روایت تنهایی سفیر حسین (ع) در کوفه
نامه را فرستاد و به مسجد رفت.
کوفیان مثل پروانه دور مسلم میچرخیدند هر کسی طالب مهمان کردن او در خانه خود بود بزرگی از اعراب پیش آمد تا مسلم را به خانه خود فرابخواند، اما او امتناع کرد بانگ اذان به گوش میرسید باید نماز میخواند چندین نفر پشت سرش به مسجد رفتند قدم هایش استوار شده بود، اما در دلش شک موج میزد نکند اینها نیز، چون پدران شان که علی (ع) را میانه میدان رها کردند حسین (ع) را نیز تنها بگذارند. تا رسیدن به مسجد در سرش هزار فکر میچرخید بالاخره تکبیر را گفت.
حس میکرد صدای قدمهای مردان آنجا را پر کرده حدس زد اتفاقی افتاده باشد بدون ذرهای فکر حواسش را جمع نمازش کرد بعد از سلام دانست که دیگر کسی نمانده، از مسجد بیرون آمد و سوار بر اسبش شد کوچههای کوفه چنان تنگ و خوفناک بود که حتی شجاعترین مردان را نیز دچار ترس و هراس میکرد.
هراس مسلم، اما از چیز دیگری بود. نکند امامش را، مولایش را، پسر پیامبر (ص) را در این شهر قربانی کنند. اینان نه خدا میشناسند و نه پیامبر خدا (ص). نه دین دارند و نه آزادگی. چطور میتوان حرفشان را خواند و به قولشان اعتماد کرد؟
مسلم آن شب را آنقدر در خیابانهای کوفه پرسه زد که دیگر نای ایستادن نداشت. ناچار مقابل خانهای توقف کرد، طوعه که اولین بار بود جوانی از بنی هاشم را زیارت میکرد بعد از سوالهای بی ربطش به خود آمد و او را به خانه خویش مهمان نمود.
هراس چشمان طوعه را نمیشد در آن تاریکی تشخیص داد. حتی خود او هم از ترسش واهمه داشت: «نکند پسرم مسلم را ببیند و بداند که او اینجاست! سکههای ابن زیاد پیش چشم او پر نورتر از روی مبارک پسر عم نواده نبی الله (ص) است.»
مسلم آن شب را سحر کرد، اما راضی نشد شام آن خانه بخورد، در دل طوعه را دعا میکرد که خوابش برد.
صبح نشده بود که فریاد سربازان ابن زیاد همه محله را پر کرده بود. سفیر حسین (ع) صدای سربازان را میشنید، اما میدانست پیرزن آنها را خبر نکرده. فرصت برای فکر کردن به این چیزها را نداشت باید میرفت، چند دقیقه بعد وسط کوچه مقابل چند صد سگ جنگی دست به شمشیر بود.
درگیری که بالا گرفت دیگر فکر جانش را نمیکرد مثل شیر میجنگید بلند بلند رجز میخواند و حمله میکرد همانجا ۴۵ نفر را به هلاکت رساند، اما نهایت کار به اسارتش منجر شد.
دربار ابن زیاد پر بود از بوی تعفن آمیز کبر و ریا. تحمل آنجا برای مسلم سختتر از شکنجههای داخل زندان بود. وارد کاخ که شد سلام نکرد. سربازان از عملش برآشفتند، اما او اعتنا نکرد.
ابن زیاد یاوه گوی هایش را چنان آغاز کرد که گویا حکومت را ارث پدرش میداند.
مسلم دیگر سکوت نکرد دهان این حرام زاده باید بسته میشد.
«حکومت از آن توست یا علی (ع) و فرزندانش؟! ما دین خدا را غصب کردیم یا شما؟ خاک بر دهان من براى ایجاد تفرقه و فساد نیامده ام بلکه براى آن آمدم که شما مُنْکر را ظاهر ساختید و معروف را به مانند شخص مرده دفن نمودید و بر مردم امیر شدید بدون آن که ایشان راضى باشند.
شما خلق را وا داشتید به آن چه خداى متعال امر به آنها نفرمود: ه و کار اسلام را در میان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختید. ما آمدیم از براى آن که معروف را به مردم امر و منکر را از آنها نهى کنیم و ایشان را دعوت به احکام قرآن و سنّت رسول الله نمودیم و ما شایسته این منصبِ امر و نهى بودیم و براى همین نیز قیام کردیم.»
ابن زیاد دیگر طاقت نیاورد تاب شنیدن سخنان به حق مسلم و /ان صلابت بنی هاشم را در سخنانش نداشت. مستاصل دستور شهادتش را داد.
کینه بنی هاشم چنان در دلش رسوخ کرده بود که حتی درد کهنه زخمش را حس هم نمیکرد. بغض فرزندان علی (ع) دلش را تیره کرده بود گویی شبی است که کوچکترین نوری در آن راه ندارد.
پسر زیاد هم بدش نمیآمد مسلم را یکی از کوفیانی بکشد که قبلا از او زخم خورده. همانی که مسلم در درگیریها او را از ناحیه سر و شانه هدف قرار داده بود.
«بکربن حمران احمری» از خدایش بود که جنازه مسلم را خودش تحویل امیر کوفه بدهد. با خندههای کریهتر از دهان سگ سفیر حسین (ع) را به بالاترین نقطه دار الاماره برده برد. اینجا دیگر از ترس نفسش بند آمده بود.
خنده هایش رنگ باخته و چشمانش دو دو میزد. مسلم، اما فقط نگاه میکرد به دور دستها خیره شد بود ودر فکر مولایش حسین بود.
از ان بالا میتوانست نقطه رسیدن کاروان اربابش را ببیند. پیش از این خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر نامه نیامدن امام را به مکه نفرستاده است اکنون، اما فقط نگاه میکرد...
در دل امامش را ستایش و برای او دعا کرد. نجوایش را فریاد زد تسبیح خدا میگفت و بلند بلند بر محمد (ص) و خاندانش درود میفرستاد، بانگ تکبیرش تمام دارالاماره کوفه را احاطه کرده بود.
«خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یاری ما کشیدند، حکم کن!»
جمعیتی فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این مراسم بودند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کرده و پیکر خونینش را از آن بالا به پایین انداختند.
کوفیان هلهله میکردند و آفتاب پشت کوه پنهان میشد. مسلم دیگر میان آنها نبود، اما صدای قلبش که هنوز برای حسین (ع) میتپید، شنیده میشد. اربابش در راه این شهر بود...