرت آمد در آن میانه به سویم
 
نمی شود ز لبانت یکی دو بوسه بگیرم
 
ترک ترک پر زخم است هر کجا که بجویم
 
بیا و دختر خود را ببر تو از دل ویران
 
دگر نمانده توانی که این مسیر بپویم
 
به قصد کشت مرا می زند حرامی بی دین
 
هر آن زمان که به لب نام دلربای تو گویم
 
**
 
عیان شود به قیامت شکوه و جاه و جلالم
 
چو قبر مخفی یاس مدینه سر مگویم
 
ناصر شهریاری
 
تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود
 
عالم شبانه روز به کام رقیه بود
 
تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت
 
آغوش تو دوام و قوام رقیه بود
 
هرجا که صحبت از عمو عباس می شنید
 
بر عالمی تفاخُر نام رقیه بود
 
گاهی به لَحن با نمک و بچه گانه ای
 
بازیِ تو به خنده سلام رقیه بود
 
بالا نشین قافله بر شانه های تو
 
یعنی فراز عرش به نام رقیه بود
 
تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود
 
این همنشینیِ تو مرام رقیه بود
 
می گفت العطش ، ولی این هم بهانه بود
 
نام تو ذکر و وردِ کلام رقیه بود
 
وقتی ستون خیمۀ تو بر زمین فتاد
 
تازه شروع روز قیام رقیه بود
 
دیگر ز مشک ، آب سراغی نمی گرفت
 
انگار حرف ، آب حرام رقیه بود
 
وقتی به خیمه دست عدو بازِ باز شد
 
حکمِ فرار ، حکمِ امام رقیه بود
 
بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید
 
عمه به فکر حُسن ختام رقیه بود
 
محمود ژولیده
 
 
حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو
 
خورشید شام تار خرابه بمان،نرو
 
دیگر بس است بی تو سفر،جان به لب شدم
 
دق می کنم اگر بروی مهربان،نرو
 
با کل شهر جان خودت قهر کرده ام
 
ازبس که طعنه خورده ام از این وآن نرو
 
با دختران شهر چقدر از تو گفته ام
 
میخواستم تو را ببرم پیش شان نرو
 
این شامیان به من چقدَر حرف بد زدند
 
اصلا برای حرف بد دیگران نرو
 
خسته شدم ز بس که سرم داد میکشند
 
این مردمان بی ادب و بد دهان نرو
 
رفتی و پشت هم ز همه خورده ام لگد
 
بابا ببین چگونه شدم قدکمان،نرو
 
ضربه تو خوردی و دل من تیر میکشد
 
خورده ترک غرور من از خیزران نرو
 
قرآن نخوان که زخم لبت درد میکند
 
قاری خوش صدای من ناتوان نرو
 
از گریه های من دل عمه کباب شد
 
پس لااقل برای دل عمه جان نرو
 
باشد،اگر که قصد سفر داری ای پدر
 
اما دگر بدون من از کاروان نرو
 
علی اکبر نازک کار
 
ویران‌نشین شدم که تماشا کنی مرا
 
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
 
گفتم می‌آیی و به سرم دست می‌کشی
 
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
 
آن شب که گم شدم وسط نیزه‌دارها
 
می‌خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
 
از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
 
یک بوسه‌ام بده که سر و پا کنی مرا
 
با حال و روز صورت تغییر کرده‌ات
 
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
 
معجر نمانده است ببندم سر تو را
 
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا
 
وقتی که ناز دخترکت را نمی‌خری
 
بهتر اسیر زخم زبان‌ها کنی مرا
 
حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم‌ها
 
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا
 
عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
 
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا
 
احسان محسنی فر
 
 
 
((اَصلا رقیه نه به خدا دختر خودت
 
یک شب میان کوچه بماند چه می کنی))
 
