روایتی خواندنی از اخلاق بی بدیل مولا علی(ع) در زمان خلافت
حجه الاسلام والمسلمین علیرضا توحیدلو داستانی جالب از اخلاق بی بدیل امیرالمؤمنین علی(ع) را نقل کرده اند که در ادامه می خوانید.
وارث: حجه الاسلام والمسلمین علیرضا توحیدلو داستانی جالب از اخلاق بی بدیل امیرالمؤمنین علی(ع) را نقل کرده اند که در ادامه می خوانید.
ایام حکومتش است، رئیس مملکت است، در راه دارد می آید یک دختر خانمى را مى بیند زار زار گریه می کند.
على (ع) در مقابل گریه گریه کنندگان طاقت نمی آورد.
دختر خانم! چى شده؟
گفت: من کنیز و کلفت هستم، پول به من داده اند خرما خریده ام، خرما خوب نیست، خانمم گفته برو پس بده و آمده ام. به خرما فروش می گویم: پس بگیر، می گوید: پس نمی گیرم.
فرمود: بیا با همدیگر برویم من خرمایت را پس بدهم. آمد در مغازه خرمافروش، خیلى بامحبت فرمود: این خرما را عوض بکن. گفت: به تو هیچ ربطى ندارد. به خرما فروش لات و بی تربیت دوباره فرمودند، اگر ممکن است عوض کن، گفت مزاحم کسبم نشو. و از پشت دخل آمد و یک مشت به سینه امیرالمؤمنین (ع) زد و از مغازه بیرون پرتش کرد. گفت: می گویم برو.
به دختر فرمود: خوب این که پس نگرفت بیا برویم در خانه تان به خانمت بگویم حالا با این خرماها قناعت کن.
هیچ قدرتمندى در روى این کره زمین به این پاکى مى شناسید؟ اینقدر اخلاق والا.
دختر راه افتاد، على (ع) هم راه افتاد، همسایه روبرویى آمد در مغازه جوان خرما فروش گفت: با کدام دستت به این سینه زدى؟ گفت: با این دست.
گفت: خوشت آمد با این مشتى که به این مرد زدى؟!
تو فهمیدى این کیست؟ گفت: نه، کیست؟ آمده بود اینجا مزاحم کسب و کار ما شده بود.
گفت: نفهمیدى؟
گفت: نه
گفت: این سینه صندوق اسرار خداست؛ این شوهر فاطمه زهرا (س) است، این پدر حسن و حسین و این امیرالمؤمنین (ع) است.
دوید دنبال امیرالمؤمنین (ع). آمد خودش را بیندازد روى پاى على (ع)، زیر بغلش را گرفت گفت: مرا ببخش، بد کردم.
فرمود: تو مرا ببخش، من آمدم مزاحم کاسبى ات شدم.
لا اله الا الله شما روسای کشورها یک موى على (ع) به تنتان هست؟
خرما را گرفت و بهترین خرما را براى دختر آورد. فرمود: برو. گفت: على جان! دیر شده مرا مى زنند. فرمود: خوب من می آیم از جانب تو عذرخواهى مى کنم.
خانم دید کنیزش دیر کرده، پنج دفعه هى آمد در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد، بعد یک مرتبه دید کنیزش با امیرالمؤمنین (ع) دارد می آید، على (ع) را می شناخت، دو لنگه در را باز کرد.
امیرالمؤمنین (ع) فرمود: یک مقدار دیر شده عذرش را قبول کن گفت: آقا جان! فداى قدمتمان بشوم، من این کنیز را به شما بخشیدم. امام (ع) هم رو کرد به کنیز فرمود: من هم تو را در راه خدا آزاد کردم برو.
جانم علی
کشف الغمه: جلد ١ص ١٦٣؛
بحارالانوار؛ جلد٤٠ص ٣٣١، باب ٩٨، حدیث ١٤.
افکار