در بین ازدحام و شلوغی بترسد و
 
یک تن به او کمک نرساند چه می کنی
 
اَصلا خیال کن که کسی دختر تورا
 
در بین جمعیت بکشاند چه میکنی
 
یاکه خدانکرده کسی روی صورتش
 
سیلی محکمی بنشاند چه می کنی
 
یا فرض کن که دخترتو جای بازی اش
 
هرشب دعای مرگ بخواند چه میکنی
 
اَصلا کسی بیاید و با تازیانه اش
 
خاک از لباس او بتکاند چه میکنی
 
مجید تال
 
شعله های خیمه ها موی سرش را...  بگذریم
 
رد این زنجیرها بال و پرش را... بگذریم
 
یک پدر با چشمهایی  نیمه باز از روی نی
 
سیلی زجر آوری بر دخترش را ... بگذریم
 
هر زمان چشمش به سرها می خورد در بین راه
 
شمر پیش چشمهایش خنجرش را ... بگذریم
 
درد پایش هیچ؛ وقتی درد پهلو می گرفت
 
با لگد آرام شد تا مادرش را ... بگذریم
 
در دلش گل کرد حس خواهرانه بین راه
 
خواند لالایی که قدری اصغرش را...  بگذریم
 
با عمو عباس گفت آخر نمی بینی مگر
 
خواهرت نامحرمان دور و برش را  ... بگذریم
 
**
 
با وجود زخم تاول زخم گوش و زخم دست
 
دلخوش است از اینکه بر سر معجرش را... بگذریم ...
 
سجاد احمدلو
 
 
خسته ام از بس که بوسیدم تو را از راه دور
 
قامت نیزه بلند و قلب دختر سوخته
 
بس که دیدم جای سنگی را روی پیشانی ات
 
اشک ، هم حتی درون دیدهء تر سوخته
 
سوختم اما نه به اندازهء تو در تنور
 
حتم دارم صورت تو ده برابر سوخته
 
پشت عمه زینبم سنگر گرفتم بین دود
 
تا که من کمتر بسوزم جاش ، سنگر سوخته
 
آتش از بالای خیمه ریخت بر سرهای ما
 
چادر و پیراهن ما بعدِ معجر سوخته
 
گر مرتب نیست موهایم به من خرده مگیر
 
علتش این است موهایم روی سر سوخته
 
بر روی خار مغیلان بارها خوردم زمین
 
آبله دارد کف پایم سراسر سوخته
 
عمه می گوید شبیه مادرت زهرا شدم
 
پشت در انگار دست و پای مادر سوخته
 
تا توانستند ما را هر کجا سوزانده اند
 
کربلا خیمه ، مدینه خانه و در سوخته
 
راستی بابا نگفتم بیشتر از من رباب
 
زیر نور آفتاب از داغ اصغر سوخته
 
مهدی مقیمی
 
من از قبیله ی دُردی کشان پر دَردم
 
که در هوای نگاه نگار می گردم
 
دوباره دست نیاز و دوباره چشم امید
 
به سوی خانه ی طفل سه ساله آوردم
 
به نام نامی خاتون عشق، ماه دمشق
 
دخیل یار شدم... تا رقیه ای گردم
 
نگاه مرحمتش گرمِ گرم چون خورشید
 
چه می شود که بیفتد به کلبه ی سردم؟
 
وجود او همه از نور ناب، نور لطیف
 
و من کنار مسیر نزول او گردم
 
در این زمانه که دوران سختِ وانفساست
 
به پای عشق رقیه فنا شدن زیباست
 
حیات می چکد از گوشه ی نگاه ترش
 
نجات، خانه نموده کنار بال و پرش
 
شکوفه نیست حریف لطیف دستانش
 
فرشته های الهی مقیم... پشت درش
 
سه ساله است و به قدر هزار سال رفیع
 
ببین چه ها که نکرده به عمر مختصرش؟
 
تمام شام ز اشک رقیه در هم ریخت
 
عجب ز قدرت فریادهای پر شررش!
 
نگاه بی رمقش در میان تاریکی
 
فتاد تا به جمال مقدّس پدرش
 
گرفت بوسه ز بابا، قرار از کف داد
 
کنار رأس بریده نفس برید... افتاد
 
شکستن از غم او را خطر نمی دانست!
 
به غیر عشق پدر بیشتر نمی دانست
 
طنین گریه ی او لحن مادری را داشت
 
که آه یکسره را بی اثر نمی دانست
 
اگر نبود رقیه دل شکسته ی ما
 
صفای نافله را در سحر... نمی دانست
 
اگر نبود رقیه شرار ناله نبود
 
غم فراق پدر را جگر نمی دانست
 
چنان به یاد عمو دل شکسته می نالید
 
که سیرِ قافله را در سفر نمی دانست
 
چنان ز شوق پدر آه و گریه سر می داد
 
که شور در همه ی کائنات می افتاد!
 
ستاره بود و به دیدار ماه عادت داشت
 
سه ساله بود و به آغوش شاه عادت داشت
 
ز صحن خشک لبش خنده رد نشد بی اشک
 
شکسته بود و همیشه به آه عادت داشت
 
ز بس که پای برهنه دوید در پی سر
 
به خارهای مغیلان راه عادت داشت
 
شبیه عمه ی مظلومه سخت می نالید
 
به روضه های غم قتلگاه عادت داشت
 
نه از عزا به در آمد، نه رخت خود را شست!
 
تنش به سرخی و رنگ سیاه عادت داشت
 
سه ساله بود ولیکن حریف عالم شد
 
لب از گلوی بریده گرفت و زمزم شد
 
 
مجتبی روشن روان
 
 
سر آمد شام غم هایم، مه عیدم كجا بودی
 
شب آرامش من، صبح امیدم كجا بودی
 
سفر اینقدر طولانی؟ نگفتی دختری داری
 
نمی دانی چقدر از عمه پرسیدم كجا بودی
 
مغیلان چیست میدانی؟ فقط این را بگو بابا
 
ز پایم دانه دانه خار میچیدم كجا بودی
 
نه لالایی نمی خواهم دگر، اما در این مدت
 
كه من از درد یك شب هم نخوابیدم كجا بودی
 
نمی خواهم بگویم كه كجا رفتم، نمی خواهم
 
بپرسم از تو در بازار چرخیدم كجا بودی
 
نمیخواهد بگویی كه كجا رفتی، نمیخواهد
 
كه از خاكستر گیسوت فهمیدم كجا بودی
 
به زحمت روی پنجه ایستادم در میان بزم
 
خودم با چشم خود دیدم، خودم دیدم كجا بودی
 
محمد رسولی
 
 
من غیر از امشب محشری دارم ؟ ندارم!
 
یک ذره حال بهتری دارم ندارم
 
جز دیدن تو، عمه هم می داند این را
 
من آرزوی دیگری دارم ندارم
 
در بین صحرا نیمه شب فهمیدم این را
 
بهتر ز زهرا مادری دارم ندارم
 
مانند زهرا مادرت دستم کبود است
 
بابا بگو بال و پری دارم ندارم
 
وقتی که سنگ از هر طرف می آید این سمت
 
جز پشت عمه سنگری دارم ندارم
 
با آستین پاره رو می گیرم اینجا
 
یعنی پدر جان معجری دارم ندارم
 
از دست زجر و حرمله درطول این راه
 
بابا بگو من پیکری دارم ندارم
 
در کاروان نیزه ها در بین سرها
 
زخمی تر از این سر ، سری دارم ندارم
 
گو ، از سرت در طول این عمر سه ساله
 
من میهمان بهتری دارم ندارم
 
من یاس بودم از بدِ ایام ، حالا
 
غیر از گل نیلوفری دارم ندارم
 
مهدی مقیمی
 
 
بابا بنگر رویِ بهم ریخته ام را
 
وا کن گرهِ موی بهم ریخته ام را
 
دیگر رَمَقی نیست به رویت بگُشایم
 
چشم تر کم سویِ بهم ریخته ام را
 
من فاطمه ی شام شدم خُورده نگیرید
 
لرزیدنِ بازوی بهم ریخته ام را
 
آرام کن عمهّ تو پس از حرفِ کنیزی
 
این خواهرِ کم روی بهم ریخته ام را
 
هر تکه ای از زیور من دستِ کسی رفت
 
پیدا کن النگوی بهم ریخته ام را
 
در شامِ غریبانِ من آرام بشویید
 
خونابه ی پهلوی بهم ریخته ام را
 
زیبایی دختر یكی اش مویِ بلند است
 
صد حیف كه گیسویِ به هم ریخته ام را ....
 
محمدجواد پرچمی
 
دستگیر عالمم اما دو دستم بر سر است
 
من چهل منزل رخم نیلی و چشمانم تر است
 
گر به من گویند بابا را نخوان سیلی نخور
 
صورتم سازم سپر گویم که بابا بهتر است
 
شام را ویران کنم ورنه رقیه نیستم
 
ذکر صبح و شام اینان سب جدم حیدر است
 
غائبین کوچه بر من عقده خالی میکنند
 
هرکه دیدم گفت رویت مثل روی مادر است
 
می شود فهمید از این حمله ی مرکب سوار
 
آمده گیسو کشد کی در شکار معجر است
 
یک نسیم از این همه طوفان که من دیدم اگر
 
در گلستانی فتد بر یک اشاره پر پر است
 
قد و بالای سه ساله دختری زانو بغل
 
از کف یک چکمه زجر حرامی کمتر است
 
گر زمین گیرم به عمه اقتدا خواهم نمود
 
چاره ی دردم فقط یک بوسه ای از حنجر است
 
وجه تشبیه سر من با سر تو این بود
 
هر دو صورت سوخته گیسو پر از خاکستر است
 
قاسم نعمتی
 
 
بین بازو های بابا تاب بازی میکند
 
کودکی که با پدر در خواب بازی میکند
 
می پرد از خواب می بیند که رویا دیده است
 
می نشیند با دوچشمش آب بازی می کند
 
بر سر نی دیده او خورشید را وقتی که باد
 
با سر زلفش شب مهتاب بازی میکند
 
دختری که دیده بعد از نا امیدی عمو
 
لشکری با مشکهای آب بازی میکند
 
دختری که دیده اصغر با سه شعبه روی دست
 
مثل ماهیهای بر قلاب بازی میکند
 
صحنه ی تلخی است اکبر بر زمین افتاده و
 
هر کسی در نقش یک قصاب بازی میکند
 
طعنه و سنگ است اما کودکی آزار او
 
با نمایش دادن اسباب بازی میکند
 
کربلا جای خودش اما خرابه های شام
 
با دلم بدجور ای ارباب، بازی می کند
 
 
سید حسن رستگار
 
 
خوب شد آمدی و فهمیدم
 
سرِ در خون خضاب یعنی چه
 
خیزران را که خوب حس کردم
 
آه بابا شراب یعنی چه؟
 
 
 
خواهرم بعد مجلس آن روز
 
گوشه ای بهت کرده می لرزد
 
من نفهمیده ام چرا اینقدر
 
او از اسم کنیز می ترسد
 
 
 
قاریِ نیزه ها ،مسافر من
 
زیر چشمت ردِ کبودی چیست؟
 
راستی ای سلاله ی حیدر
 
قصه ی خیبر و یهودی چیست؟
 
 
 
یادگاریِ آن شبِ صحرا
 
استخوان درد و این کبودی هاست
 
ولی این زخم تاول دستم
 
اثر کوچه ی یهودی هاست
 
 
 
حرکت دست هام علتش این است
 
تار گردیده چشم کم سویم
 
گیسوی من که خوب یادت هست
 
نیست حالا ولی نمی گویم...
 
 
 
ازدحام و شلوغیِ بازار
 
ملآ عام و رقص و خوشحالی
 
دور تا دورم از غریبه پر
 
حیف جای عمویمان خالی
 
 
 
پرِ خاکستر است رگ هایت
 
جای سر که تنور روشن نیست
 
طاقت من زیاد گشته بگو
 
قصه ی ذبح از قفایت چیست؟
 
حسن کردی
 
 
 
دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد
 
سَر که باشد بغلش حالِ سخن هم دارد
 
زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است
 
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد
 
کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
 
بندِ زنجیر شدن دردِ بدن هم دارد
 
ناخُنِ پیر زنی بر رُخ او جا انداخت
 
کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟
 
ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است
 
تازه انگشترِ او سنگِ یمن هم دارد
 
زخمهای سَر و رویِ پدرش را که شمُرد
 
گفت با عمه چرا زخمِ دهن هم دارد؟
 
حرمله چشم چران است بَدَم می آید
 
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد
 
چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت
 
عمه اش گفت به غَساله: کفن هم دارد
 
حسن لطفی
 
 
 
خاطرات زیارتی هرچند
 
از نظر غالباً نخواهد رفت
 
آخرین بار كه حرم رفتم
 
هرگز از یاد من نخواهد رفت
 
 
 
یاد دارم در آخرین دیدار
 
در حرم ازدحام زائر بود
 
در نگاهم دوید دختركی
 
به گمانم كه از عشائر بود
 
 
 
دست در دست مادرش آرام
 
دخترك رفت روبروی ضریح
 
دست خود را گذاشت بر سینه
 
دست خود را كشید روی ضریح
 
 
 
با همان لحن كودكانۀ خود
 
گفت آرام:"دوستت دالم"
 
دو سه شب پیش كه سه سالم شد
 
مادرم گفت با تو همسالم
 
 
 
مادرم گفته می شناسیدم
 
ایلیاتی ام،اهل ایرانم
 
تا زبان باز كرده ام،اول
 
زیر لب گفته ام"حسین جانم"
 
 
 
مادرم گفته از تو باید خواست
 
آرزوی بزرگ و كوچك را
 
تاكه هم بازی ات شوم امروز
 
هدیه آوردم این عروسك را
 
 
 
مادرم گفته در كنار ضریح
 
حرف سوغاتی حرم نزنم
 
تشنه ام شد اگر،نگویم آب
 
حرف از گوشواره هم نزنم
 
 
 
مادرم گفته است بابایت
 
مثل بابای من شهید شده
 
راستی گیسوان من مشكیست
 
تو چرا گیسویت سپید شده
 
 
 
مادرم گفته پای تو زخمیست
 
همه همراه مرهم آوردند
 
نیست بابای ما ولی ما را
 
تا حرم چند مَحرم آوردند
 
 
 
باصدای بلند هم نشده
 
هیچ مردی مرا صدا بزند
 
بعد بابا چه بر سرت آمد
 
كی دلش آمده تو را بزند
 
 
 
به تن زخمی ات قسم هرگز
 
خال بر این حرم نمی افتد
 
قول دادم به مادرم چون تو
 
چادرم از سرم نمی افتد
 
محسن عرب خالقی
 
 
آخر کمی بخواب چرا گریه می کنی
 
با سینۀ کباب چرا گریه می کنی
 
با ناله نبض تو چقدر کُند می زند
 
با بغض درگلو نفست تُند می زند
 
آه ای رقیه، جان من آرام گریه کن
 
آهسته در سکوت دل شام گریه کن
 
با گریه های خویش قیامت به پا مکن
 
با ناله اینقدر پدرت را صدا مکن
 
ترسم برای گریۀ تو سر بیاورند
 
این جان مانده را ز تنت در بیاورند
 
ای وای من که محشر کبرا شروع شد
 
بار دگر قیامت عظما شروع شد
 
آرام شو ز گریه و شیون رقیه جان
 
بابا رسیده با سر بی تن رقیه جان
 
روپوش را ز چهرۀ بابا تو پس بزن
 
جانت به لب رسیده شمرده نفس بزن
 
از گریه های خویش به بابا سخن بگو
 
از آنچه دیده ای تو به صحرا سخن بگو
 
یکدم به سیل اشک روانت امان مده
 
رخسارۀ کبود به بابا نشان مده
 
بوسه زدی به لعل لب از جا بلند شو
 
دیگر بس است دیدن بابا بلندشو
 
عمه چرا صدای تو دیگر نمی رسد
 
غمناله ات به گوش من آخر نمی رسد
 
عطر گلی شنیدی و بیهوش گشته ای
 
حرفی نمی زنی و تو خاموش گشته ای
 
در گوش باب خویش چه گفتی که پر زدی
 
ما را گذاشتی و تو ساز سفر زدی
 
پرپر شدی و طاقت هجران نداشتی
 
بر روی داغ های دلم غم گذاشتی
 
بگذار تا بگریم و کوته سخن کنم
 
این نیمه شب برای تو فکر کفن کنم
 
بر دوش اهلبیت سه ساله بلند شد
 
خاموش شد«وفایی» و ناله بلند شد
 
سید هاشم وفایی
 
 
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
 
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
 
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
 
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد
 
دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید
 
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد
 
ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...
 
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد
 
سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
 
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد
 
با آن ‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
 
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
 
شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
 
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد
 
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
 
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد
 
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
 
چشمش به دنبال علیِ اصغری باشد
 
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
 
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد
 
وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
 
«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد
 
بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بد مست
 
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد
 
باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
 
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد
 
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
 
شاید برای او شب راحت تری باشد؟
 
قاسم صرافان
 
 
دوباره قافله رفت و رقیه جا مانده!
 
چه تند می رود! این ساربانِ وا مانده
 
خدا به خیر کند! باز گم شدم بابا
 
بیا ببین که فقط چند ردِ پا مانده
 
بگو چه کار کنم! تا به عمه ام برسم؟
 
توانِ پایِ پُر از زخم، کربلا مانده
 
خودت که داخلِ گودال گیر افتادی!
 
عمو کجاست بیاید؟ ببین کجا مانده؟
 
به یاد دردِ لگدهای شمر افتادم
 
دوباره چادر من دستِ خارها مانده
 
بگو به مرگ، به فریاد دخترت برسد
 
سه ساله فاطمه ای دست بر دعا مانده
 
کجاست خنجر کهنه به دادِ من برسد؟
 
به جان سپردن من چند ربنا مانده؟
 
به این کفن که سرم هست، اعتباری نیست!
 
پدر چه قدر برای تو بوریا مانده؟
 
وحید قاسمی
 
 
 
شام غمهاى من غمزده را آخر نیست
 
لاله اى همچو تن خونى من پرپر نیست
 
گوشه ی پلک گشا صورت من خوب ببین
 
شک نکن دختر تو پیر شده مادر نیست
 
یا که پاى سر تو جان دهم امشب بابا
 
یا به والله قسم دختر تو دختر نیست
 
کودکى سنگ زد و گوشۀ اَبروم شکست
 
دیگر این ظرف ترک خورده چونان ساغر نیست
 
آنکه شمشیر کش است دست زخمى دارد
 
ضربه ی سیلى اش از ضرب لگد کمتر نیست
 
گیسوانم همه خیرات سر تو دادم
 
پنجه اى نیست که پیچیده به موى سر نیست
 
آن یهودى که ز خیبر به دلش بغضى بود
 
گفت این قافله که هست اگر حیدر نیست
 
کاش همراه سرت رأس عمو مى آمد
 
تا نشانش بدهم بر سر من معجر نیست
 
چوبه ی محمل خونى شده شاهد باشد
 
دلى همچون دل زینب به حرم مضطر نیست
 
تا که بر خواهرم اظهار کنیزى کردند
 
کس نگفتا مگر او دختر پیغمبر نیست
 
گردنم درد گرفت بس که پى تو گشتم
 
ز سر نیزه سوارت سرى بالاتر نیست
 
قاسم نعمتی
 
 
بابا من از دنیای بی تو دل بریدم
 
یک روز خوش بعد از تو در دنیا ندیدم
 
هر چند که دیر آمدی عیبی ندارد
 
شکر خدا امشب به دلدارم رسیدم
 
خیلی شبیه مادرت زهرا شدم...نه ؟
 
با این دو چشم تار و گیسوی سپیدم
 
این زجر یاغی دخترت را زجر می داد
 
از ترس او در بین صحرا می دویدم
 
از روی ناقه تا زمین خوردم مرا زد
 
من ضربه ی دستان سنگینش چشیدم
 
در راه شام از خستگی خوابیدم اما
 
از خواب با ضرب لگدهایش پریدم
 
هم گوش من سنگین شده هم پلک هایم
 
طوری کتک خوردم که یک ماهه خمیدم
 
وقتی که دشمن برد ما را بین بازار
 
من هم شبیه تو خجالت می کشیدم
 
هر چند بالم سوخته با این همه باز...
 
...هر شب به یاد عمه و بزم یزیدم
 
یک مرد شامی بین مجلس حرف بد زد
 
آن حرف زشتی که به عمه زد شنیدم
 
خیلی تحمل می کنم درد کمر را
 
چاره ندارم...از علاجش ناامیدم
 
من را ببر با خود...نمی خواهم بمانم
 
بابا من از دنیای بی تو دل بریدم...
 
علی سپهری
 
 
 
از مـن مپـوشان ای پدر چشم ترت را
 
یکـدم ببیـن روی کبـود دختــرت را
 
چهــره نهــادم بـر رخ نـورانی تـو
 
واکن به  چشمان ترم چشـم ترت را
 
درخیمه گه سجـّاده را آمــاده کـردم
 
امّـا نـدیـدم مـن نمــاز آخــرت را
 
تنها نه روی من چولبهایت کبود است
 
نیلـو فـری دیــدم جمـال مادرت را
 
ای تشنـه جان داده به راه دین وقرآن
 
ازاشک خـود سیـراب سازم حنجرت را
 
ای وای من پیشانیت ازچه شکسته است
 
بگـذار  بـوسم مـن جبین اطهرت را
 
ازچه مـن دلخستـه رابـا خـود نبردی
 
بـردی بـه همـراهت علی اصغرت را
 
جان رونمـا دارم بـه پـاس مقـدم تو
 
بنمـا قبـول ایـن ارمغـان دخترت را
 
شـد خـاکسـار آستــان مـا «وفائی»
 
گـاهی نگـاهی کـن پـدرخاک درت را
 
سید هاشم وفایی